roman
نگام کرد..اه کشید و گفت :همونی که می خواستم شد..تو خامِ حرفام شدی..با من اومدی تهران..هر بار در مورد اقابزرگ بهت می گفتم و تو می ترسیدی..وقتی فهمیدم کار می کنی خونم به جوش اومد..تا من بودم نیازی نبود که کار کنی..تصمیم گرفتم قدم جلو بذارم و کارو تموم کنم..ازت خواستگاری کردم ولی قبولم نکردی..تحت فشار گذاشتمت..از بی پدری بهار گفتم و از تنهایی خودت..از اقابزرگ و جدایی از دخترت..می دونستم دیگه جواب رد نمیدی که همونطور هم شد.. بعد از عروسیمون واقعا خوشبخت بودم..تو مال من بودی..همسرِ من..دیگه هیچی نمی خواستم..ولی..همه چیز به یکباره به هم ریخت..ورشکست شدم..کارخونه رو واگذار کردم..همه چیزمو باختم..هر چی پول تو حسابم بود دادم به طلبکارا..تا اینکه فهمیدم اقابزرگ فهمیده..اره..فهمیده بود من ماهان رو کشتم..ظاهرا تمام مدت پی گیر قتل پسرش بوده..اون دونفر رو پیدا کرده بودن.. ولی چون هیچ وقت منو ندیده بودند نتونستن ردی ازم پیدا کنند..فقط یه اسم داشتن.."سامان"..اون هم به خاطر ندونم کاری یکی از همکارام بود..یه بار وقتی داشتم با اون دونفر تلفنی حرف می زدم ..یکی از دکترا که صمیمی هم بودیم منو به اسم صدا زد و مجبور شدم جواب بدم..ظاهرا اونا هم فهمیده بودن اسمم چیه..اقابزرگ بهم شک می کنه و ته و توشو در میاره و می فهمه کار من بوده..همه ی مکافاتایی که کشیدم.. بدبختیام..همه و همه به خاطر اقابزرگ بود..اون روز که بیمارستان باهام تسویه حساب کرد .. من تو بهتِ این بودم که چرا؟!..اقابزرگ رو تو حیاط بیمارستان دیدم..همانطور پر صلابت ..با نگاهی تیز ومغرور..با دیدنش قلبم فروریخت..ترسیدم..تا اون موقع نمی دونستم اقابزرگ هم از موضوع خبر داره..اصلا باورم نمی شد اون پشت همه ی این قضایا باشه..جلو اومد..زل زد تو چشمام..چند تا جمله گفت که سوختم.. --بد کردی پسر..نمکِ سفره م رو خوردی ..ولی زدی نمکدون رو شکستی..نور چشممو ازم گرفتی..مدرکی ندارم که ثابت کنم تو قاتلشی..ولی..خدا جای حق نشسته..اون شاهده همه چیزه..محکم داد زد .. انگشتشو رو به اسمون بلند کرد و گفت :اگر من بندشم و اون معبود ازش می خوام به حقِ خون پای مال شده ی پسرم تقاصشو ازت بگیره..به حقِ نون و نمکی که سر سفره م خوردی تاوانشو پس بدی..به حقِ حس برادری که پسرم به تو داشت و اعتمادی که به تو داشت مجازات بشی..انگشتشو به طرفم گرفت و زیر لب غرید :اون روز خیلی دور نیست پسر..خدا دیر گیره ولی سخت می گیره..خیلی سخت.. بعد هم از اونجا رفت..ولی من مات و مبهوت سرجام وایساده بودم..صدا و کلام محکم اقابزرگ خشکم کرده بود (اون روز خیلی دور نیست پسر..خدا دیر گیره ولی سخت می گیره ..خیلی سخت..).. اون روز با حالی خراب برگشتم خونه..حرفای اقابزرگ تو گوشم زنگ می زد..چون تمام مدت تو خونه بودم تصمیم گرفتم خاطراتمو بنویسم..تازه پی به اشتباهاتم برده بودم..تازه حس عذاب وجدان اومده بود سراغم..ترسیده بودم..خاطراتمو نوشتم..ولی فقط همون نبود..تو یه دفتر دیگه هم نیمی از خاطرات رو نوشتم و نیمی دیگر رو هم به دروغ مطالب رو سرهم بندی کردم..می خواستم خاطرات حقیقی مسکوت بمونه واگر روزی دفتر به دستت رسید دفتر دوم باشه که پی نبری چطور من تو رو به این راه کشوندم..می خواستم تو دفتر دوم ننویسم که قاتلم..ولی نتونستم..یه حسی مانعم شد..با خودم گفتم کسی قرار نیست این دفتر رو بخونه..همه چیزشو که تغییر دادم و مریم نمی فهمه که تمام مدت بهش کلک زدم..ولی قتل رو پنهان نمی کنم..بزرگترین گناه زندگیم بود..پس نوشتم..هر دو رو مخفی کردم..تو خاطرات دوم اثری از کلک نبود..نمی فهمیدی که با نقشه اومدم جلو.. تصمیم گرفتم چند روزی رو با خودم تنها باشم..نمی دونم چرا..ولی بعد از نوشتن خاطرات این حس رو پیدا کردم..رفتم..ولی ..تو جاده با یه کامیون تصادف کردم و پرت شدم تو دره..این شد حال و روزم..ولی می دونم که دارم تقاص پس میدم..دارم چوبِ کارایی که کردم رو می خورم..اهِ تو ..اهِ این بچه..منو گرفت..پاشو خوردم مریم..بدجور هم پاشو خوردم..باور کن روزی هزار بار از خدا طلب بخشش می کنم..احساس ندامت می کنم..حلالم کن مریم..به خاطر تموم بدی هام حلالم کن.. نگاه نمناکم رو به چشماش دوختم..صورت اون هم خیس ازاشک بود..خدایا صبرم بده..از جام بلند شدم .. بهار رو بغل کردم..رفتم تو اتاق ..در رو بستم..نشستم رو تخت..بهار و گرفتم تو بغلم و همونطور که اونو به خودم می فشردم گریه کردم..از گریه ی من بهار هم به گریه افتاد..پشتشو نوازش کردم..کم کم اروم شد.. ولی من اروم نبودم..قلبم به اتیش کشیده شده بود..باورم نمی شد..سامان..کسی که الان شوهرم بود..ماهان رو کشته باشه..پدر دخترم..بهارم..اون باعث شد من بیوه بشم و این همه حرف رو به جون بخرم..سامان باعث شد دخترم بی پدر و یتیم بشه..هه..عشق؟!..این چه جور عشقی بود؟!..اگر عاشق واقعی بود می ذاشت شاد زندگی کنم..شادیِ من براش مهم می شد..نه اینکه تیشه برداره و به نیت عشقش ریشه ی خوشبختیمو قطع کنه.. سامان با من چکار کرد؟!.چرا بدبختم کرد؟!..چرا بیچاره م کرد؟!..چرا ماهان ِ منو ازم گرفت؟!..چراااااا؟؟!!.. دیگه نگاهش هم نمی کردم..تا اینکه یک شب چشماشو بست و صبح دیگه باز نکرد..سامان مرد..به قول خودش تقاصش رو پس داد..توی این دنیا زجر کشید ..اون دنیا هم باید مجازات می شد.. دیگه واقعا تنها شده بودم..من بودم و بهار دخترم..40 روز از فوت سامان می گذشت..هنوز حلالش نکرده بودم..یک شب به خوابم اومد..یه بیابون ..یه بیابون خشک..سامان وسط این بیابون ایستاده بود..یه لباس سرتاپا سفید به تن داشت..موهای ژولیده و لب های خشک و صورت رنگ پریده..با دیدنش وحشت کردم و جیغ کشیدم..دستاشو به طرفم دراز کرد..لباش تکون نمی خورد..ولی صداشو می شنیدم..انگار صوت صداش همه جای اون بیابون می پیچید..انعکاس داشت..--مریم..مریم منو حلال کن..حلالم کن مریم..حلالم کن..صداش منعکس می شد و به گوشم می رسید..بارها تکرار شد..با وحشت جیغ کشیدم و دا د زدم :نـــــه.. از خواب پریدم..چند شب پشت سر هم این خواب رو دیدم..تا اینکه اینبار هم همون فضا و همون حرف ها تکرار شد..ولی..--مریم..مریم منو حلال کن..حلالم کن مریم..حلالم کن..دارم می سوزم..دیگه طاقت ندارم..بستمه..دارم می سوزم..دارم می سوزم..گرمه مریم..گرمه..حلالم کن.. دورش رو یه حلقه ی اتیش گرفت..شعله های اتش لحظه به لحظه بزرگتر می شدند و اطرافش رو احاطه کردند..با ترس به سامان نگاه می کردم..دور خودش می چرخید و فریاد میزد..ازم می خواست حلالش کنم.. اینبار هم با فریاد از خواب پریدم..زدم زیر گریه..سرمو گرفتم تو دستامو با صدای بلند گفتم :حلالت کردم سامان..حلالت کردم..دیگه بسته..بسته..دارم دیوونه میشم خدا.. از جام بلند شدم..ارامش نداشتم..وضو گرفتم..به نماز ایستادم..بعد از نماز رو سجاده م نشستم و دستامو رو به سوی خدا بلند کردم..در حالی که صورتم غرق در اشک بود از ته دلم گفتم :خدایا سامان رو بخشیدم..حلالش کردم..بچه م رو یتیم کرد ولی حلالش می کنم..منو به روز سیاه نشوند ولی با این حال می بخشمش..خدایا بزرگی..رحیمی..من بخشیدمش..تو هم ببخش.. سرمو روی مهر گذاشتم ..به هق هق افتادم.. من هم خاطراتمو نوشتم..خاطرات حقیقی .. احساس عذاب وجدان داشتم..اینکه به ناحق اسم پدر بهار رو سامان قرار دادم..اینکه نذاشتم بچه م خانواده ی پدریشو ببینه..اینکه به خاطر خودخواهی خودم بهار رو از هویتش دور کردم..ولی مادر بودم..می ترسیدم..هنوز هم می ترسیدم حقیقت رو فاش کنم..می ترسیدم اقابزرگ بهارمو ازم بگیره..ولی سرنوشت چیزهای دیگه ای خواسته بود..اینکه.. بهار درسش تموم شد..تو شرکتی مشغول به کار شد..پسر رییسش به خواستگاریش اومد..بهار به خاطر بیماری من و تامین مخارج داروهام تن به ازدواج اجباری داد..کیارش خلافکار از اب در اومد..و..ادرس خونه ی اقابزرگ رو هنوز هم بلد بودم..نامه نوشتم..می خواستم بدونم هنوز هم اونجان یا نه..جوابم رو داد..وقتی درمورد خودم و نوه ش بهش گفتم با هیجان برام نوشت که می خواد بیاد و نوه ش رو ببینه .. من هم گفتم خواهش می کنم اینکارو نکنید..بهار خودش میاد پیشتون..قسم خورد..به خاک پسرش قسم خورد که اون باعث مرگ سامان نشده..گفت اخرین بار که دیدتش توی حیاط بیمارستان بوده..که اون رو هم سامان برام تعریف کرده بود..همه ی اینها اتفاقی بود ..سامان باید تقاص کارهاشو پس می داد که داد..من هم گناهکارم..من هم پنهانکاری کردم..باعث شدم دخترم خانواده نداشته باشه..همیشه افسوس بخوره..تو بدترین شرایط بزرگ بشه..چندبار خواستم اطلاع بدم که من و بهار همسر و دختر ماهان هستیم..ولی باز می ترسیدم بهار رو از من بگیرن..ولی وقتی فهمیدم بیماری لاعلاج دارم و دیگه امیدی نیست فهمیدم من هم دارم مجازات میشم و دیگه راهی ندارم..گناه من به سنگینی گناهان سامان نبود ولی اه و نگاه دختر یتیمم رو چکار می کردم؟..وقتی اه می کشید که بی کسِ..با نگاهش می گفت که چرا انقدر تنهاست..اینها گریبان گیرم شد..وقتی فهمیدم چیزی تا پایان عمرم باقی نمونده تصمیم گرفتم من هم مثل سامان خاطراتم رو نیمه حقیقی کنم..برای همین تو یه دفتر دیگه نصف خاطراتمو تغییر دادم..نمی خواستم بهار پی به حقیقت ببره تا ملامتم کنه..ازم گله کنه..بگه مادرم چرا با سرنوشتم اینکارو کرد..چرا نذاشت خوشبخت بشم.. دیگه چیزی نوشته نشده بود..ولی پایانش با خط پررنگی نوشته بود "نامه را بخوان"..با دستای لرزونم برگه زدم..توی جلد دفتر یه نامه بود..بازش کردم.. خاطرات حقیقی رو همراه با نامه برای اقابزرگ فرستادم..تا زمانی که بهار به نزدش رفت با خواندن ان ها پی به حقایق زندگی من و پدرش و سامان ببرد..می خواستم در کنار خانواده ی پدرش حقیقت رو بفهمد..برای اینکه مطمئن بشوم وصیت کردم..که بهار پیش اقای کامرانی برود وبرای من حلالیت بطلبد..از این راه هم خانواده ی پدریش رو می دید هم اینکه شخصا از اقابزرگ درخواست می کرد که من را حلال کند..این خاطرات نیمه حقیقی باعث می شود که بهار قدم در این راه بگذارد..ولی خاطرات حقیقی رو نمی توانستم پنهان کنم..باید به دست اقابزرگ می رسید..امیدوارم دخترم حال مرا درک کند..شاید کار بیخودی کردم که اینطور خاطرات را نوشتم..ولی این تنها فکری بود که به ذهنم رسید..دخترم..می دانم تو نیز این نامه را می خوانی..باز هم از تو می خواهم من و سامان را ببخشی..ما در حقت بدی کردیم..سامان خواسته و من ناخواسته..ولی هر دو از روی خودخواهی..حقایق این دفتر را بخوان..خاطرات نیمه حقیقی را برایت نوشتم تا قبل از همه چیز خانواده ی پدرت از موضوع مطلع شوند و تو را با اغوش باز بپذیرند..در این صورت نمی توانستم حقایق را در دسترست بگذارم..من را ببخش..محتاج حلالیتت هستم دخترم.. "در پناه حق" *******دیگه چیزی نبود که بخونم..همه چیز رو فهمیده بودم..گذشته رو درک کرده بودم..مادرم..مگه می تونستم نبخشمش؟!..اون که کاری نکرده بود..مادرم بود..به خاطر من همه ی سختی ها رو تحمل کرده بود..من کی بودم که نبخشمش؟!..ولی سامان..اون هم به درد بدی گرفتار شد..هم توی این دنیا و هم اون دنیا مجازات شد..خدا با اون همه بزرگیش بخشید من که بنده ش بودم نبخشم؟..من هم سامان رو بخشیدم..گله ای از هیچ کدوم ندارم..اگر خاطرات رو نمی خوندم هم از مادرم گله می کردم و هم از خدا..ولی با خوندنشون این حس بهم دست نداد.. و پدرم..ماهان..حتما اقابزرگ از پدرم عکس داشت..ولی توان اینو نداشتم که از اتاق بیرون برم..بدون هویت وارد این اتاق شده بودم .. بعد از درک حقیقت می خوام با هویت اصلیم برم بیرون..شناسنامه رو باز کردم..نگاهم به اسمم افتاد.."بهار کامرانی".. فصل بیست و هفتم تقه ای به در خورد..نگام چرخید سمت در..اریا بود..توی درگاه ایستاد..به روم لبخند زد..--خانمی تموم نشد؟!..سرمو تکون دادم..شناسنامه رو گذاشتم رو میز..به دفتر خاطرات ماهان..پدرم.. دست کشیدم..گرمی دست اریا رو به روی دستم حس کردم..سرمو بلند کردم..همون لبخند به روی لباش بود..چرخید و اومد پشتم ایستاد..روم خم شد..از پشت بغلم کرد..اهسته کنار گوشم گفت :همه چیز رو در مورد گذشته ی پدر ومادرت فهمیدی؟!..دختر دایی..از لفظ "دختر دایی" خوشم اومد..ناخداگاه لبخند زدم و سرمو تکون دادم..بیشتر خم شد..صورتشو اورد جلو..لبخند رو به روی لبام دید..با شیطنت گفت :مگه چیز خنده داری گفتم؟!..-نه..--پس چی دختر دایی؟!..با خنده سرمو تکون دادم و منم با شیطنت گفتم :همین که بهم میگی دختر دایی..نمی دونم چرا خوشم اومد پسر عمه..سرخوش خندید و ولم کرد..رو به روم زانو زد و گفت :اگر خیلی خوشت اومده می خوای از این به بعد فقط صدات کنم دختر دایی؟!..به صورتش دست کشیدم و گفتم :من عاشق "بهارم" و "خانمی" گفتنتم..صورتشو اورد جلو ..یه بوسه ی سریع به روی گونه م زد و گفت :فدای تو..من که عاشق همه چیز تو شدم دختر..من چی بگم؟.. با عشق نگاش کردم..از اینکه اریا وارد زندگیم شده بود..از اینکه الان همسرم بود و من از ته قلبم عاشقش بودم خدا رو هزاران بار شاکرم.. بلند شد ایستاد..دستمو گرفت..از روی صندلی بلند شدم..--بریم خانمی..اقابزرگ می خواد باهات حرف بزنه..-چه حرفی؟!..با لبخند گفت :خودت می فهمی عزیزم..اروم دستمو کشید..با لبخند همراهش رفتم..همه توی سالن جمع شده بودن..با ورود من و اریا همه ی نگاه ها به سمتمون چرخید..به روی لب هاشون لبخند بود و نگاهشون رنگ مهربونی داشت..من هم به روشون لبخند زدم..صدای اقابزرگ رو شنیدم..--بنشین.. نگاش کردم..نگاه مستقیم اون هم به من بود..رفتم جلو..روی مبل نشستم..اریا هم درست رو به روی من کنار نوید نشست..سنگینی نگاه بقیه معذبم کرده بود..دیگه نه ترسی داشتم و نه استرسی..ولی اینکه مرکز توجه باشم..یه جورایی هیجان زده م کرده بود.. اقابزرگ :همه ی خاطرات مادرت رو خوندی؟..زیر لب گفتم :بله..همه رو خوندم..--پس پی به همه چیز بردی..می دونی که تو گذشته ش چیا بوده..در مورد پدرت ماهان و همینطور سامان سالاری همه چیز رو می دونی درسته؟.. نگاهش کردم..نگاهش مهربون بود ولی لحنش مثل همیشه جدیت خودش رو داشت..-بله اقابزرگ..درسته..سرشو تکون داد..همونطور که نشسته بود به عصاش تکیه کرد..-- مادرت فکر می کرد عامل کشته شدن سامان من بودم..به اریا نگاه کرد..اریا هم با لبخند سرشو انداخت پایین..اقا بزرگ ادامه داد : اریا به اشتباه دچار سوتفاهم شده بود..ولی حقیقت چیز دیگری بود..سامان توی جاده ی شمال تصادف می کنه..با یه کامیون..مقصر سامان بود..خلاف رانندگی می کرد..حتما می خوای بدونی که اینها رو از کجا می دونم.. نگام کرد..ولی من سکوت کرده بودم..منتظر بودم ادامه بده..--یکی از دوستان قدیمیم بهم زنگ زد و گفت پسرش توی جاده با کامیونش تصادف کرده..گفت که شمالِ و به ما نزدیکه..اگر میشه کمکش کنم..اونها همدان زندگی می کردن..ظاهرا پسرش بار میاره شمال که توی جاده این اتفاق میافته..درسته ..اون کامیون متعلق به پسر دوست من بود.. نفسش رو همراه با اه داد بیرون و ادامه داد :پرس و جو کردم و فهمیدم کدوم پاسگاه بردنش..اونجا متوجه شدم اون مردی که با حامد تصادف کرده سامان سالاریِ..افتاده تو دره و حالش هم وخیمه..از اونجایی که سامان مقصر بود حامد این وسط پاش گیر نبود..ماشین سامان بیمه بود ولی چون از مدت بیمه ش گذشته و تمدیدش نکرده بود براش گرون تموم شد..خواستم ادرسش رو به دست بیارم ولی پلیس همکاری نکرد و بهم نه ادرس داد و نه شماره تلفن..حامد هم که مقصر نبود بتونم از اون طریق پیداش کنم..رفتم بیمارستانی که بستری بود..می دونستم ازدواج کرده ولی هیچ وقت نمی دونستم اون زن می تونه مادر نوه ی من باشه..هیچ وقت مریم رو ندیده بودم..چون خبر نداشت تو بیمارستان هم نیومد..نتونستم برم تو اتاقی که بستری شده بود..ولی از پشت شیشه دیدمش..زیر اون همه دستگاه بیهوش افتاده بود..از دکترش حالش رو پرسیدم گفت فلج شده و دیگه امیدی بهش نیست..از بیمارستان زدم بیرون..خیلی خوب یادمه که بارون شدیدی می بارید..برگشتم خونه..تو فکر بودم..اینکه بالاخره سامان جزای کارشو دید ..بهش گفته بودم خدا دیر می گیره ولی سخت گیره..اون هم سخت مجازات شد..اون روز که اریا اشتباه حرفم رو برداشت کرده بود من توی اتاقم داشتم با قاب عکس ماهان حرف می زدم..بهش گفتم سامان تقاص کاری که کرده بود رو پس داد..گفتم دیگه نباید عذاب بکشه..اینو بارها به ماهان پسرم گفته بودم..هر وقت به یادش می افتادم اینو به زبون می اوردم.. دیگه چیزی نگفت..همه سکوت کرده بودن..این سکوت رو من شکستم .. رو به اقابزرگ گفتم :می تونم..عکس..پ..پدرمو ببینم؟!..نگام کرد..گرم و دلنشین..سرشو تکون داد..دستشو اورد بالا و از توی جیب پیراهنش یه عکس کوچیک بیرون اورد..به طرفم گرفت..از جام بلند شدم و عکس رو از دستش گرفتم..دقیق نگاش کردم..شبیه همون عکسی بود که توی خونمون دیده بودم..عکسایی که توی صندوقچه بود..با بغض دستمو به روی عکس کشیدم ..تو دلم اسمشو صدا کردم..با اینکه اصلا قیافه ش رو یادم نمیاد و هیچ وقت ندیدمش ولی..واقعا دلم براش تنگ بود..انگار سالهاست می شناسمش..پدرم..ماهان.. توی اتاقمون کنارهم دراز کشیده بودیم..فکر کردم خوابیده..اروم صداش کردم :اریا..ولی خواب نبود..جوابم رو داد..--جانم.. خودمو کشیدم سمتش..سرمو گذاشتم رو سینه ش..دستاشو دورم حلقه کرد..همینطور که با موهام بازی می کرد گفتم :اقابزرگ گفت اخر همین هفته عروسیمونه ..نفسشو داد بیرون و گفت :اره خانمی..اخر همین هفته..-باورم نمیشه که همه چیز داره به خوبی و خوشی می گذره و مشکلات رو پشت سر گذاشتیم..--منم همینطور..گاهی اوقات در موردشون فکر می کنم..اینکه چه سختی هایی رو متحمل شدیم..مخصوصا تو..تهش هم خداروشکر می کنم که به بد جایی ختم نشد..-اگر این مشکلات و سختی ها سر راهمون قرار نمی گرفتن الان نه من اینجا بودم و نه تو رو در کنارم داشتم.. پشتمو نوازش کرد و گفت :نباید گله کنیم..همه ش میشه " اگر" ..اگر کیارش تو زندگیت نبود منم نمی تونستم وارد زندگیت بشم..بعد هم مشکلات پشت مشکلات و ..قضیه ی اقابزرگ و دایی ماهان..واقعا پیچیده بود..سکوت کوتاهی کردم و گفتم :به سرنوشت و تقدیر اعتقاد داری؟!..خندید و گفت :اگر نداشتم الان اعتقاد پیدا کردم..ولی اره..تقدیرمون این بود..نمیشه بهش خورده گرفت..تهش هم به جای خوبی رسید..این مهمه..-درسته..تهش ..میان حرفم پرید و با سرخوشی گفت :تهش رسید به وصال من و تو.. اروم خندیدم..روی موهامو بوسید..سرم روی سینه ش بود..صدای تپش قلبش گوشم رو نوازش می کرد..اروم بودم..به همون ارومی هم به خواب رفتم..*******همه در جنب و جوش خرید و تهیه وسایل مورد نیاز برای جشن عروسی من و اریا بودند..خودم از همه بیشتر هیجان داشتم..ولی دوست داشتم قبلش برم سرخاک پدرم و بعد هم مادرم .. ازشون بخوام برای خوشبختیمون دعا کنند.. همه توی باغ جمع شده بودند..من و اریا زیر یکی از درختا ایستاده بودیم و نگاشون می کردیم..-اریا..نگام کرد..با هیجان گفتم :می خوام قبر پدرم رو ببینم..منو می بری اونجا؟!..لبخند دلنشینی روی لب هاش نشست..سرشو اروم تکون داد و گفت :چرا که نه..برو اماده شو..منم ماشین رو می برم بیرون..زود بیا.. وای خیلی خیلی خوشحال بودم..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفتم..سریع اماده شدم و زدم بیرون..نگاه همه به طرف من بود..با لبخند رو به اقابزرگ و بقیه گفتم :با اجازتون..می خوام برم سرخاک پدرم..اقابزرگ به روم لبخند زد و سرشو تکون داد..بقیه هم با لبخند نگام کردند..ازشون خداحافظی کردم..اریا تو ماشینش نشسته بود..به محض سوار شدنم حرکت کرد..-میشه سر راه گل وگلاب و شیرینی بخریم؟!..با تعجب گفت :واسه چی؟!..-می خوام شیرینی ها رو خیرات کنم..گل و گلاب هم که معلومه واسه چی می خوام دیگه..با لبخند سرشو تکون داد و گفت :ای به چشم..شما امر بفرما.. لبخند زدم..اریا :قبر دایی تو یکی از امامزاده های شمالِ..جای سرسبز و خوبی هم هست..نزدیک به 45 دقیقه تو راه بودیم..اریا ترمز کرد..پیاده شدیم..به رو به روم نگاه کردم..یه امامزاده..با گنبدی سبز ..اریا جلو می رفت..من هم پشت سرش بودم..از بین قبر ها رد می شدیم..گوشه به گوشه ی امامزاده درخت کاشته بودن..به قول اریا جای سرسبز و خوبی بود..اریا زیر یکی از درختا ایستاد..نگاه مستقیمش به یکی از قبرها بود..با خودن اسمی که روی سنگ قبر بود فهمیدم خودشه.."ماهان کامرانی".. کنار قبرش زانو زدم..قلبم تندتند می زد..این قبر پدرم بود..اریا گل و گلاب رو گذاشت رو قبر و فاتحه خوند..بعد هم از جاش بلند شد و گفت : من میرم شیرینی ها رو خیرات کنم..سرمو تکون دادم..شروع کردم به فاتحه خوندم..دسته گل رو گذاشتم کنار و همونطور که با شیشه ی گلاب قبرش رو شست و شو می دادم زیر لب باهاش حرف می زدم.. -سلام.."بابا".."پدر"..هر دو برام واژه های غریبی هستن..هیچ وقت کسی تو زندگیم نبوده که پدر صداش کنم..باهاش بیگانه م..همیشه تو حسرت داشتن پدر بزرگ شدم..وقتی مدرسه می رفتم و می دیدم پدرای دوستام میان دنبالشون .. این من بودم که گوشه ی دیوار کز می کردم و با حسرت بهشون نگاه می کردم..دست تو دست باباهاشون شاد و سرمست از مدرسه می رفتن بیرون..ولی من با چشمان نمناکم فقط زیر لب صدا می زدم.."بابا"..ولی کسی نبود که بیاد پیشم و بهم بگه جانم دخترم..نبود..نبودی بابا..پیشم نبودی.. گل ها رو برداشتم و پرپر کردم..همه رو می ریختم روی سنگ قبر..-از کی گله بکنم؟..از سامان؟..نیست که بهش بگم ازت متنفرم چون پدر منو کشتی..نیست بابا..اونم دستش از این دنیا کوتاه شد..نموند که حرفای توی دلمو بهش بزنم..از مادرم گله کنم؟..که توی این همه سال تو رو..اسمتو..هویت واقعی منو ازم پنهان کرد؟..ولی باز می بینم اونم مجبور شد..نمی تونست منو از دست بده..همیشه ترس اینو داشت..با اینکه مادر نیستم ولی می تونم درکش کنم..ولی از روزگار گله دارم بابا..از این زمونه ی نامرد که در حق همه ی ما بی وفایی کرد..تو..من..مادرم..تو که عاشقانه و به ناحق کشته شدی..من که همیشه حسرت داشتن پدر رو به دوش کشیدم ..ومادرم..مادرم از همه ی ما تنهاتر و محتاج تر بود..چون هم شوهرشو از دست داد .. هم عشقش و هم پدر بچه ش..ولی تونست به خاطر من تحمل کنه..بابا..با اینکه هیچ وقت صورتت رو یادم نمیاد و ندیدمت..ولی دلم خیلی خیلی برات تنگ شده..از وقتی فهمیدم تو پدرمی یه حسی پیدا کردم..هیچ وقت فراموشتون نمی کنم..نه شما رو و نه مادرمو..همیشه تو قلب بهار..دخترتون..جای دارید..دوستت دارم بابا..دوستت دارم.. صورتم خیس از اشک بود..دستمو از گلبرگ ها مشت کردم و همه جای قبر پخش کردم..دستی مردانه کنار دستم قرار گرفت..اون هم گلبرگ ها رو مشت می کرد و می ریخت رو سنگ قبر..نگاش کردم..اریا با لبخندی جذاب زل زده بود به من..با لحن دلنشینی گفت :اشکاتو پاک کن خانمی..حیف که جلوی مردم خوب نیست وگرنه همه ش رو با نوک انگشتام پاک می کردم و به چشمات بوسه می زدم..درسته پدر و مادرت پیشت نیستن..این همه مدت تو سختی بزرگ شدی..ولی از این به بعد من در کنارتم..همیشه پیشت هستم..من..اقابزرگ..همه و همه..دیگه تنها نیستی بهارم.. اشکامو پاک کردم..نگاهش گرم بود و پر از ارامش..ارامشی که به راحتی به وجود خسته ی من تزریق کرد و ارومم کرد..از جام بلند شدم..اریا هم کنارم ایستاد..نگاهم به قبر پدرم بود که حالا پوشیده ش دهبود از گلبرگ های رنگی..زیر لب ازش خواستم برای خوشبختیمون دعا کنه..بعد هم خداحافظی کردم و همراه اریا برگشتم..*******فردای همون روز به طرف تهران حرکت کردیم..می خواستم مادرمو ببینم..با اون هم درد و دل کردم..حرفامو باهاش زدم..از اون هم خواستم برای خوشبختی من و اریا دعا کنه..سر راه شیرینی خریده بودیم که براش خیرات کردم..قبر اون رو هم با گلاب شستم و با گلبرگ پوشوندم..رفتیم خونه ی قدیمی که من و مادرم سالها توش زندگی کرده بودیم..به اریا گفته بودم اینجا رو بفروشه و پولش رو در راه کمک به بچه های یتیم و بی پناهِ پرورشگاه ها صرف بکنه..خودم یتیم بزرگ شدم..خودم تو سختی به اینجا رسیدم..درک می کردم..پس نمی تونستم حالا که خدا درِ رحمتش رو به روم باز کرده بود اطرافیانم..مخصوصا بچه هایی که روزی خودم هم مثل اونها بودم رو فراموش بکنم..ولی اون موقع من مادرمو داشتم..این بچه ها که از هر دو محروم بودند چی؟..واقعا سخت بود..خیلی سخت..یک روز تهران موندیم و بعد هم برگشتیم شمال..*******یک هفته مثل برق و باد گذشت..واقعا ادم وقتی سرش شلوغه گذر زمان رو حس نمی کنه.. چند ساعتی زیر دست ارایشگر نشسته بودم..وای خدا دیگه گردنم خشک شده بود..بالاخره کارش تموم شد..از جام بلند شدم..یه اینه ی قدی رو به روم بود..وقتی ایستادم تمام قد تونستم خودمو ببینم..وای عالـــی بود..لباسم رو قسمت بازو و سرشونه برهنه بود .. از قست سینه تا پایین کمرم تنگ می شد..دامن پفی و بلند که دنباله داشت..دنبالش رو دور دستم انداخته بودم..قرار بود تو باغ دو تا دختر بچه دنباله ش رو بگیرن..همراهم فقط مادرجون بود و عمه جون مادر نوید.. شنلم رو پوشیدم..زنگ زده شد..خانم ارایشگر گفت که داماده..کلاه شنل رو انداخت رو صورتم و گفت: تا داماد شاباش نده نمیذارم رونما کنه..لبخند زدم..همه مانتوشون رو به تن کردن..اریا که اومد تو صدای دست و جیغ و هورا بود که به اسمون رفت..وای خدا داشتم از هیجان پس می افتادم..فقط صداشون رو می شنیدم..کلاه شنل نمیذاشت رو به روم رو ببینم..ولی کفشاشو دیدم..اره..کفشای مشکی و براق.. درست رو به روم ایستاده بود.. خانم ارایشگر:اقا داماد رونما می کنید ولی قبلش شیرینی ما فراموشتون نشه..صدای خنده ی اروم و متین اریا رو شنیدم..نمی دونم چکار کرد که همه دست زدن..ولی از زیر کلاه دیدم که اطرافم پر از پول شد..کمی سرمو اوردم بالا..دست خانم ارایشگر یه دسته اسکناس بود و اطرافم هم روی زمین پول ریخته بود.. صدای مادرجون رو شنیدم..--پسرم کلاهش رو بردار..فیلمبردار همزمان فیلم می گیره..همگی دست زدن و شمارش شروع شد..شاگردهای ارایشگر دست می زدن و می شمردن.. --3..2..1..اریا کلاه رو از روی سرم برداشت..صدای دست و جیغ و هورا توی اون فضا هیجانم رو بیشتر می کرد..گونه هام گل انداخته بود ولی زیر اون همه ارایش مشخص نبود.. سرم همچنان پایین بود..دست گل زیبایی رو به طرفم گرفت..با دیدن دسته گل سرمو اروم بلند کردم..نگام تو چشمای مشکی و نافذش گره خورد..درهمون حال دستمو اوردم جلو و گل رو ازش گرفتم..نگاه از هم بر نمی داشتیم..وای فوق العاده شده بود..معرکه بود..با دیدنش توی اون سر و تیپ به وجد اومده بودم..کت و شلوار مشکی نوک مدادی..پیراهن سفید براق..نمی تونستم چشم ازش بردارم..بقیه هم امان نمی دادن..از بس دست می زدن و تبریک می گفتن..اریا خودش شنلم رو روی سرم مرتب کرد..دستمو دور بازوش حلقه کردم..فیلمبردار که یه خانم تقریبا 36,35ساله بود..جلوی ما عقب عقب می رفت و ازمون فیلم می گرفت..مادرجون و عمه هم پشت سرمون می اومدن..اریا در ماشین رو برام باز کرد..اروم نشستم.. مادر جون :من با ماشین نوید میام..اریا اروم رانندگی کن..عجله نکنی..راستی میری اتلیه؟..--باشه..نه برای اون قسمتش یه برنامه ی دیگه دارم..--باشه پسرم..خداحافظ.. اریا هم سوار ماشین شد..قبل از اینکه حرکت بکنه دستمو گرفت..گوشه ی کلاه رو دادم بالا و نگاش کردم..با لبخند جذابی زل زده بود به من..به روش لبخند زدم و گفتم :چرا اینجوری نگام می کنی؟!..با صدایی که به راحتی می شد هیجان درش رو حس کرد گفت :وای بهار مطمئنی خواب نیستم؟!..مثل فرشته ها شدی..وای بر دلِ من..داری دیوونه م می کنی به خدا..با طنازی گفتم :اریا..از دست تو..دستمو نوازش کرد و با لحن ارومی گفت :از دست تو که منو کردی یه پا مجنون..سر به بیابون نذارم خیلیه..خندیدم و گفتم :چرا بیابون؟!..با لبخند سرشو تکون داد و گفت :واسه ی اینکه داری دیوونه م می کنی..مگه طاقت میارم؟!..سرخوش خندیدم و گفتم :میاری..سرشو تکون داد و با ناله گفت :خدا کنه.. وای از کاراش حسابی خنده م گرفته بود..ماشین رو روشن کرد..دستمو ول کرده بود..می دونستم همیشه مسلط رانندگی می کنه..پخش رو روشن کرد..صدای خواننده تو فضای ماشین پیچید.. بهت تو ی دستامه وقتی تو پیش منینه تو نمی تونی از عشقم دل بکنیتو مال منی تو فال منی دنیا دنیا تو رو می خوامتو یاس منی احساس منی جز تو کسی رو نمی خوامتا تو رو دارم زندگی بهشت برامانگار خدا عشق تو رو نوشته برامتو مال منی تو فال منی دنیا دنیا تو رو می خوامتو یاس منی احساس منی جز تو کسی رو نمی خوام ماشین بغلیمون تند تند با ریتم بوق می زد..سرمو بلند کردم..نوید بود..به اریا اشاره کرد شیشه رو بکشه پایین..اریا با لبخند شیشه رو داد پایین..--چیه؟!..نوید با خنده گفت :به به.. جناب سرگرد ..کولاک کردیا..دمت گرم..صداشو ببر بالااااا..اریا با خنده سرشو تکون داد و صدا رو بیشتر کرد..ماشینایی که کنارمون حرکت می کردن هم برامون بوق می زدن و بهمون تبریک می گفتن.. جشن عروسی تو ویلای کنار دریا بود..اریا جلو بود و نوید هم پشت سرمون می اومد..رسیدیم..درو برامون باز کردن..وای دهانم باز مونده بود..وارد باغ شدیم..دور تا دور باغ رو با چراغ های زیبا و بادکنک های رنگی به شکل قلب و حلقه های گل تزیین کرده بودند..فوق العاده بود..ماشین رو به روی ویلا ایستاد..همه دوره مون کرده بودن..هیجانم بیشتر شده بود..اریا از ماشین پیاده شد..به طرفم اومد..در رو باز کرد..کمک کرد پیاده بشم..دستم تو دستش بود..کلاه شنل روی سرم بود ولی تا حدودی اطرافم رو می دیدم..جلومون گوسفند قربونی کردن..روی سرمون شاباش می ریختن ..همه دست می زدن و جیغ و هورا می کشیدند..از بین مهمونا رد شدیم .. به تبریکاتشون جواب می دادیم و تشکر می کردیم..به طرف ویلا رفتیم.. دستام تو دستاش بود..بالای سالن رو خیلی زیبا برامون اماده کرده بودند..داشتیم می رفتیم اونطرف که مادرجون با دست به اتاق اشاره کرد و گفت :برید تو اتاق..با تعجب نگاش کردیم..لبخند زد و گفت :برید خودتون می فهمید.. اریا سرشو تکون داد..رفتیم تو اتاق..وای خدا..اتاق با ترکیبی از رنگ های بنفش و سفید ..همراه با سفره ی عقدی شیک و زیبا جلوه ای خاص پیدا کرده بود..بهت زده نگام به سفره ی عقد بود..اریا رو به مادرجون گفت :ما که قبلا عقد کردیم..دیگه سفره ی عقد لازم نبود..مادرجون سرشو تکون داد و به بالای اتاق اشاره کرد :برید بشینید رو صندلی..عاقد الان میاد.. دیگه داشتم شاخ در می اوردم..اریا از من بدتر بود..با چشمای گرد شده گفت :عاقد؟!..همون موقع اعلام کردن حاج اقا اومد..همه به جنب و جوش افتادن.. با اشاره ی مادرجون روی صندلی نشستیم..کنارمون ایستاد..به طرفمون خم شد و اروم گفت :اقابزرگ گفته شناسنامه ی بهار چون اصل نیست نمی خوام عقدی هم درش باشه..بهار 2 سال بزرگتر از سن اون شناسنامه ش هست..یعنی 20 سالشه..اقابزرگ گفت می خوام اسم اریا به عنوان شوهر تو شناسنامه ی حقیقی بهار باشه..درضمن اینجوری هم یه بار دیگه خطبه خونده میشه با اسم بهار کامرانی فرزند ماهان..و هم اینکه توی فیلم عروسیتون این لحظه ثبت میشه.. هنوز گیج حرفاش بودم که عاقد شروع کرد..همون خطبه خونده شد ..فیلمبردار ازمون فیلم می گرفت..خب اینکه این لحظه یه خاطره برامون محسوب می شد بد نبود..خیلی ها بودن که قبلا عقد محضری می کردن ولی موقع عقد به صورت صوری خطبه می خوندند تا توی فیلم عروسیشون ثبت و ضبط بشه..این جشن هم مثل بقیه..با این تفاوت که اسم اریا می رفت تو شناسنامه ی حقیقیم..پس من 20 سالم بوده نه 18 سال..اره..اون زمان که سامان برای من شناسنامه گرفت من 2 ساله بودم..وای چه حسیه بیان بهت بگن تو 18 سالت نیست 20 سالته..ناراحتی و خوشحالی..هر دو حسی بودند که توی اون لحظه داشتم..ناراحت از این بابت که دیر فهمیدم ..خوشحال هم از این بابت که بالاخره فهمیدم..درسته دیره..ولی اینکه به حقیقت پی بردم خوش خیلی بود..خطبه خونده شد ..اینبار بزرگتر داشتم..دیگه تنها و بی کس نبودم..--با اجازه اقابزرگ و همه ی بزرگترا..بله..برامون دست زدن و بهمون تبریک گفتن..اینباراسم اریا به عنوان شوهرم توی شناسنامه ی خودم ثبت شد..سند ازدواجمون رو هم دادیم حاج اقا تا اسم پدر و فامیلم رو درست کنه..همه ی کارها انجام شد..همه هدایاشون رو به رسم تبریک بهمون دادند ..هر بار من و اریا ازشون تشکر می کردیم..چند تا عکس یادگاری هم تو زاویه ها و حالت های مختلف گرفتیم.. اومدیم تو سالن..بزن و بکوب بود..اقابزرگ به طرفمون اومد..لبخند بر لب داشت..رو به رومون ایستاد..پیشونی من و اریا رو به گرمی بوسید..--توی اتاق عقد شلوغ بود نتونستم بیام..اینجا کادوی عروسیتونو میدم..پاکتی رو به طرف اریا گرفت..--این سند همون باغی هست که می خواستی..به عنوان هدیه ی عروسی بهت میدم..امیدوارم سال های سال خوشبخت در کنار هم زندگی کنید..دعای خیرم بدرقه ی راهتونه.. برقی خاص تو چشمای اریا جهید..می دونستم همیشه ارزوش بود اون باغ رو به دست بیاره..اینکار اقابزرگ برامون ارزشمند بود..اریا اقابزرگ رو بغل کرد و ازش تشکر کرد..سرشو تکون داد ..لبخند زدم و ازش تشکر کردم..نیم نگاهی به سالن انداخت و گفت :اریا مگه قرار نبود مجلس مختلط نباشه؟..این چه وضعشه پسر؟..اریا با لبخند گفت :اقابزرگ نمی تونستم ویلا رو نصف کنم..مجبور شدیم..--این حرفا نیست..مردا برن تو حیاط و زنا داخل باشن.. اریا سرشو تکون داد..من هم حرفی نداشتم..اینجوری بهتر هم بود..لااقل من معذب نیستم..داخل باغ هم میز و صندلی چیده بودند..اقایون رفتن بیرون و مجلس زنونه شد..اریا هنوز کنارم بود..شنلم رو در اوردم..اریا نیم نگاهی بهم انداخت .. سرشو انداخت پایین..خانمای فامیل وسط می رقصیدن و فیلمبردار هم فیلم می گرفت..عمه خانم به طرفمون اومد..صورتمو به گرمی بوسید..با تعجب نگاش کردم..مادرجون گفت :عمه خانم همه چیز رو در موردت می دونه دخترم..یعنی کل فامیل از موضوع مطلع شدن..با شرم سرمو زیر انداختم..عمه خانم با مهربونی گفت :خجالت نداره دخترم..انقدر خوشحال شدم که حد نداشت..اولش شوکه شدم..ولی بعد اشکم در اومد..اصلا باورم نمی شد..خوشبخت بشی ایشاالله..زیر لب تشکر کردم..کمی پیشمون موند بعد هم از کنارمون رد شد..هر دو رو صندلیمون نشستیم.. اریا کنار گوشم گفت :1 ساعت دیگه میریم باغ ..قرار بود اتلیه نریم تا بریم اونجا عکس بگیریم..به همین بهانه میریم اونجا رو نشونت میدم..-پس مهمونا چی؟!..--اونا هم میان..ولی بعد از ما..هر وقت عکسامون رو انداختیم..-باشه..من حرفی ندارم.. مجبورمون کردن برقصیم..رو به روی هم بودیم..اریا یه کم سرخ شده بود..ولی زیبا و هماهنگ می رقصید..اروم بهش گفتم :تو هم خوب می رقصی.. ولی رو نمی کردی..زیر لب با لبخند گفت :من الان دارم اب میشم رقص چیه؟..برم بشینم؟..دستمو دور بازوش حلقه کردم .. همونطور که اروم و منظم می رقصیدم گفتم :نخیر تا من وسطم هیچ جا نمیری..با لبخند سرشو تکون داد..روی سرمون پول می ریختن..بعد از رقص اریا رفت پیش مردا..*******حیرت زده به باغی که جلوی چشمام بود نگاه می کردم..فوق العاد هبود..اصلا باغ نبود..یه تیکه از بهشت جلوی چشمام بود..نزدیک بهار بود و این طراوت.. زیباییِ باغ رو به رخ می کشید..گل های رنگارنگ همه جا دیده می شد..درختان بلند و سرسبز..یه حوض بزرگ با طرح و نقشی زیبا وسط باغ بود که وسط حوض یه فواره به شکل کوزه قرار داشت..واقعا عالی بود..درست رو به رومون یه ساختمون ویلایی با نمایی تماما سنگ..سفید..چون مروارید درخشان..مات و مبهوت دور خودم می چرخیدم.. اریا محو کارهای من شده بود..با لبخند به اطرافش اشاره کرد وگفت :چطوره خانمی؟..با ذوق نگاش کردم و گفتم :وای اریا معرکه ست..حیرت اوره..اینجا خوده بهشته..زمزمه وار گفت :دقیقا..اینجا بهشته تو هم فرشته ی این بهشتی عزیزم..دستاشو دور کمرم حلقه کرد..با شنیدن صدای فیلمبردار که عکاسمون هم بود نگاهمون به سمتش کشیده شد..--اینجا واسه ی عکاسی جای بی نقصیه..مطمئنم عکساتون فوق العاده میشه..چند جا رو با راهنمایی های خانم عکاس تو حالت های مختلف ایستادیم تا ازمون عکس گرفت..بعد از 1 ساعت مهمونا هم رسیدن..*******شب خوبی بود..رویایی و زیبا..ویلایی که توش بودیم..یعنی همینجا که من اسمش رو گذاشته بودم" بهشت "رو از قبل برامون اماده کرده بودن..قرار بر این شد از این به بعد اونجا زندگی کنیم..وسایلمون رو از قبل بسته بودیم..ماه عسل قرار شد بریم چند جای ایران رو بگردیم..هر دفعه هم یکیمون یه جا رو پیشنهاد می کرد..من اول از همه گفتم مشهد..بی چون و چرا قبول کرد..دلم می خواست اول برم پابوس اقا امام رضا(ع)..مشهد..اصفهان..شیراز..همدان..و خیلی جاهای دیگه..واقعا بهمون خوش گذشت..عید امسال رو تو ماه عسل سپری کردیم..*******می خواستم درسمو ادامه بدم..حالا که اریا پشتم بود و موقعیتش رو داشتم نمی خواستم عقب بمونم..خودم پزشکی دوست داشتم..شغل پدرم..شب و روز درس می خوندم و اریا هم تشویقم می کرد..تا اینکه کنکور شرکت کردم..وای حالا باید منتظر نتایج می شدم..نتیجه ی زحمات و کم خوابی های این مدت..ولی یه روز اریا با روزنامه اومد خونه ..با شادی خبر قبولیم رو بهم داد..دیگه رو ابرا بودم..بهتر از این نمی شد..دقیقا همون رشته ای که می خواستم..پزشکی ..*******محیط دانشگاه سرد و خشک و مقرراتی بود..اینو می پسندیدم..توی درس و رشته م پیشرفت داشتم..تمام این پیشرفت و پشتکارم رو مدئون اریا بودم..اینکه با صبرو تحملش..با کمک های بی اندازه ش منو در هر چه بهتر شدن و موفق تر شدن تو رشته م یاری می کرد.. به همین ترتیب 2 سال گذشت..روی لبم زمزمه ی این رو داشتم که دلم بچه می خواد..ولی اریا مخالف بود..می گفت :درسات سنگینه نمی تونی از پسش بر بیای..ولی من می خواستم..اریا می گفت نه و من به اصرار می خواستم که بچه دار بشیم.. فصل بیست و هشتم -اخه چرا؟!..با مهربونی نگام کرد و روی مبل جابه جا شد..--خانمی الان درسات سنگینه..تازه اول راهی..وقت زیاد داریم..رفتم جلو..توی بغلش نشستم...دستامو دور گردنش حلقه کردم و لبامو جمع کردم..-ولی اریا من دلم بچه می خواد..بینیم رو با نوک انگشت کشید .. با خنده گفت :تو خودت هنوز بچه ای..بچه رو می خوای چکار؟..با ناز گفتم:قول میدم به درسام لطمه ای نزنه..در ضمن من اگر هنوز بچه م پس چرا توعاشقم شدی؟..با شیطنت نگام کرد و گفت:عاشق همین بچه بازیات شدم..نمی دونستی؟..اخم شیرینی کردم که بلند خندید..منو به خودش فشرد و گفت :الان باید برم ستاد..شب که برگشتم درموردش حرف می زنیم باشه؟.. از رو پاش بلند شدم..اون هم بلند شد و به طرف اتاق رفت..-باشه ..ولی امشب زودتر بیا..بین راه برگشت و نگام کرد..ابروشو انداخت بالا و گفت :چرا؟!..حرصم گرفت..با همون حرصه توی نگام زل زدم بهش..با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو اتاق..وای خدا اخرشم منو دیوونه می کنه..خب بچه می خوام ..اون هم از اریا..وای بهتر از این نمی شد..ولی باید یه جوری راضیش می کردم..لباسش رو پوشید ..بعد از بوسیدن گونه م خداحافظی کرد و رفت..با لبخند بدرقه ش کردم..همین که درو بستم به فکر این بودم که امشب چکار کنم برامون به یادموندنی بشه؟..اخه سالگرد ازدواجمون بود..درضمن قرار بود در مورد بچه هم حرف بزنیم..امشب باید هرجوری شده راضیش کنم..*******جلوی اینه ایستاده بودم..با لبخند از تو اینه زل زده بودم به خودم..وای..یه لباس مخصوص رقص عربی به رنگ سبز فسفری..رنگش روشن بود و پارچه ش براق و لطیف..فقط قسمت سینه م رو می پوشوند..قسمت شکم و شونه هام برهنه بود..دامنش هم راسته بود و دو طرفش چاک داشت..به صورتی که وقتی می چرخیدم پاهام می افتاد بیرون..ارایش ملایمی هماهنگ با لباسم روی صورتم نشونده بودم..نقابم رو که از جنس پارچه بود روی صورتم بستم..همه چیز اماده بود..سی دی رو گذاشتم تو پخش و صداش رو زیاد کردم..اهنگ رو استپ کرده بودم تا هر وقت اریا وارد اتاق شد روشنش کنم.. به ساعت نگاه کردم..10 دقیقه ی دیگه می رسید..لامپ رو خاموش کردم..گوشه به گوشه ی اتاق شمع گذاشته بودم..همه رو یکی یکی روشن کردم..اتاق توی نور شمع فوق العاده رویایی شده بود..لباسم از انعکاس نور شمع داخل سنگ ها و پولک هایی که بهش دوخته شده بود می درخشید..صدای در رو شنیدم.. هیجان داشتم..روی تخت ایستادم..پرده ی دورش رو انداختم پایین..کنترل پخش تو دستم بود..چون پرده نازک بود از همونجا هم گیرنده ش کار می کرد.. در اتاق باز شد..اریا مات و مبهوت به اطرافش نگاه می کرد..همون موقع پخش رو روشن کردم و کنترلش رو انداختم رو تخت..صدای اهنگ فضای اتاقمون رو پر کرد.. ازپشت پرده دستامو باز کردم..خیلی اروم به دستام موج می دادم..چرخیدم ..همون موقع که خواننده شروع به خوندن کرد پرده رو زدم کنار..چشماش با دیدنم توی اون لباس و در حال رقص برق خاصی زد..به راحتی توی اون فضا که با نور کم .. رویایی و زیبا جلوه می کرد اون برق رو دیدم..کمرم رو می لرزوندم و به دستام موج می دادم..در همون حال دستامو اوردم بالا و این بار فقط به کمرم موج دادم..از سینه تا باسن..به طرفش رفتم..پشت بهش..دقیق رو به روی سینه ش ایستادم..با حالت رقص شونه م رو کشیدم عقب..دستاشو گرفتم و دور کمرم حلقه کردم..هماهنگ کمرم رو به چپ..به راست حرکت می دادم..با یه حرکت درهمون حال که تو اغوشش بودم برگشتم..خودمو به عقب پرت کردم..کمرمو سفت چسبیده بود..روی کمرم به پایین خم شده بودم..پام از قسمتی که دامن چاک داشت بیرون افتاده بود ..اورده بودمش بالا و اریا با یه دست پامو نگه داشته بود و با اون دستش هم کمرمو..پامو ول کرد..روی صورتم خم شد..خواست نقابم رو برداره که با لبخند خودمو کشیدم کنار..دوست داشتم تشنه ترش کنم..چرخیدمو رفتم وسط اتاق..دستاموجلوی صورتم گرفتم و باسنم رو لرزوندم..نگاهش روی تک تک اجزای بدنم می چرخید..به روی لباش لبخند جذابی خودنمایی می کرد..به طرفم اومد..همونطورکه کمرمو می لرزوندم دستامو بردم بالا که نقاب رو باز کنم..با یه قدم بلند جلوم ایستاد و دستامو گرفت..نگاش تو نگام قفل شد..دستاشو برد پشت سرمو بند نقاب رو باز کرد..نقاب افتاد..به روش لبخند زدم..خم شد لبامو ببوسه که ابرومو انداختم بالا و چرخیدم رفتم پشتش ایستادم..دستمو گذاشتم روی شونه ش و مسلط و هماهنگ رقصیدم..رفتم عقب..برگشت و نگام کرد..سینه م رو لرزوندم..یه چرخ زدم و رو به روش زانو زدم..موهامو ریختم تو صورتم.. سرمو خم کردم..سرمو می چرخوندم..اولش موهام رو به حالت موج لرزوندم بعد سرمو تکون دادم..در همون حال از جام بلند شدم..دیگه اخرای اهنگ بود..سرمو بلند کردم..موهام ریخت پشتم..دستمو بردم زیر موهام و با ناز نگاش کردم..نگاهش مخمور و جذاب شده بود.. اهنگ که تموم شد به طرفم خیز برداشت و محکم بغلم کرد..نتونستم خودمو کنترل کنم ..هر دو پرت شدیم رو تخت..اول چند ثانیه نگام کرد..همزمان نگاهمون روی لبهای همدیگه لغزید..سرشو اورد جلو .. محکم لباشو روی لبام فشرد..دستامو دور کمرش حلقه کردم..با اشتیاق فراوان لبام رو می بوسید..من هم همراهیش می کردم..انقدر همو بوسیدیم که از نفس افتادیم..لباشو از روی لبام برداشت..هر دو نفس نفس می زدیم.. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند .. زیر لب زمزمه کرد :روز به روز بیشتر عاشقت میشم..با این کارات منو دیوونه ی خودت کردی خانمی..صدام اروم بود ولی همراه با شیطنت..-منم همینو می خوام..می خوام همیشه عاشقم بمونی..چون خودم فراتر از تصورت عاشقتم و می خوامت..نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونی گفت :بهار با من چه کار کردی؟..دختر به خدا تکی..از اینکه دارمت..از اینکه عاشقت هستم به خودم می بالم..با این حرفاش هیجانم رو بیشتر می کرد..باعث می شد افسونش بشم..با عشق زمزمه کردم :دوستت دارم عزیزم..زیر گردنم رو بوسید و گفت :تو فوق العاده ای..منم دوستت دارم خانمی..بهارم..-جانم..سرشو بلند کرد..چشمای خمارش دیوونه ترم کرد..اشتیاق و خواستن تو چشماش بیداد می کرد..لبخند خاصی زد و گفت :هنوز هم دلت می خواد مامان بشی؟..با شوق گفتم :معلومه که دلم می خواد..ارزومه ..اروم خندید و گونه م رو بوسید..چشمک بامزه ای زد و گفت :پس امشب..کار رو تموم می کنیم..ابرومو انداختم بالا و با شیطنت گفتم :کاره چی؟..خندید .. با لحن خاصی گفت :همون کوچولوی شیطونی که می خواد جای منو تو دلت بگیره..دستمو دور گردنش حلقه کردم..با عشق نگاش کردم و زمزمه وار گفتم :هیچ چیز..هیچ کس..تو دنیا نمی تونه جای اریا رو توی دلِ بهار بگیره..مطمئن باش.. چند لحظه فقط زل زد تو چشمام..لبخند جذابی تحویلم داد .. نگاه عاشق و مهربونش رو دوخت تو چشمام..--اریا به فدات..مخلصتم خانمی..-ما بیشتر جناب سرگرد..با شوق نالید :ای خداااااااا..دیوونه نشم از دسته این دختـــر.. بلند خندیدم..ولی خنده م نصفه موند چون لبای اریا روی لبام نشسته بود..بوسه ی طولانی از لبام گرفت و گفت :خب از همین حالا شروع کنیم؟..-شام درست کردم..کیک پختم..پس اونا چی؟..خندید و با کم طاقتی گفت :قربون خودت و دستپختت..فرار که نمی کنن..بعد می ریم می خوریم..الان چه وقته شامه..خندیدم و گفتم :پس کی وقت شامه؟..اونم خندید و گفت :هر وقت کارمون تموم شد..وای دیگه از زور خنده اشک از چشمام جاری شده بود ..-ازدست تو اریا.. تو اغوشش بودم..باز هم این من بودم که زیر بارون بوسه هاش غرق شدم و توی اغوش گم..اریا رو می پرستیدم..اره..عشقش و دوست داشتنش رو ستایش می کردم..چون..واقعا ستودنی بود.. شام خورده بودیم..کیک رو گذاشتم رو میز..با لبخند روی صندلی نشستم..اریا نگاهی به من و کیک انداخت .. با لبخند گفت :به به.. چه خانم با سلیقه ای..-مرسی عزیزم..بخور ببین چطوره؟..--مطمئنم خوشمزه ست..مخصوصا اگر تو بهم بدی دیگه محشرم میشه..با لبخند کیک رو برش دادم و گذاشتم تو بشقاب..دادم دستش که اونم بی معطلی شروع کرد..اول یه تیکه گذاشت دهان من..نصفش هنوز تو دستش بود و نداشت همه ش رو بخورم.. اون رو هم گذاشت تو دهان خودش....ابروشو انداخت بالا..قورتش داد و گفت :اوممممم..فوق العاده ست خانمی..جدی معرکه شده..ذوق کردم و گفتم :وای راست میگی..خیلی خوب شده..ممنونم..همونطور که کیکش رو می خورد گفت :راستی امروز پدر و مادر بهنوش رو دیدم..کیکی که گذاشته بودم دهانم رو به ارومی قورت دادم و گفتم :واقعا؟!..خب چی شد؟!..سرشو تکون داد و گفت :مشکل مالی..اقای هدایت رو اورده بودن ستاد..زنش هم باهاش اومده بود..هر دو پیر و شکسته شدن..با صدایی گرفته گفتم :خب اره..هرچی نباشه پدر ومادرش هستن..بهنوش هم تنها فرزندشون بود..فقط سرشو تکون داد..اروم از جام بلند شدم..رفتم تو اتاق تا کادوی سالگرد ازدواجمون رو اماده کنم..براش یه ست چرم اصل که کیف و کفش و کمربند بود گرفته بودم..گذاشته بودم تو یه جعبه ی طرحدار و بزرگ که یه ربان ابی هم روش داشت.. صداش زدم..-اریا..از توی هال گفت :جانم..-چند لحظه میای؟..صداشو نشنیدم..ولی صدای قدمهاش به گوشم خورد..جعبه رو گذاشتم رو میز و سریع رفتم تو درگاه در ایستادم..دستامو به درگاه تکیه دادم و راهشو سد کردم..جلوم ایستاد..اروم خندید و به دستام نگاه کرد..--چکار می کنی خانمی؟..واسه چی راهو سد کردی؟..-چشماتو ببند ..با تعجب گفت :چرا؟!..-تو ببند..چراشو بعد می فهمی..با شیطنت نگام کرد و چشماشو بست..دستشو گرفتم و کشیدمش تو اتاق..-باز نکنیا..--نه شیطون.. روبه روی میز ارایش ایستاد..خودم راهنماییش می کردم..جعبه روی میز بود..--پس چرا وایسادی؟!..باز کنم؟!..-اره ..حالا می تونی چشماتو باز کنی..اروم چشماشو باز کرد..نگاهش افتاد تو اینه بعد هم سر خورد رو جعبه ی کادو..چشماش برقی زد..به طرفم برگشت و گفت :اوه دختر چکار کردی؟!..مال منه؟!..ابرومو انداختم بالا و با لبخند گفتم :نخیر واسه اقابزرگه..لبخندشو جمع کرد و گفت:اِِِِِ..خب پس..باور کرده بود با خنده گفتم :ماله شماست جناب سرگرد..امشب سالگرد عروسیمونه اقای خوش حواس..کم کم لبخند مهمون لباش شد و گفت :اِِِِِ..بلند خندیدم :ارههههه..خندید و گونه م رو بوسید:فدای تو بشم عزیزم..تو خودت و وجودت تو زندگی واسه ی من بزرگترین و بالاترین هدیه ست..این کارا لازم نبود..با لبخند نگاش کردم..عاشقش بودم..از جونم هم بیشتر اریا رو دوست داشتم.. با لبخند برگشت و جعبه رو برداشت..--خب حالا هندونه ها رو بی خیال بشیم که هی می کارم زیر بغلت..بریم سروقت زحمتی که کشیدی..به شوخی زدم به بازوش و گفتم :یعنی هندونه گذاشتی زیر بغلم ؟..حرفات واقعی نبود؟..خندید و از تو اینه بهم چشمک زد :من غلط بکنم بخوام هندونه بذارم زیر بغلت..تا من هستم تو یه نخود هم نباید بلند کنی..به حرفش خندیدم..بعضی اوقات واقعا شیطون می شد..در جعبه رو برداشت..همه رو یکی یکی اورد بیرون..با شوقی که تو صداش مشهود بود گفت :وای بهار چرا اینکارو کردی؟..اینا فوق العاده ن دختر..ذوق زده گفتم :دوستشون داری؟..نگام کرد و گفت :چون تو گرفتی خیلی ..ولی اینقدری که تو رو دوست دارم هیچ چیزی رو توی این دنیا دوست ندارم.. ناخداگاه دستامو دور گردنش حلقه کردمو سرشو به پایین خم کردم..لبامو گذاشتم رو لباشو محکم و گرم بوسیدمش..لبامو که از رو لباش برداشتم لبخند بزرگی زد و گفت :وای این بوسه ت بهترین کادو واسه ی من بود بهارم.. اروم خندیدم..این مرد پر از شور و هیجان بود..واقعا در کنارش خوشبخت بودم..خوشبخت و خوشحال.. --خب حالا نوبتی هم باشه نوبته منه..با تعجب و شوق خاصی دستامو زدم به هم و گفتم :مگه تو هم کادو خریدی؟!..خندید وگفت :پس چی؟..فکر کردی فقط تو سالگرد ازدواجمون یادت مونده؟..بهترین روز عمرم بود..مگه به این اسونی ها فراموش میشه؟..من نمیگم چشماتو ببیند..دوست دارم همیشه چشمات به روی من باز باشه.. با لبخند نگاش کردم..از توی جیبش یه جعبه بیرون اورد..به طرفم گرفت..خواستم از دستش بگیرم که دستشو کشید عقب..با تعجب نگاش کردم..--هنوز هم دوست داری پدر و مادرت رو در کنار هم پیش خودت داشته باشی؟!..حضورا نمی گم..همین که همیشه پیش خودت اونا رو داشته باشی..به جز قلبت.. از شنیدن حرفاش یه کم گیج شده بودم ..نگاهمو که دید اروم خندید و جعبه رو به طرفم گرفت..ازش گرفتم..با لبخند بازش کردم..یه جعبه ی سرمه ای مخمل..که با یه ربان ابی روشن به صورت پاپیون گوشه ش تزیین شده بود..یه گردنبند به شکل قلب..روش پر از نگین بود..اوردمش بیرون..جلوی صورتم گرفتم..وای..خیلی خوشگل بود..تلالو خاصی داشت..--بازش کن..با تعجب گفتم :چی؟!..دستشو اورد جلو..دو طرف قلب رو فشرد..قلب طلایی از هم باز شد و همراهش صدای موزیک ملایم و زیبایی فضا رو پر کرد..با ناباوری نگاش می کردم..قلب به دو نیمه تقسیم شده بود..یه طرف عکس مادرم که به روم لبخند می زد و یه طرف هم عکس پدرم ماهان..که اون هم با لبخند نگام می کرد..عالی بود..نه..از عالی هم فراتر..محشر بود..زبونم بند اومده بود..اشک به چشمم نشست..به اریا نگاه کردم..با لبخند گفتم:ا..اریا این..این..اروم بغلم کرد..سرمو به شونه ش تکیه دادم..چشمامو روی هم فشردم..قطره اشکی روی صورتم جاری شد..-اریا ..این بهترین کادویی بود که تو عمرم گرفتم..ازت ممنونم..منو به خودش فشرد و گفت :عزیزدلم..خوشحالم خوشت اومده..-خیلی دوستت دارم..--من بیشتر..خیلی خیلی بیشتر..انقدر که تو تصورت نمی گنجه بهار..لبخند زدم..مثل همیشه تو اغوشش اروم بودم..ارامش حقیقی برای من..یعنی اغوش اریا.. اریا توی اتاق..پشت میزش نشسته بود .. پرونده ای در دستش بود و با دقت ان را مرور می کرد..تقه ای به در خورد..سرش را از روی پرونده بلند کرد..--بفرمایید..نوید لبخند بر لب وارد اتاق شد..اریا دوباره سرش را انداخت پایین و گفت :چه عجب من در زدن تو رو هم دیدم..چی شده؟!..نوید روی صندلی نشست و با خنده گفت :مگه باید چیزی شده باشه؟..من همیشه با ادب بودم..-اره خب..همیشه با ادب بودی..ولی هیچ وقت رو نمی کردی..نوید سکوت کرد..اریا پرونده را بست و کناری گذاشت..انگشتانش را در هم قفل کرد .. به نوید نگاه کرد..نوید لبخند به لب داشت و جورِ خاصی به اریا نگاه می کرد..-باز چی شده؟!..--هیچی ..تو چرا امروز انقدر به من مشکوکی؟!..-د اخه می شناسمت نوید..چشمات داد می زنه می خوای یه چیزی بگی ولی مرددی..خندید و گفت :ایول داری به خدا..اریا با لبخند گفت :پس یه چیزی شده..خب بگو ببینم..باز چکار کردی؟!..--دست گل اب دادم..لبخند از روی لبان اریا محو شد..نوید تند تند گفت :نه یعنی..کار بدی نیست..خوبه..واسه من که خیلی خوبه..-ای بابا..درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!..دست دست می کرد..من من کنان گفت :یه چیزی..ازت می خوام..قول میدی کمکم کنی؟!..اریا چشمانش را باریک کرد و دقیق نگاهش کرد..-اره بگو.. نوید نفس عمیقی کشید و شروع کرد..--دقیقا 1 ماه پیش بود..شب داشتم بر می گشتم خونه که تو یه کوچه متوجه شدم 3 نفر سارق دارن کیف یه دختر رو به زور ازش می گیرن..منم چون لباس فرم تنم بود تا دیدنم پا گذاشتن به فرار..دختره گریه می کرد و با دیدن من انگار روح دیده باشه به من من افتاد..بهش گفتم اروم باش ولی هنوز داشت می لرزید..تند تند می گفت من بی گناهم ..تو رو خدا به بابام چیزی نگید..هر چی می گفتم نترس کاری باهات ندارم بی خیال نمی شد..اخرش دیدم نخیر هی داره التماس می کنه و گریه ش بند نمیاد..یه داد سرش زدم که بنده خدا تموم کرد.. اریا با چشمان گرد شده گفت :یعنی چی تموم کرد؟!..نوید خندید و گفت :نه که جدی جدی تموم کنه..یعنی ترسید و ساکت شد..بعد یه چند تا سوال ازش کردم..اونم از ترسش تند تند جواب می داد..گفت حال مادرش خوب نیست..خونه ی خاله ش ِ و باید بره اونجا..خلاصه رسوندمش.. --خب..حالا مگه چی شده؟!..نوید با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت :یه چیزی شده دیگه..-چی؟!..--خب..من..یه جورایی..لبخند اروم اروم روی لب اریا نشست..بلند خندید و گفت :عاشقش شدی؟!..تو؟!..نوید سرش را بلند کرد و با اخم کمرنگی گفت : خب اره..مگه چیه؟!..چرا می خندی؟!..خنده ی اریا تبدیل به لبخند شد و گفت :نمی دونم ولی خنده م گرفت..وای نوید تو عاشق شدی؟!..حالا دختره رو می شناسی؟!..تعریف کن ببینم..--درموردش تحقیق کردم..پدرش پدرِ واقعیش نیست..مادرش هم ناراحتی کلیه داره ولی براش کلیه پیدا شده و می خواد عمل کنه..وضع مالیشون هم خوبه..بد نیست..خودش هم دختر خوب ونجیبیه..اسمش هم..رهاست..-خوبه..پس تحقیقم کردی..حالا از من چه کمکی ساخته ست؟!..--می خوام بری با مامان صحبت کنی..نگرانم راضی نباشه..-چرا؟!..--خب دیگه..به خاطر پدر رها و مادرش..نمی دونم..نگرانم..اینکارو می کنی؟!..اریا با لبخند سرش را تکان داد و گفت :اره..چرا که نه..یه داداش نوید که بیشتر نداریم..چشمان نوید برقی زد و با شوق گفت :نوکرتم اریا..-مخلصیم..به به..پس یه شام عروسی افتادیم..نوید خندید و سرش را تکان داد..*******-داریم کجا میریم؟!..--صبر کن خانمی می فهمی..دیگه چیزی نگفتم..اریا منو اورده بود بیرون و می گفت می خواد یه چیزی نشونم بده..هر چی هم ازش می پرسیدم چی؟!..می گفت بعد خودت می فهمی.. ماشین رو گوشه ای نگه داشت..-پیاده شو عزیزم..رسیدیم..هر دو از ماشین پیاده شدیم..با تعجب به رو به روم نگاه کردم..تابلویی که سر در ساختمون نصب شده بود " مهد کودک بهار"..زبونم بند اومده بود..به اریا نگاه کردم..انقدر تعجب کرده بودم که اصلا نمی دونستم چی بگم..-ا..اریا ..اینجا..اینجا..مهد کودک.... سرشو تکون داد و کنارم ایستاد..با لبخند گفت :اره خانمی..این همون مهد کودکیِ که انتظارشو می کشیدی..بالاخره کار ساختش تموم شد.. مات و مبهوت به ساختمونه مهد نگاه می کردم..اینجا زمینش همون زمینی بود که اریا به عنوان مهریه ی صیغه ی محرمیت به نامم کرده بود..همیشه می گفتم دوست دارم اینجا یه مهد بسازم..عاشق بچه ها بودم..می دونستم در حال ساخته ولی نمی دونستم کار ساختش تموم شده..-وای اریا..واقعا سوپرایزم کردی..نمی دونم چطور ازت تشکر کنم..دستشو گذاشت پشتم .. در حالی که به داخل ساختمون هدایتم می کرد گفت :تشکر لازم نیست عزیزم..همه ی زحماتش رو خودت کشیدی..برو داخلش رو ببین.. وارد مهد شدیم..روی دیوارهای اطراف نقاشی های زیبا از شکلک ها و شخصیت های کارتونی کشیده بودن..دیوار های داخلی مهد به رنگ صورتی و ابی و سفید بود..رنگ امیزی جالب و متنوعی داشت..خوشحال بودم..خیلی خیلی خوشحال..--خوشت میاد؟..به اطرافم نگاه کردم..لبخند بزرگی روی لبام بود..-عالیه اریا..نقص نداره..واقعا ازت ممنونم..لبخند زد و گفت :عزیزم اینها همه در مقابل این همه خوشبختی که در کنارت به دست اوردم هیچه..تو فرشته ای تو زندگیِ من..در برابر این همه مهربونی و محبت تنها با عشق زل زدم توی چشماش..زبانم از بیان جملات قاصر بود.. اریا موضوع نوید رو بهم گفته بود..ولی عمه راضی نمی شد..می گفت به هیچ عنوان این خانواده با ما جور نیستن..نمی دونم والا..ولی نوید اعصابش حسابی داغون بود..دیگه دست به دامن اقابزرگ شده بود که اونم می گفت اینبار نمی خواد دخالت بکنه..هرچی پدر ومادر نوید گفتن همون درسته..فعلا درگیر این موضوع بود..ظاهرا هیچ کدوم کوتاه بیا نبودن..******بالاخره بهترین و خوش ترین خبر عمرم رو شنیدم..اینکه باردارم..وای خدا اون روز که جواب ازمایش رو گرفتم انقدر ذوق کردم و بالا پایین پریدم که از زور خستگی به نفس نفس افتادم..با اریا رفتیم و جواب رو گرفتیم..لبخند لحظه ای از روی لبامون محو نمی شد..همون روز رفتیم رستوران و بعد ازخوردن یه ناهار خوشمزه یه چرخی تو شهر زدیم..دیگه حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم..مادرجون و عمه جون هر روز پیشم بودن..کلا دورم همیشه شلوغ بود..اریا هر روز دست پر می اومد خونه و بیش از پیش بهم توجه می کرد..ولی خب دوره ی ویاری که داشتم خیلی سخت بود..مرتب از اریا دوری می کردم..وای..البته این حالات موقت بود و فقط چند ماه اول اینطور می شدم..ولی خب همون مدت هم اریا مجبور می شد جدا بخوابه..وای که چقدر به من و خودش سخت می گذشت..مرتب تحت نظر پزشک بودم..چند ماه اخر رو دانشگاه نرفتم..باید استراحت می کردم..وقتی سونو دادم پزشکم گفت دوقلو هستن..خدایا این بزرگترین نعمت تو زندگیم بود..دوتا بچه..از اریا..ثمره ی عشقم بودن..من و اریا تصمیم گرفته بودیم بعد از به دنیا اومدن بچه ها..بعد از 6 ماه که دیگه غذای مکمل هم می تونستم بهشون بدم براشون پرستار بگیریم..از همین الان به فکرش بودیم..تا اینکه مادرجون گفت یه خانم میانسال و باتجربه سراغ داره که می تونه این مسئولیت رو قبول کنه..به خاطر اینکه از درس و دانشگاه عقب نیافتم اینکارو می کردم وگرنه از خدام بود همیشه پیششون باشم..******با بی قراری پشت در اتاق راه می رفت..نگاهش به ساعتش بود و در اتاق که کی باز می شود..بهار نیمه شب دردش شروع شده بود ..طبق نظر پزشک این درد درده زایمان بود و این یعنی زمان تولد فرزندانشان رسیده است..در اتاق باز شد..یکی از پرستارها که زنی تقریبا میانسال بود در حالی که نوزادی را در اغوش داشت جلوی اریا ایستاد..نوازد را به طرف اریا گرفت و با لبخند گفت :خدا یه فرشته ی ناز بهتون داده..پسرتون هم داره به دنیا میاد..اریا با اشتیاق دخترش را در اغوش گرفت..به گفته ی پرستار چون فرشته زیبا بود..به مناسبت این خبر مقدار زیادی پول به عنوان مژدگانی به پرستار داد..--ممنونم..بچه رو بدید باید برای معاینه ببرمش..اریا به سختی از نوزاد دل کند و او را در در اغوش پرستار گذاشت.. همان موقع یکی از پرستاران بیرون امد و رو به پرستاری که نوزاد را بغل داشت گفت :خانم شیبانی خانم دکتر میگن وضعیت مادر بچه ها خوب نیست..بیاید داخل ..باید تزریقاتشو انجام بدید..پرستار با نگرانی نگاهی به اریا انداخت و سریع رفت داخل اتاق..پرستار خواست داخل شود که اریا صدایش زد..نگرانی و ترس در نگاه و صدایش مشهود بود :حال خانمم چطوره؟..چی شده؟..پرستار مردد نگاهش کرد و گفت :شما شوهر بهار کامرانی هستید؟..--بله..--ما داریم تلاشمون رو می کنیم..بچه و خانمتون تو وضعیت نرمالی نیستن..شاید..شاید مجبور بشیم جون یکیشون رو نجات بدیم..خانمتون..یا..بچه..قلبش از حرکت ایستاد..احساس می کرد گلو و دهانش خشک شده است..بی معطلی ..با جدیت کامل گفت :به پزشکش بگید در هیچ شرایطی نباید بذاره جون خانمم به خطر بیافته..فقط خانمم..فقط اون..می خوام سالم تحویلم بدینش..شنیدید چی گفتـم؟..جمله ی اخرش را با صدای بلند گفت..--بله اقا شنیدم..اینجا بیمارستانه..خواهشا رعایت کنید..با صدایی لرزان گفت :خانم برو داخل اینا رو به پزشکش بگو.. پرستار سرش را تکان داد و با اخم کمرنگی وارد اتاق شد اریا روی صندلی نشست..سرش را در دست گرفت..کلافه بود..از طرفی ترس از دست دادن بهار دیوانه ش می کرد..از جایش بلند شدم..قدم زد..ارام و قرار نداشت..زیر لب دعا می خواند..نذر امام رضا کرد که اگر بهار و بچه هر دو سالم بمانند هر 4 نفر به پابوسش بروند و انجا نذرش را ادا کند..در دل گفت که اگر سرنوشت ان نوزاد این است که پا به این دنیا نگذارد ولی جان بهارش به خطر نیافتد..برای ان هم نذر کرد..ولی از ته قلبش می خواست که فرزندش همراه همسرش هر دو نجات پیدا کنند.. زمان به کندی می گذشت..همان موقع یکی از پرشکان به سرعت از انتهای سالن به طرفش امد و بی توجه به حضور اریا وارد اتاق شد..به ساعتش نگاه کرد..نیم ساعتی گذشته بود که در اتاق باز شد..پرستار همراه نوزاد بیرون امد..لبخند بر لب داشت..با خوشحالی گفت :تبریک میگم..پسرتون هم به دنیا اومد..اریا بی معطلی پرسید :خانمم..حال اون چطوره؟..--خانمتون هم حالش خوبه..بنده خدا خیلی اذیت شد ولی زن قویِ..اریا نفسی از سر اسودگی کشید و زیر لب خدا را شکر کرد..با لبخند نوزاد را در اغوش گرفت..زیبا بود..به ارامی چشمانش را بسته بود و لبانش را تکان می داد..به خاطر سلامتی فرزندش و بهار اینبار هم مقدار زیادی پول به عنوان مژدگانی به پرستار داد..پرستار تشکرکرد .. نوزاد را از اغوش اریا جدا کرد و به داخل اتاق برد..*******به بخش منتقل شدم..امروز واقعا مرگ رو جلوی چشمام دیدم..اینکه مادر شدن خیلی سخته..دردش رو با تمام وجود حس کردم..اینکه تونستم بفهمم مادرم به خاطر به دنیا اومدن من چه سختی کشیده..واقعا راست گفتن که تا مادر نشی نمی تونی درک کنی که چه سختی هایی داره..اریا کنارم بود..بچه ها کنارم توی تختاشون خوابیده بودن.. وقتی برای اولین بار بهشون شیر دادم بهترین حس رو تو عمرم تجربه کردم..احساس می کردم عاشقانه و از صمیم قلبم دوستشون دارم..این عشقو دوست داشتنم هزار برابر شده بود..حس شیرینی بود..حس مادر شدن.. در اتاق باز شد..وای خدا..همه بودن..مادرجون..پدرجون..عمه و شوهر عمه و نوید..اقابزرگ هم همراهشون اومده بود..لبخند بر لب داشت و نگاهش به من بود..با همه سلام و احوال پرسی کردم..گل وشیرین ها رو گذاشتن رو میز ..مادرجون و عمه رو بوسیدم..پدرجون هم پیشونیم رو بوسید وبهم تبریک گفت..اقابزرگ جلو اومد ..پیشونیم رو بوسید..--تبریک میگم دخترم..امروز از ته دل شادم..تو دوباه منو به زندگیم برگردوندی..با حضورت ..به بچه ها نگاه کرد و گفت :و با به دنیا اوردن این دوتا گل ..شادیمون رو تکمیل کردی..خدا همتون رو حفظ کنه..درضمن از همین الان یه تبریک دیگه هم بهت میگم..خانم دکتر..برای من و خانواده باعث افتخاری دخترم.. به روش لبخند زدم و با خجالت گفتم :ممنونم اقابزرگ..هر چی هم داریم از نعمت و برکت وجود شماست..ازتون واقعا ممنونم..ایشاالله سایتون هیچ وقت از سر ما کم نشه..به سرم دست کشید وبا مهربونی گفت :زنده باشی دخترم.. اقا بزرگ 3 تا پلاک که روش اسم "الله"حک شده بود بهمون کادو داد ..ولی یکیشون از بقیه بزرگتر وسنگین تر بود..اقابزرگ :اون دوتا که کوچیک و ظریف هستند واسه نتیجه های خوشگلمه..فقط یکیش ماله تو ِ..از این حرفش همه خندیدیم..هم من و هم اریا هر دو ازش تشکر کردیم..کادوی پدر جون و مادر جون یه سرویس طلا بود..و عمه جون هم یه دستبند..-از همگی ممنونم..این کارا لازم نبود به خدا..چرا زحمت کشیدید..مادرجون :این حرفا چیه دخترم..قابل تو رو نداره..این دوتا نازنین رو به دنیا اوردی ..این کمترین کاریه که ما برات انجام دادیم عزیزم..نگاهم پر از تشکر وسپاس بود..همیشه دوست داشتم چنین خانواده ای داشته باشم..و از خدا واقعا ممنونم ..اینکه بعد از پشت سر گذاشتن این همه مشکلات این پاداش بزرگ رو بهم عنایت کرد..همه شون رو دوست داشتم و به داشتنشون افتخار می کردم.. اریا با نوید پچ پچ می کرد..می دونستم داره ازش درمورد رها می پرسه..نوید کمی گرفته بود..اریا رو به همه گفت :خب حالا نوبتی هم باشه نوبت تعیین اسم بچه هاست..رو به اقابزرگ گفت :شما بزرگه مایی اقا بزرگ..نظرتون چیه؟..اقابزرگ با لبخند گفت :پسرم تو و بهار پدر و مادر بچه ها هستید..وظیفه ی شماست که به روی بچه هاتون اسم بگذارید..هر چی خودتون صلاح می دونید..بقیه هم تایید کردن..اریا گفت :پس با این حساب یه کاری می کنیم..من اسم دخترمون رو انتخاب می کنم..بهار اسم پسرمون رو..چطوره؟..همه موافق بودن..منم همینطور.. اریا گفت :وقتی پرستار بچه رو گذاشت تو بغلم و گفت خدا یه فرشته بهتون داده..نمی دونم چرا این اسم به دلم نشست..چون واقعا هم مثل فرشته ها بود..بنابراین تصمیم گرفتم اسمش رو بذارم "فرشته".. فرشته..اره..اسم فوق العاده ای بود..واقعا زیبا بود..همگی ابراز رضایت کردیم..اریا با لبخند رو به من گفت :خب این هم از اسم دخترمون که شد فرشته..اسم اقاپسر گلمون رو چی بذاریم؟..نگاهی به جمع انداختم و با لبخند گفتم :والا..چی بگم..باید یه اسمی باشه که به فرشته هم بخوره دیگه..من میگم..تو چشمای اریا نگاه کردم و گفتم :فرهاد..رضایت رو تو چشمای همه دیدم..و وقتی به زبون اوردن و گفتند اسم بسیار زیبا و با معنایه خوشحال شدم..اریا هم با لبخند سرشو تکون داد و گفت :عالیه..فرشته و فرهاد.. وقت ملاقات تموم شده بود.. همگی خداحافظی کردن و بعد از سفارش های لازم که مراقب خودمون باشیم رفتن..ولی اریا چند دقیقه ای پیشم موند..کنارم نشست..دستمو گرفت تو دستاش..- نوید چی می گفت؟..--هیچی..میگه خاله هنوز موافق نیست..ولی میگه منم از تلاش دست بر نمی دارم..بالاخره راضیشون می کنم..از شناختی که روی نوید دارم مطمئنم راضیشون می کنه..لبخند زدم.. تو چشمام خیره شد وگفت :از گذاشتن اسم فرهاد دلیل داشتی خانمی..درسته؟..خندیدم و گفتم: از کجا فهمیدی؟..--وقتی تو چشمام زل زدی و اسمشو گفتی..حالا دلیلتو بگو ببینم عزیزم.. نفس عمیقی کشیدم وبا لبخند گفتم :دوست دارم پسرم وقتی بزرگ شد پا جای پای پدرش بذاره..در راه عشق ثابت قدم باشه..بشه فرهاد عاشق..مثل تو برای رسیدن به عشقش تلاش کنه..فرشته و فرهاد ثمره ی عشق من و تو هستند..فرشته به زیبایی اسمش و فرهاد به پاکی عشقش.. نگاه جذاب و عاشقش رو دوخت توی چشمام..به روی صورتم خم شد و پیشونیم رو بوسید..پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد..زیر لب گفت :به داشتنت افتخار می کنم خانمی..از اینکه توی زندگیمی..و همینطور از اینکه فرشته و فرهاد رو بهم دادی بی نهایت ازت ممنونم..گونه ش رو بوسیدم و زمزمه وارگفتم :عاشقتـم اریا..سرشو بلند کرد و خندید :همین یه دنیا حرف توش بود..خندیدم و گفتم :دقیقا.. صدای گریه ی بچه ها بلند شد..اریا با اشتیاق از جاش بلند شد و بغلشون کرد..فرشته تو بغل اریا بود و فرهاد تو بغل من..اریا با لبخند گفت :فرشته بی نهایت شبیه به تو ِ بهار..-فرهاد هم شبیه به خودته اریا..چشم و ابرو مشکی و پوست گندمی.. هر دو به هم نگاه کردیم و خندیدیم..بچه ها تو بغلمون اروم بودن..اریا کنارم نشست ..سرمو به بازوش تکیه دادم..صداشو زمزمه وار شنیدم..گیرا و جذاب.. --احساسی که به تو دارم یه حس فوق العادست من عاشق کسی شدم که خیلی صاف و سادست احساسی که به تو دارم به هیچکسی نداشتم من اسم این حال دل رو عاشق شدن گذاشتم
با شنیدن حرفاش قلبم اتیش گرفت..ازاین دید به قضیه نگاه نکرده بودم..چرا زود قضاوت کردم؟..قبول داشتم اریا مرد بود با یه غرور مردونه ..با یه غیرت خاص و قوی..چرا اینا رو نادیده گرفتم؟..چرا از طرف خودم نگاهش رو معنی کردم ولی به درونش نگاه نکردم؟.. مگه اون همیشه از تو چشمام پی به حقیقت نمی برد؟..پس چرا من به درونش توجه نکردم و حرف دلشو نخوندم؟.. اریا عاشق تر بود یا من؟..اریا بیشتر دوستم داشت یا من؟.. نوید تمام مدت روشو برگردونده بود..اینجوری بهتر بود..راحت تر می تونستم به اریا نگاه کنم و با نگاهم و کلامم باهاش حرف بزنم.. از جام بلند شدم..رو به روش زانو زدم.. با صدای ارومی زیر لب صداش زدم.. -اریا.. اروم سرشو بلند کرد..اشک تو چشماش حلقه بسته بود.. به نوید نگاه کردم..هنوز روش اونور بود.. سرمو بردم جلو..زیر گوش اریا زمزمه کردم :اگر هنوز هم می تونی پاکیمو از تو چشمام بخونی پس نگام کن..دقیق نگام کن..زل بزن تو چشمام..بهم بگو.. صورتمو روبه روی صورتش قرار دادم..هر دو زل زده بودیم تو چشمای هم..نگاه اریا توی چشمام قفل شده بود..حتی پلک هم نمی زد.. لبخند اروم اروم نشست رو لباش..من هم به روش لبخند زدم.. صورتشو اورد جلو..زیر گوشم اروم به طوری که نوید نشونه گفت :بهارِ من همیشه پاکه..از روی زمین نیستش می کنم کسی رو که بخواد بهت دست بزنه عزیز دل ِ اریا.. لبخندم پررنگتر شد..ناخداگاه صورتشو بوسیدم.. نوید تک سرفه ای کرد..از اریا جدا شدم..نوید هنوز روش اونطرف بود.. با صدای شوخی گفت :گردنم خشک شد..بزنید رو دور تند دیگه..برگردم؟.. اریا با لبخند گفت :مزاحمی خب..حالا هم تحمل کن.. --دستت درد نکنه..اریا جون خاله..جون عزیزت بذار برگردم ..باور کن گردنم دیگه صاف نمیشه.. اریا اروم خندید و گفت :قسم نده..برگرد.. نوید صورتشو برگردوند..گردنشو به چپ و راست تکون داد .. به اریا نگاه کردم..به روی لباش لبخند بود.. همون موقع در اتاق باز شد.. شاهد همراه 2 تا مرد قوی هیکل اومدن تو اتاق.. با دیدن من یه تای ابروشو داد بالا و نگاهش از روی صورتم به طرف اریا کشیده شد.. پوزخند زد و رو به من گفت :پس همه چیزو بهش گفتی اره؟.. چیزی نگفتم فقط با نفرت نگاش کردم.. رو به اریا خیلی ریلکس گفت :طلاقش نمیدی؟.. اریا با خشم زیر لب غرید :خفه شو عوضی..مگه شهر هرته که الکی الکی زنمو طلاق بدم؟..مگه اینکه از رو جنازه ی من رد بشی دستت به بهار برسه..اون زنه منه ..زن من هم می مونه.. شاهد با ارامش به طرفم اومد..خودمو چسبوندم به پای اریا.. ولی دستای اونم بسته بود و نمی تونست کاری بکنه.. شاهد زیر بازومو گرفت.. با یه حرکت بلندم کرد..به اریا نگاه کردم..نگاه سرخ و پراز خشمش به شاهد بود.. شاهد به اریا گفت :ظاهرا با زبون خوش حرف توی گوشت نمیره نه؟..مشکلی نیست..همون حرفی که خودت زدی رو عملیش می کنم..از روی جنازت هم خودم رد میشم هم زنت..اونجوری دیگه نیازی به طلاق نیست..وقتی بمیری دیگه همه چی تمومه.. با شنیدن این حرف جیغ کشیدم .. با خشم برگشتم سمت شاهد.. محکم دستمو از تو دستش کشیدم و سرش داد زدم:اونی که باید بمیره تویی نه اریا..تو یه عوضی ِپستی..یه مزاحم که می خواد ارامش رو از زندگی من بگیره..ارزو می کنم به درک واصل بشی.. شاهد محکمتر بازومو گرفت و گفت :ارزو بر جوانان عیب نیست دختر جون.. به اون دوتا مرد اشاره کرد ..اومدن جلو..طناب رو از دور اریا و نوید باز کردن..هنوز دستاشون بسته بود..زیر کتفشون رو گرفتن و بلندشون کردن.. هر دو تقلا می کردن ولی بی فایده بود..خودمو به هر دری می زدم تا از دستش خلاص بشم ولی نمی شد.. از ویلا خارج شدیم..اریا و نوید رو مجبور کردن هر دو زانو بزنند..شاهد منو محکم گرفته بود.. رو به یکی از مردا اشاره کرد..رفت بالای سر اریا ایستاد..شاهد رو به روشون بود..من رو هم دنبال خودش می کشید..مرد اسلحه ش رو به طرف اریا نشونه گرفت.. با دیدن اون صحنه زدم به سیم اخر..دستام از پشت بسته بود..شاهد هم بازومو چسبیده بود..دستامو مشت کردم و محکم کوبیدم تو شکمش..انگار همه ی نیروم جمع شده بود تو دستام..شاهد ناله ای کرد و دستش شل شد.. از فرصت استفاده کردم و به طرف اریا دویدم..رو به روش زانو زدم..تو چشمام اشک حلقه بسته بود..بغض کرده بودم..ولی نگاه نگرانم به اریا بود.. نگاه گرم و مهربونی بهم انداخت واروم گفت :نگران نباش خانمی.. -نمی تونم اریا..این عوضیا می خوان بکشنت.. --نترس..نمی تونن.. با تعجب نگاش کردم..منظورش چی بود؟!.. شاهد به طرفم اومد .. زیر بازومو گرفت..بلندم کرد ..منو کشید سمت خودش.. اریا داد زد :ولش کن..اون که دستش بسته ست..نمی تونه فرار کنه.. --زیادی حرف می زنی جناب سرگرد..من هر کار که بخوام می کنم..شیرفهم شد؟.. رو به مرد اشاره کرد..جیغ کشیدم..تقلا می کردم..اروم و قرار نداشتم.. -عوضیا ولشون کنید..همه تون یه مشت ادمای پست و رذلید..ادم کشا.. شاهد داد زد :خفه شو.. ولی هیچ کس جلو دارم نبود..جیغ و داد می کردم.. با شنیدن صدای گلوله چشمامو بستم..خدایا..نــــــــــه.. اشک از چشمام جاری شد..اریا... اروم لای چشمامو باز کردم..با تعجب به رو به روم نگاه کردم..اریا و نوید زنده بودن..ولی مردی که می خواست بهشون شلیک کنه غرق خون افتاده بود رو زمین.. صدایی از پشت سر باعث شد همه ی نگاه ها به اون سمت کشیده بشه.. --به به..می بینم که جمعتون حسابی جمعه.. کم مونده بود چشمام از کاسه بزنه بیرون..زیر لب اسمشو زمزمه کردم..باورم نمی شد..اون اینجا چکار می کرد؟!.. سردی لوله ی اسلحه رو روی پیشونیم حس کردم..شاهد اسلحه ش رو گذاشته بود کنار پیشونیم.. ولی نگاه من به اون بود..به..به بهنوش.. یه مرد هیکلی وقد بلند هم کنارش ایستاده بود..بهش اشاره کرد..به طرف اریا و نوید رفت و دستاشونو باز کرد..هر دو ایستادند..ولی اون مرد اسلحه ش رو به طرفشون نشونه گرفت.. اریا با اخم رو به بهنوش گفت :تو اینجا چکار می کنی؟..چطور ازاد شدی؟.. بهنوش رفت جلو..نگاه پر از نفرتی به اریا انداخت و گفت :تو که باید بهتر با قانون اشنا باشی جناب سرگرد..سند گذاشتم اومدم بیرون..موقتی..ولی همین هم منو به هدفم می رسونه .. --چه هدفی؟!.. بهنوش پوزخند زد و گفت :کشتن ِ تو و.. به نوید اشاره کرد و گفت :پسرخاله ی عزیزت.. رو به شاهد گفت :به تو کاری ندارم..می تونی با اون سوگلیت بری رد کارت..ولی تا من نگفتم هیچ کس از اینجا جم نمی خوره.. رو به اریا ادامه داد :کار من فقط با این دوتاست.. نوید داد زد :از کشتن ما چی گیرت میاد؟..تو یه دیوونه ای بهنوش..فقط واسه اینکه اریا و اقابزرگ ازت شکایت کردن می خوای ادم بکشی؟.. بهنوش با همون پوزخند روی لباش اسلحه ش رو به طرف نوید نشونه گرفت وگفت :کم حرف بزن جناب سروان..یه نفسی هم بکش..نه..انقدر خر نیستم که به خاطر یه شکایته ساده دست به قتل بزنم.. اریا داد زد :پس دلیلت چیه؟..تو ادم نمیشی نه؟.. بهنوش با خشم فریاد زد :خفه شو اریا..ببند دهنتو..می خوای دلیلمو بدونی؟..اره؟..باشه بهت میگم..تویِ عوضی..باعث مرگ کسی که دوستش داشتم شدی..باعث شدی کسی که عاشقش بودم سرش بره بالای دار..تو..تو و نوید..هر دوی شما باید کشته بشید..می خوام دارتون بزنم..همونطور که کیارش ِ من رو کشتید باید کشته بشید.. دهانم از زور تعجب باز مونده بود..گفت..کیارش؟!..وای خدا..اینجا چه خبر بود؟!.. از نگاه اریا و نوید هم می خوندم که اونا هم به اندازه ی من شاید هم بیشتر از من.. از حرف های بهنوش تعجب کردن.. اریا گفت :اخه چطور ممکنه؟!..تو..به کیارش علاقه داشتی؟!..پس.. بهنوش :اره..عاشقش بودم..می دونی از کی؟..از وقتی که با تو دوست شد و تو اوردیش خونه ی اقابزرگ..ازهمون دیدار اول بهش علاقه مند شدم..پسر جذابی بود..هر کار می کردم تا نظرش رو جلب کنم..رفتم تو شرکت پدرش و درخواست کار دادم..گفتن منشی می خوان..با جون و دل قبول کردم..باهاش بودم..با کیارش. .خیلی زود به هم وابسته شدیم..اون هم منو دوست داشت..بهم گفت دیگه نمی خواد تو شرکت منشی باشم..بهم پیشنهاد کار دیگه ای رو داد.. رو به روی اریا و نوید قدم می زد.. --با کیارش همدست بودم..تو هر چیزی..ولی رفته رفته دیدم تغییر کرده..بهش که گفتم.. گفت نه داری اشتباه می کنی.. به من نگاه کرد..نگاهی سرشار از خشم و نفرت.. --همچنان در کنارش فعالیت می کردم..تا اینکه بهم گفت نامزد کرده..خوردم کرد..من دوستش داشتم وبه خاطرش هر کاری می کردم ولی اون نابودم کرد..بهش گفتم چرا با من اینکارو کردی..اونم گفت من دختره رو دوستش ندارم..واسه یه کاری می خوامش..خیالت راحت عشق من تویی..این دخترِ مزاحم افتاده بود بین ما..کیارش روز به روز بیشتر ازم فاصله می گرفت..اون دختری که باعث سردی کیارش از من شده بود رو نمی شناختم.. به اریا نگاه کرد وگفت :اون شب توی مهمونی من هم بودم..نقاب داشتم..هیچ کدومتون منو ندیدین..البته نمی دونستم تو هم تو مهمونی هستی..اخر شب فهمیدم.. به من پوزخند زد وگفت :اون دختری که تو بغل کیارش داشت باهاش خوش می گذروند من بودم..همون دختری که با خنده و عشوه تو بغل نامزدت نشسته بود و حواس کیارش رو پرت کرده بود ..اره..اون من بودم..ما همو دوست داشتیم..ولی تو بین ما بودی..اگر وعده و وعید های کیارش نبود سه سوت خلاصت می کردم.. اون شب تا می تونستم کیارش رو مست کردم..خودم هم خورده بودم ولی به مستی اون نبودم.. ترتیبشو دادم که با اون مرد باشی..می خواستم از چشم کیارش بیافتی..تو خوشگل بودی..مطمئنا می تونستی کیارش رو بندازی تو دامت..دیدم کیارش داره دنبالت می گرده..مطمئن بودم تا الان دخلت اومده..گفتم بذار تورو توی اون حالت ببینه و برای همیشه قیدت رو بزنه..ولی .. به اریا اشاره کرد وگفت :تو نذاشتی..تو دخالت کردی و نذاشتی نقشه م عملی بشه..اون شب منم همراه کیارش فرار کردم..رفتیم خونه ش .. رو به من گفت :بازم کیارش اومد سمتت ولی بهم گفت که کارت تمومه و دیگه اون دختر تو زندگیش نیست..خوشحال شدم..اینکه همه چیز تموم شد..چطوریش رو نمی دونستم.. ولی تموم شد.. به اریا نگاه کرد..ادامه داد :خانواده م از کارهای من خبر نداشتن..حتی نمی دونستن من عاشق کیارش هستم..فکر می کردن توی تهران دارم تو یه شرکت کار می کنم..از همه طرف زمزمه های نامزدی من و تو به گوش می رسید..ولی من کیارش رو می خواستم..درظاهر وانمود می کردم تورو می خوام..ولی در اصل دلم با کیارش بود.. رو به اریا و نوید داد زد :ولی شما دوتا عوضیِ مزاحم کیارش رو از من گرفتید..افتاد پشت میله های زندان..بعد هم اعدامش کردن..از وقتی که فهمیدم کیارش رو گرفتن و باعثش اریا بوده به خونش تشنه شدم..قصدم این بود بهش نزدیک بشم و نابودش کنم..ولی اون ازدواج کرده بود..دلم می خواست زندگیشو از هم بپاشم و بعد هم از پشت بهش خنجر بزنم..می خواستم ذهنیتشو نسبت به زنش تغییر بدم..اون زن بهار بود..کسی که روزی نامزد عشقم بود..ولی اریا هم کسی بود که عشقم رو ازم گرفته بود..پس باید از هر دوی شما انتقام می گرفتم..هر شب خونه گریه و زاری راه می انداختم و می گفتم اریا رو می خوام..درصورتی که می خواستم بهت نزدیک بشم تا به موقعش خوردت کنم..ولی تو عاشق بودی.. به من اشاره کرد و فریاد زد :عاشقه این دختر..هر کاری می کردم باز به در بسته می خوردم..اون روز وقتی وارد ویلا شدید دیدم سوئیچ ماشین رو برنداشتی..هنوز از در بیرون نرفته بودم..برگشتم و توی ماشین رو گشتم..ولی چیزی پیدا نکردم..به بهانه ی سوئیچ اومدم تو اتاقت که تو با خشونت باهام رفتار کردی.. اون روز که کنار دریا بودیم می خواستم بهار رو تحریک کنم..می خواستم بگم من هنوزم اریا رو دوست دارم..ولی این بهار بود که جلوم ایستاد و گفت اریا اونو دوست داره و ماله اونه..دیگه داشتم اتیش می گرفتم..این دختر همه چیز داشت..عشق..اریا..مال و ثروت اریا..از طرفی روزی نامزد کیارش بود.. زدم به سیم اخر و هولش دادم ..سرش خورد به سنگ اما زنده موند..ای کاش می مرد.. روز جشن از در پشتی اومدم تو..همه سرشون به کار خودشون گرم بود..رفتم تو اتاقتون..همه جارو گشتم..می خواستم یه اتو ازتون گیر بیارم..باید کاری می کردم که جلوی همه سکه ی یه پول بشین..از هر دوی شما متنفر بودم.. چمدون رو از زیر تخت اوردم بیرون..چیزی توش نبود..به کفش دست زدم..برجسته بود..کنارش زیپ داشت..بازش کردم..مدارکتون اونجا بود..با دیدن اسمت شک کردم..تو بهم گفته بودی اسمت "بهار احمدیِ"ولی توی شناسنامه اسمت "بهار سالاری" بود..تموم مدارک مربوط به تو رو برداشتم..از ویلا زدم بیرون..ذهنم حسابی مشغول شده بود.. از بابام پرسیدم کسی روبه اسم سامان سالاری می شناسه؟..خیلی زود شناخت..بهم گفت که اون مرد " ماهان " دایی اریا رو کشته..دیگه رو ابرا بودم..بهتر از این نمی شد..اتوی خوبی بود..ظاهرا چون پدرم با اقابزرگ صمیمی بوده و سامان هم شریکشون بوده پدرم از همه چیز با خبر میشه.. رفتم تهران و تحقیق کردم..استشهاد محلی گرفتم ..هر کاری می کردم تا اقابزرگ رو مطمئن کنم..تو باید از زندگی اریا خارج می شدی..می خواستم بیرونت کنم..کیارش اعدام شده بود و این یعنی مرگ حتمی اریا..تو اتیش انتقام روزی هزار بار می سوختم و خاکستر می شدم..ولی اینبار هم به بن بست خوردم..فکر می کردم با این کارم تو از خانواده ی کامرانی طرد میشی..ولی طرد که نشدی هیچ..با.. با شنیدن صدای فریاد یک نفر همه شوکه شدیم.. - ویلا در محاصره ی پلیسه..کسی از جاش تکون نخوره.. بهنوش اسلحه ش رو توی دستاش تکون داد و رو به اریا نشونه گرفت.. دیوانه وار خندید و گفت :تو باید بمیری..حاضرم پلیس منو با یه گلوله از پا در بیاره ..ولی تو هم با من کشته بشی.. با وحشت جیغ کشیدم و محکم خودمو از تو بغل شاهد بیرون کشیدم..ولم نمی کرد..با ارنجم زدم تو صورتش..ولی هنوز دنبالم بود.. به طرف اریا دویدم..همزمان صدای پشت سر هم شلیک گلوله سکوت اونجا رو بر هم زد.. توی بغل اریا بودم..نفسم بند اومده بود..اصلا یادم رفته بود چطور باید نفس بکشم..فقط وحشت بود که وجودمو پر کرده بود.. اروم سرمو از اغوشش بیرون اوردم..خواستم برگردم که اریا شونه م رو گرفت و نذاشت..نگاش کردم..ولی مسیر نگاه اون رو به رو بود.. اریا :نگاه نکن بهار.. -چرا؟!..اریا بذار ببینم چی شده.. نگاهشو دوخت تو چشمام..اروم سرشو تکون داد..شونه م رو ول کرد..برگشتم.. با دیدن بهنوش وشاهد که غرق خون افتاده بودن رو زمین جیغ بلندی کشیدم و خودمو چسبوندم به اریا.. شاهد جلوی پای من افتاده بود و بهنوش هم درست رو به رومون افتاده بود رو زمین..اطرافشون پر ازخون بود.. اریا سرمو تو اغوش گرفت..شوکه شده بودم..اخه چطور این اتفاق افتاد؟!.. با وحشت سرمو بلند کردم و به لباس اریا دست کشیدم.. -ا..اریا تو که چیزیت نشده؟..حالت خوبه؟.. لبخند زد و با اطمینان گفت :من خوبم خانمی..نگران نباش.. نفسمو از سر ارامش دادم بیرون و زیر لب خداروشکر کردم.. جرات نداشتم برگردم و به شاهد و بهنوش نگاه کنم..صحنه ی بدی بود..حالم داشت بد می شد.. نگاهی به اطرافم انداختم..افراد شاهد رو دستبند به دست نیروهای پلیس بردن بیرون.. اون مردی که همراه بهنوش اومده بود هم تیر خورده بود.. ولی نمی دونستم هر 3 مردن یا هنوز زنده هستند.. امبولانس اومد.. مردی که همراه بهنوش بود زنده بود ولی بهنوش وشاهد تموم کرده بودن.. من و نوید و اریا کناری ایستاده بودیم..نیروهای پلیس همه جای حیاط و ویلا بودند..نگاهم بی هدف روی اون ها بود.. به همه چیز و هیچ چیز فکر می کردم..هم ذهنم پر بود از چراهایی پر از افسوس که چرا شاهد و بهنوش اینکارو کردند و اخر به اینجا رسیدند ؟.. هم تهی بودم از هر فکر و ذهنیتی..نمی دونم..انگار گیج شده بودم..این همه شوک..واقعا سخت بود.. صدام گرفته بود..رو به اریا گفتم :پلیسا چطور رسیدن؟!..کسی خبرشون کرده بود؟!.. اریا سرشو تکون داد و همونطور که به رو به رو خیره بود گفت :بذار از اولش رو برات بگم..وقتی دزدیدنت من شماره پلاک رو برداشتم..انقدر سریع از اونجا دور شدن که حتی نتونستم برم از تو ویلا ماشین رو بیارم و تعقیبشون کنم..بدون شک بهش نمی رسیدم..ماشین متعلق به شاهد نبود..شماره پلاک رو گزارش کردیم وادرسش مشخص شد..صاحب ماشین مرده بود و ماشین دست پسرش بود..اون هم اعتراف کرد که ماشین رو داده دست دوستش..با دوستش که یکی از ادمای شاهد بود تماس گرفت و قرار گذاشت تا ماشین رو تحویل بگیره.. نگام کرد و ادامه داد :گروهی از بچه های ستاد تو اتاق من جمع شدیم تا درمورد همین ماموریتی که من و نوید بر عهده گرفته بودیم بحث کنیم..وقت زیادی نداشتیم..نتیجه بر این شد که من و نوید نامحسوس وارد عملیات بشیم..وقتی بیژن..پسر صاحب ماشین سوئیچ رو تحویل گرفت یکی از بچه ها بیژن رو با خودش برد ستاد..بعد هم من و نوید افتادیم دنبال ماشین و تعقیبش کردیم..تا اینجا اومدیم..نوید متوجه یه ماشین مشکوک شده بود ولی سر پیچ غیبش می زنه.. -همون بهنوش بوده درسته؟.. اریا سرشو تکون داد و گفت :ظاهرا همینطوره..حدس می زنم وقتی سند گذاشته اومده بیرون افتاده دنبال ما و تا اینجا اومده.. -چطوری می خواستین پلیس رو خبر کنید؟!..هیچ کدوم از مامورا دنبالتون نیومدن؟!.. اریا به نوید نگاه کرد..نوید خندید و پاشو اورد بالا..پاچه ی شلوارشو کمی داد بالا و از توی جورابش یه شیء خیلی کوچیک بیرون اورد..یه دکمه ی قرمز روش بود.. با تعجب گفتم :این چیه؟!.. اریا :فرستنده..و ردیاب..به کمک این دستگاه ِ کوچیک بچه ها پیدامون کردن..گفتم که..از قبل نقشه مون اینطور برنامه ریزی شده بود..اگر بچه ها پشت سرمون می اومدن ممکن بود نقشه لو بره..نمی شد بی گدار به اب زد..ولی با این کار شک و شبهه ای باقی نمی موند.. -کی فرستنده رو فعال کردید؟!..پس چرا انقدر دیر اومدن؟!.. اینبار نوید جواب داد :قبل ازاینکه وارد ویلا بشیم رفتم سمت ماشین تا سوسیس بیارم.. به اریا نگاه کرد ..هر دو خندیدند.. با تعجب گفتم :سوسیس واسه چی؟!.. اریا :می خواست بده به سگ شاهد بخوره..بهش داروی بیهوشی زده بود که بیهوش بشه.. ابرومو انداختم بالا و گفت :وای چه جالب..عجب فکری.. نوید خندید و گفت :زن داداش ما رو دست کم نگیر.. خندیدم..ادامه داد :بعد هم که اومدم پیش اریا و عملیات رو شروع کردیم..وقتی که ادمای شاهد پیدامون کردن می خواستم فعالش کنم ولی نتونستم..هم جلوی چشمشون لو می رفتیم و هم اینکه فرصتی بهمون ندادن..تو اتاق هم شاهد و دار و دسته ش بودن و نمی شد..اون همه ادم چشمشون به ما بود..بعد هم که ما رو بستن به صندلی و نتونستم..وقتی اوردنمون بیرون و تو حیاط زانو زدیم بدون فوت وقت..دکمه رو فشار دادم..تا بهنوش اومد و کمی وقت گذشت نیروها هم رسیدن.. با لبخند به اریا نگاه کردم و گفتم :پس واسه ی همین گفتی نترسم؟!.. اریا هم با لبخند سرشو تکون داد.. رو به هر دوشون گفتم :پس کلی توی این عملیات اکشن بازی کردین.. نوید خندید و گفت :اکشن بازی نه زن داداش..عملیات 007 .. من و اریا هر دو لبخند زدیم.. برگشتم و به ماشین امبولانس نگاه کردم که حرکت کرده بود .. داشت از در می رفت بیرون.. اهی کشیدم و گفتم :باورم نمیشه بهنوش و شاهد کشته شدن..واقعا چرا اینطور شد؟!.. اریا سکوت کوتاهی کرد و گفت :وقتی تو جلوم ایستادی بهنوش شلیک کرد.. همزمان شاهد هم اومد سمت تو که گلوله خورد بهش..همین که صدای گلوله بلند میشه ..پلیس که قبلا اخطار داده بود شلیک می کنند و بهنوش تیر می خوره ..اون مردی هم که همراهش بود بهش شلیک میشه اخه به سمت نیروهای پلیس شلیک می کرد..اگر بچه ها بهنوش رو با تیر نمی زدن معلوم نبود چی می شد..بدون شک به هر سه تای ما تیراندازی می کرد.. سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..یاد شاهد و حرفاش افتادم..واقعا سرنوشت چه بازی هایی می کنه..اینکه شاهد توی اون مهمونی باشه .. اریا رو ببینه .. دنبالش بیافته تا بفهمه من هنوز پیش اریا هستم یا نه..بعد که منو ببینه با خودخواهی بخواد به دستم بیاره..می دونستم شاهد ادمی ِ که حتما باید به اون چیزی که می خواد برسه..ولی حالا در راه رسیدن به اون چیزی که می خواست جونشو از دست داد.. واقعا چه ارزشی داشت؟!..که بخواد با خودش و زندگیش اینکارو بکنه..موضوع بهنوش هم واقعا شوک برانگیز بود..هیچ وقت فکرشو هم نمی کردم اون دختری که اون شب تو مهمونی تو اغوش کیارش بود و باهاش می گفت ومی خندید بهنوش باشه..واقعا توی این مدت چقدر ماجرا اتفاق افتاد و ما ناخواسته و ندانسته درگیرش شدیم.. وتهش هم رسید به اینجا.. ******* توی ماشین بودیم و داشتیم بر می گشتیم..هر 3 سکوت کرده بودیم.. وارد شهر که شدیم اریا گفت :بهار می خوام بهت یه چیزی بگم ..ولی قول بده اروم باشی.. قلبم ریخت..تو دلم گفتم ای خدا..باز چی شده؟!.. با تعجب گفتم :چی شده اریا؟!..بازم اتفاقی افتاده؟!.. سرشو تکان داد و گفت :نه اون اتفاقی که فکرشو می کنی..این اتفاق می تونه هم خوب باشه و هم.. -خواهش می کنم اگر چیزی شده بگو.. --بهار الان که رسیدیم ویلای اقابزرگ ممکنه .. کلافه گفتم :ممکنه چی؟!.. اسکوت کرده بود..این سکوتش منو می ترسوند.. اینبار نوید گفت :اریا بذار من بگم.. اریا فقط سرشو تکون داد..به نوید نگاه کردم..صندلی جلو نشسته بود..برگشت و نگام کرد.. --اقابزرگ می خواد ببینتت.. چشمام گرد شد .. -منو؟!..به خاطر..موضوع پدرم؟!.. --اره..ولی نه اون چیزی که تو فکر می کنی..موضوع یه چیز دیگه ست.. -موضوع چیه؟!..ای بابا..گیجم کردید.. اروم خندید و گفت :برسیم خودت می فهمی..بذار اقابزرگ خودش بهت بگه..ولی اصلا نگران نباش..باید خوشحال هم باشی.. گنگ نگاش کردم..سر در نمی اوردم..اینا چی می گفتن؟!..برای چی باید خوشحال باشم؟!.. الان مطمئنا اقابزرگ منو ببینه دیگه باید اشهدمو هم بخونم.. اینکه پدرم پسرش رو کشته..ولی اون هم پدر منو کشته..خب پدر من پسرش رو کشته .. این وسط پدرم مقصر بوده..ولی اون هم نباید پدر منو می کشت.. ای واااااااای..به کل گیج شدم..اصلا نمی دونم چی درسته چی غلط.. انقدر تو افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.. فصل بیست و ششم با تعجب بهشون نگاه می کردم.. همین که رسیدیم اریا منو اورد ویلای اقابزرگ..هی خودمو می کشیدم عقب می گفتم بذار بعدا ولی اریا اصرار می کرد همین الان.. دیگه دیدم نمی تونم کاریش کنم تسلیم شدم و باهاش اومدم..البته نوید هم باهامون بود.. همه توی سالن جمع شده بودن.. مادرجون و پدرجون..خاله و شوهر خاله..و.. از همه مهمتر اقابزرگ.. با دیدن من همه از جاشون بلند شدن..سرمو انداختم پایین .. سلام کردم..مادرجون به طرفم اومد .. محکم بغلم کرد.. با لحن بی سابقه ای گرم و مهربون گفت :الهی فدات بشم عزیزم..سلام به روی ماهت..کجا بودی دخترم؟..دلمون هزار راه رفت.. مات و مبهوت تو بغلش بودم .. از پشتش به بقیه نگاه کردم..رو لبای همه لبخند بود..حتی اقابزرگ.. خدایا خوابــــم؟!..اینجا چه خبره؟!.. از بغلش اومدم بیرون..فکر می کردم الان همه می ریزن سرم که پدر تو ماهان رو کشته ..ولی در کمال تعجب اینطور نشد.. داشتن حسابی تحویلم می گرفتن..همه یکی یکی اومدن جلو و بغلم کردن..به جز اقابزرگ و شوهرخاله و نوید همه رو بغل کرده بودم.. اصلا باورم نمی شد..گیج و منگ بودم..عین ندید بدیدا داشتم نگاشون می کردم..سرخ شده بودم..نه از خجالت و شرم اینکه می دونن من کیم..از اینکه اینجور باهام رفتار می کردن و من هم زیر اون همه نگاه خیره مونده بودم چه کنم.. اقابزرگ :بسته دیگه..دورشو خلوت کنید.. همه با لبخند رفتن کنار و روی مبل نشستن.. اریا دستشو گذاشت پشتم..نگاش کردم..اونم به روم لبخند می زد.. زیر لب گفتم :اریا اینجا چه خبره؟!..چرا همه یه جوری شدن؟!.. اروم خندید و گفت :بشین خانمی ..اقابزرگ بهت میگه.. رو یه مبل دونفره نشست..من هم کنارش نشستم.. نگاهم روی همه می چرخید..تا اینکه روی اقابزرگ ثابت موند.. هنوزم لبخند به لبش بود و چیزی که بیشتر مبهوتم می کرد نگاه گرم و مهربونش بود.. ******* اقابزرگ رو به اریا گفت :صندوقچه ی روی میز رو بهش بده.. اریا از جاش بلند شد و صندوقچه رو برداشت ..به طرفم گرفت..با تعجب نگاش کردم..با لبخند به صندوقچه اشاره کرد.. هنوزم نگام بهت زده بود..از کاراشون سر در نمی اوردم..برخوردشون رو پیش خودم جور دیگه ای برداشت کرده بودم ولی الان..اصلا اونطور که تو ذهنم بود پیش نیومد.. صندوقچه رو گرفتم..اریا کنارم نشست.. اقابزرگ:بازش کن.. نگاهی به بقیه انداختم..اب دهانمو قورت دادم..یعنی چی توشه؟!..بازش کردم.. با تعجب به محتویات داخلش نگاه کردم..چندتا نامه..سه تا دفترخاطرات..یه شناسنامه ..یه پاکت مدارک هم توش بود که مربوط به گواهی تولد نوزاد و کاغذ ترخیص از بیمارستان جهت زایمان..اوه..سند ازدواج.. اسامی رو خوندم..اقای ماهان کامرانی..خانم مریم صفوی..چشمام گرد شد.. م..ماهان ؟!.. م..مر..مریم؟!..مامان من؟!..با..ماهان ازدواج کرده بود؟!..پس.. نگاهمو از روی سند ازدواج برداشتم وبه اقابزرگ دوختم..هم تعجب کرده بودم هم لال شده بودم..باورم نمی شد.. اقابزرگ سرشو تکون داد و گفت:با من بیا..صندوقچه رو هم با خودت بیار.. از جاش بلند شد.. به اریا نگاه کردم..نمی دونم تو نگام چی دید که زیر لب گفت :باهاش برو..نترس.. نگاهش بهم اطمینان می داد.. از کنارش بلند شدم..اقابزرگ رفت اونطرف سالن..در یکی از اتاقا رو باز کرد.. خودش کنار ایستاد و گفت :برو داخل..هر چی توی صندوقچه هست رو بخون..بعد بیا بیرون..من پاسخگوی همه ی سوالاتت هستم.. دیگه داشتم شاخ در می اوردم..منظورش چی بود؟!.. چرا هر کی می خواست یه چیزی رو بهم بفهمونه یه صندوقچه می داد دستم؟!.. یعنی این مدارک و دفاترهم مربوط به پدر و مادرم می شدن؟!.. به خودم اومدم..دیدم اقابزرگ دیگه کنارم نیست و تمام مدت دارم با خودم فکر میکنم.. رفتم داخل..به اطرافم نگاه کردم..یه میز و صندلی گوشه ی اتاق بود..کتابخونه ی کوچیکی رو به روش بود..سمت راست پنجره و سمت چپ یه اینه ی قدی .. زیاد کنجکاوی نکردم..صندوقچه واجب تر بود..ذهنم بدجور مشغولش شده بود.. پشت میز نشستم..سریع در صندوقچه رو باز کردم و دفاتر و نامه ها رو اوردم بیرون..مدارک رو هم از داخل پاکت بیرون اوردم.. همه رو ریختم رو میز..تصمیم گرفتم اول یکی از نامه ها رو بخونم.. پشتشون رو نگاه کردم..پشت هیچ کدوم چیزی نوشته نشده بود ..جز یکیش.."عفو بنما".. بازش کردم..برگه رو اوردم بیرون..تاشو باز کردم .. "بسمه تعالی" سلام..اسم من مریم صفوی است..بی شک من را می شناسید..هیچ وقت با هم رو به رو نشده ایم ولی کما بیش از هویت من مطلع هستید..درسته..من..مریم همسر ماهان و مادر نوه یتان هستم..نوه ای که از وجودش بی خبرید.. بسته ای را به دستتان می رسانم..داخل ان صندوقچه ایست که همه ی هویت و گذشته ی من و ماهان در ان گذاشته شده..با خواندن تک به تکشان پی به تمام حقایق خواهی برد.. حرفی ندارم بزنم..فقط این را می گویم که چیزی تا پایان عمرم باقی نمانده..روزهای اخر را سپری می کنم..نفس هایی که می کشم هر دم نشان از ان دارد که زندگیم رو به پایان است.. دخترم..بهار را..به نزدتان می فرستم..بهار نوه ی شماست..دختر ماهان..مدارک داخل صندوقچه ست..ان ها را با دقت بخوانید.. خواهش می کنم صبرپیشه کنید و به دنبال ما نگردید..از شما تقاضا دارم کاری نکنید ..تا بهار خودش پیش شما بیاید..همه ی حقایق را برایش بگویید..من نمی توانم..می خواهم این روزهای اخر را بی دغدغه سپری کنم..بدون نگاه پر از سرزنش دخترم..بدون اهی که از سینه بیرون می دهد که چرا زندگیش اینطور تلخ سپری شد.. در اخر از شما یک خواهش دارم..مرا عفو کنید..برای ندانم کاری وپنهان کاری..با وجود شما بهار ِ من سخت بزرگ شد..می دانم ستم بزرگیست..ولی من مادرم..نمی توانستم جگرگوشه م را از خود جدا کنم.. با خواندن دفتر خاطرات من.. ماهان و سامان..پی به حقایق می برید..امید به ان دارم که مرا ببخشید..حلالم کنید.. "مریم صفوی" ******* نامه تو دستام خشک شده بود..این نامه ی مادرم بود..برای اقابزرگ نوشته بود.. گف..گفته من..من نوه ی اقابزرگم..د..دختر ماهان !!.. یعنی حقیقت داره؟!..پس اونایی که توی اون صندوقچه بود چی؟!..اون خاطرات..اونا چی؟!.. لحظه به لحظه بیشتر گیج می شدم..روی دفاتر رو نگاه کردم.. خاطرات "مریم" ..خاطرات" ماهان"..خاطرات "سامان".. به نامه ها نگاه کردم..یکی یکی بازشون کردم..نامه ی عاشقانه بود..بعضی ها رو ماهان برای مامانم نوشته بود..بعضی ها رو هم مامان برای ماهان نوشته بود.. قاطی کرده بودم.. دفتر خاطرات مامان رو باز کردم.. یه نامه از لای دفتر افتاد رو میز..برش داشتم..پشتش هیچی نوشته نشده بود.. بازش کردم.. ******* برای دخترم..بهار.. عزیزم ..دختر نازنینم..قبل از انکه خاطرات من را بخوانی باید چند چیز را به تو بگویم..اول از همه مرا ببخش که ناخواسته تو را گمراه کردم..مجبور شدم..نمی خواستم ولی نمی توانستم تحمل کنم..نگاه سرزنش امیزت را..لحن پر شکوه ت را.. من اخر راهم دخترم..الان پیش من نیستی..این روزها تنهام..سرم را با خواندن خاطرات قدیم گرم می کنم.. الان چیزی نمی گویم..خودت همه چیز را با خواندن خاطرات ما می فهمی..دفاتری که قبلا به اسم خاطرات از من و سامان خواندی نصفش حقیقت داشت ولی مابقی نه.. من و سامان هر دو با هم اینکار را کردیم زیرا هر دو از اینده هراس داشتیم..هرچه در ان دفتر خواندی در مورد من تا اشنایی با ماهان و اتفاقات بعد از ان حقیقت داشت.. ولی تا قبل از مرگش حقایق همان هایی بودن که تو خواندی..بعد از مرگ ماهان همه چیز فرق کرد.. حقایق در این دفتر نوشته شده..خواستی می توانی گذشته ی پدرت ماهان و سامان را هم بخوانی.. ولی خاطرات ماهان و همینطور سامان ..پیوندی با خاطرات من دارد که اگر همه ی ان را با دقت بخوانی پی می بری که در خاطرات انها نیز همین موارد گفته شده است.. برایت ارزوی سلامتی می کنم دخترم ..باز هم از تو درخواست بخشش دارم ..حلالم کن بهارم.. در پناه حق ******* وای خدا دارم میمیرم..شاخ در نیارم خیلی ِ.. وقت رو تلف نکردمو سریع رفتم سروقت دفترخاطرات مامان.. ابتداش همونی بود که تو اون یکی دفتر هم نوشته بود.. تا اونجایی که ماهان برای ازدواج با مریم اصرار داشت.. بقیه ش فرق می کرد..از اونجا به بعدش رو خوندم.. ******* توی رستوران قرار گذاشتیم..ماهان گفت که دیگه طاقت نداره ازم دور باشه..منم مثل اون بودم..هر دو دل تو دلمون نبود که به هم برسیم..ولی همون شب قلب پدرم درد گرفت و قبل از اینکه برسونیمش بیمارستان تموم کرد.. غصه دار بودم و عزادارِ پدرم .. از طرفی هم عاشق ماهان بودم.. 2 ماه از مرگ پدرم گذشته بود..ماهان هنوز هم برای ازدواج با من اصرار داشت..مادرم حرفی نداشت..ماهان هم مستقل بود..خونه..ماشین..شغل..همه چیز داشت.. هر دو تو یه بیمارستان کار می کردیم..من پرستار و اون پزشک..ازم خواستگاری کرد وگفت بدون حضور پدر و مادرش می خواد ازدواج بکنه..گفت پدرش ناراضیه و می خواد دختر دیگه ای رو به عقدش در بیاره ولی ماهان اینو نمی خواست..من هم نمی تونستم از دستش بدم..عاشقش بودم..جز مادرم کسی رو نداشتم.. عقد دائم کردیم..زندگیمون عالی بود و در کنار ماهان لذت خاصی داشت.. روز به روز بیشتر عاشقش می شدم..ولی همیشه از این می ترسیدم که اقابزرگ از وجود من توی زندگی ماهان بو ببره..می ترسیدم اون موقع دیگه این خوشبختی رو نداشته باشم.. تا اینکه باردار شدم..دیگه اوج خوشبختیم بود..با به دنیا اومدن بهار زندگی ما هم به طراوت بهار شد.. ماهان عاشق بهار بود..اسمش رو خودش انتخاب کرد..می پرستیدش..گاهی من بهش حسادت می کردم و می گفتم تو بهار رو بیشتر از من دوست داری..ولی ماهان منو می بوسید و می گفت خانمی این چه حرفیه؟..بهار از وجود توست..بی تو نه من هستم نه بهار.. با این حرفاش عاشق ترم می کرد..مادرم رو داشتم..اون هم با دیدن خوشبختی من خوشحال بود..ولی این خوشبختی خیلی زود از بین رفت.. اون روز با بهار و ماهان رفته بودیم پارک..خیاطی کار داشتم..به ماهان گفتم پیاده میرم..خواست بهار رو با خودش ببره که بچه بی قراری کرد..بهار تازه 8 ماهش بود.. به ماهان گفتم با خودم می برمش..اون هم قبول کرد..خواست منو برسونه ولی قبول نکردم..خیاطی نزدیک بود.. ماهان هم بیمارستان کار داشت و باید می رفت.. ******* بقیه ی خاطرات صحنه ی تصادف ماهان بود..درست مشابه همون خاطراتی که تو دفتر اول خوندم..با این تفاوت که من هم حضور داشتم..یه نوزاد 8 ماهه.. ادامه ش رو خوندم.. بعد از مرگ ماهان.. بعد از فوت ماهان زندگیم رنگ ماتم گرفت..تیره و کدر.. نمی فهمیدم روزم کی میاد و میره ..شبم چطور سپری میشه..همه ش اه بود و افسوس.. خودم براش مجلس ختم گرفتم..جرات نداشتم برم خونه ی پدرش..از دور شاهد مراسم خاکسپاریش بودم..من..همسرش..جرات نداشتم برم جلو و با شوهرم..عشقم ..وداع کنم.. خدایا خیلی سخت بود..با چه قدرتی جلوی پاهامو گرفتم که قدم بر ندارم ..با چه زوری جلوی خودمو گرفتم که به طرفش پرواز نکنم و شیون و زاری راه نیاندازم.. از دور ایستاده بودم و گوشه ی شالم رو جلوی دهانم گرفته بودم و ازته دل زار می زدم و ماهانم رو صدا می زدم..ولی..کسی صدامو نمی شنید.. مادرم پیشم بود..بهار رو تر و خشک می کرد..از من که کاری بر نمی اومد..صبح تا شب زانوی غم بغل می گرفتم و از پنجره به بیرون خیره می شدم..انگار تو دل اسمون ماهانم رو می دیدم..به روم لبخند می زد.. دقیقا 3 ماه از مرگ ماهان گذشته بود که یه روز سامان اومد خونه م..اون موقع ها بیشتر با ماهان بود و می دیدمش..ازموضوع ازدواج من و ماهان خبر نداشت ولی وقتی بهار به دنیا اومد ماهان همه چیزو بهش گفت.. دیگه خیلی کم دیدمش..تا الان.. -چیزی شده؟!.. --مریم باید از این شهر بری.. -چرا؟!.. --اقای کامرانی فهمیده ماهان زن داشته و الان دنبالته تا بچه ت رو ازت بگیره.. با وحشت گفتم :چی داری میگی؟!..ولی من بچه م رو بهش نمیدم..این دختر تنها یادگار ماهانِ.. --می دونم..برای همین میگم باید از اینجا بری.. -اخه کجا برم؟!..من و مادرم که جایی رو نداریم..نه دوستی نه فامیلی.. --نگران نباش..من شماها رو مخفی می کنم.. ترس از دست دادن دخترم..پاره ی تنم و یادگار عشقم ..من رو وادار کرد تا از شمال فرار کنم..همراه مادرم به کمک سامان اومدیم تهران..پولی نداشتم..ماهان وضع مالیش عالی بود ولی نمی تونستم ثابت کنم که من زنشم و این بچه هم دختر ِماهانِ..بنابراین دستم به جایی بند نبود..اگر می خواستم این راز رو فاش کنم اقای کامرانی بچه م رو ازم می گرفت..حاضر بودم گوشه ی خیابون بخوابم ولی نذارم جگرگوشه م رو ازم جدا کنند..از پدرم هم چیز زیادی بهم ارث نرسید..یعنی چیزی نداشت که گیر من بیاد..خونمون هم اجاره ای بود..پولش هم خرج کفن و دفن پدرم و..خوراک و پوشاک خودمون و بهار شد..تهش هیچی برام نموند.. سامان برامون یه خونه ی کوچیک و قدیمی خرید ..همراه مادرم و دخترم اونجا ساکن شدیم..سامان هر روز بهمون سر می زد..هر بار یه چیزی برای بهار و خونه می خرید و می اورد.. صدقه بگیر نبودم..درسته مجبور بودم ولی غرور هم داشتم..تصمیم گرفتم برم توی بیمارستان مشغول بشم.. به چند تا از بیمارستان ها جهت کار مراجعه کردم..هیچ کدوم قبولم نکردند..گفتند تعداد پرسنل تکمیلِ و نیاز نداریم..کار دیگه ای هم قبولم نمی کردن..خواستم تو یه شرکت منشی بشم که رئیسش وقتی فهمید بیوه هستم و مجردم برام دندون تیز کرد..منم دیگه ردشو نگرفتم و برگشتم خونه.. به سامان چیزی نمی گفتم..به اون ربطی نداشت..زندگی خودم بود و دخترم و مادرم..خودم باید اداره ش می کردم.. ولی با کدوم کار؟!.. پرستار خصوصی شدم که پسر همون پیرزنی که پرستارش بودم با وجود همسر و فرزند بهم پیشنهاد صیغه کرد..به معنای واقعی کلمه خورد شدم..بیوه بودم..ولی ادم بودم..چرا باهام اینطور رفتار می کردن؟!..چرا نگاهشون به من مثل نگاه یه خریدار به کالای مورد علاقه ش بود؟!.. حسابی ترسیده بودم..به این باور رسیدم که یک زن بیوه نمی تونه ازادانه هر کار خواست بکنه..تو جامعه اینطور جا افتاده بود..صد افسوس که راهی نداشتم و باید توی خونه می موندم.. سامان فهمید پرستار خصوصی شدم..انقدر عصبانی شد که گفتم الان می زنه زیر گوشم..ولی کاری نکرد..تمام خشمش رو سر در حیاط خالی کرد..انقدر محکم کوبیدش به هم که بهار زد زیر گریه..بچه م ترسیده بود.. سامان چرا انقدر عصبانی و کلافه شد؟!.. شب اومد خونمون..سفت و سخت..محکم و قاطع ازم خواستگاری کرد..گفت منو دوست داره و می خواد که همسر دائمش باشم.. اون موقع دقیقا یک سال و نیم از مرگ ماهان گذشته بود.. قبول نکردم..من هنوز هم عاشق ماهان بودم..چطور می تونستم قبول کنم که با سامان ازدواج کنم؟!.. هر روز پیشنهادش رو مطرح می کرد وبا جواب منفی من رو به رو می شد..نمی تونستم از خونه بیرونش کنم..چون هم بهش مدئون بودم و هم اینکه اون تنها کسی بود که می شناختم و می تونست کمکم بکنه..درضمن این خونه هم متعلق به اون بود.. از نگاه های مردم خسته شده بودم..تا اینکه یه روز حرفی به گوشم رسید که همونجا مرگم رو از خدا خواستم.. از مغازه سبزی خریده بودم و داشتم بر می گشتم خونه که از پشت دیوار..سر پیچ کوچه صدای دو تا زن رو شنیدم.. دوتا از همسایه ها داشتن پشت سرم حرف می زدن :واه واه..زنیکه شوهرش مرده اونوقت یه مردِ غریبه هر روز وهرشب میاد تو خونه ش ..خودم با چشمای خودم دیدم مادرش هر وقت که از خونه می زنه بیرون مردِ هم میره تو خونه و تا کی بیرون نمیاد..هر دفعه هم یه چیز دستشه.. --خب شاید شوهرشه..صیغه ای چیزی کردن.. --واااا..نه از این خبرا نیست..اگر شوهرش بود من می فهمیدم..چه شوهریه که زنش جلوش چادر سر می کنه؟!.. --تو از کجا دیدی؟!.. --ای بابا منیرجون خونه ی ما چسبیده به خونه ی مریم خانمشون..از بالای پشت بوم دیدم.. زن خندید و گفت :از دست تو زری ..داشتی زاغ سیاشون رو چوب می زدی؟!.. --وا این حرفا چیه؟..رفته بودم بالا پشت بوم رخت پهن کنم چشمم افتاد بهشون..زنیکه معذب بود..مرده هم داشت می خندید و حرف می زد.. --نمی دونم والا..حالا خوبیت نداره..ولش کن.. --چی رو خوبیت نداره؟..ما همسایه هستیم منیرجون..باید بدونم همسایه کناریم داره تو خونه ش چکار می کنه یا نه؟..همینجوری که نمیشه..ما ابرو داریم..این کوچه حرمت داره ..نمیشه که هر ننه قمری بیاد توش و هر کار دلش خواست بکنه.. --چی بگم .. اشکامو پاک کردم..خدایا چی می شنیدم؟..ای کاش کر می شدم و این حرفا رو با گوشم نمی شنیدم..ای کاش می مردم و چنین روزی رو نمی دیدم.. وقتی اومدم خونه 1 روز کامل از اتاق بیرون نیومدم و فقط با خودم فکر می کردم..مامان گله می کرد ولی من جواب نمی دادم.. هر دفعه صدای زن همسایه تو گوشم زنگ می زد و بیشتر خورد می شدم (زنیکه شوهرش مرده اونوقت یه مردِ غریبه هر روز وهرشب میاد تو خونه ش ..خودم با چشمای خودم دیدم مادرش هر وقت که از خونه می زنه بیرون مردِ هم میره تو خونه و تا کی بیرون نمیاد..).. به هق هق می افتادم..خدایا این جماعت چی از جون من می خوان؟.. مادرم اومد پشت در اتاق و گفت دخترم.. بهار داره بی قراری می کنه..بیا پیشش.. رفتم بیرون..با عشق بهش غذا می دادم..چشمای سبزش رو ازخودم به ارث برده بود..موهای لخت قهوه ای تیره ش رو از ماهان.. همون شب سامان اومد خونمون..بازم پیشنهادش رو مطرح کرد.. --مریم تو توی موقعیتی نیستی که بخوای اینطور برای خودت تصمیم بگیری..پای بچه ت هم در میونه..اون به پدر نیاز داره..الان که کوچیکه و سنی نداره می تونه درک کنه که یه پدر داره و این موضوع براش جا می افته..بزرگ که شد دیگه نمیشه کاری کرد..مریم بذار سایه ی یه مرد بالا سرت باشه..بذار یه مرد..یه پدر حامی دخترت باشه..اقای کامرانی هنوز هم داره دنبال دخترت می گرده..حتی پاش به تهران هم رسیده.. محکم بهار رو به خودم فشردم و با ترس گفتم :نه..یعنی اینجا هم اومده؟.. --اره..داره دنبالتون می گرده..اگر با من ازدواج کنی..قول میدم یه شناسنامه ی جدا برای بهار بگیرم ..به اسم خودم..دیگه هیچ کس نمی تونه دخترت رو ازت بگیره..اون موقع دختر منم هست..خب چی میگی؟..قبول می کنی؟.. چی داشتم که بگم؟!..بدبخت تر از منم تو دنیا هست خدا؟.. -باید فکر کنم.. --باشه..من فرداشب ازت جواب می خوام.. اون شب تو اتاقم نشسته بودم..نگاهم به دخترم بود .. توی سرم هزاجور فکر و خیال داشتم.. نگاه همسایه ها..کلام نیش دارشون..بی پدر بودن دخترم..از همه بدتر اقای کامرانی که به دنبال نوه ش بود..نه..اینو دیگه نمی تونستم تحمل کنم.. یاد حرف سامان افتادم (اگر با من ازدواج کنی..قول میدم یه شناسنامه ی جدا برای بهار بگیرم ..به اسم خودم..دیگه هیچ کس نمی تونه دخترت رو ازت بگیره..اون موقع دختر منم هست).. سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.. زیر لب زمزمه کردم :خدایا چه کنم؟..خودت کمکم کن.. سامان اومد..ازم جواب می خواست..مردد بودم..همه ش به یاد ماهان می افتادم..ولی از طرفی هم حرف های مردم تو گوشم زنگ می زد..هر کجا هم که می رفتم این حرف ها دنبالم بودند..تمومی نداشت.. به سامان جواب بله دادم..ولی تا خود صبح تو رختخوابم نشسته بودم و گریه می کردم..احساس می کردم زنجیر عشق و محبتی که بین من و ماهان بود از هم گسست.. داشتم زن سامان می شدم..ولی ماهان رو هرگز فراموش نمی کردم.. سامان خیلی زود ترتیب کارها رو داد و من به عقدش در اومدم..دیگه شمال نمی رفت.. همسایه ها فهمیده بودن ازدواج کردم ولی نگاه بعضی ها تیز بود..بعضی ها هم پشت چشم نازک می کردن و بهم تبریک میگفتن..منم با شرم جوابشونو می دادم.. این جماعت هنوز هم دست از سرم برنداشته بودن..واقعا قدیمی ها راست گفتند که "در دروازه رو میشه بست..ودر دهان مردم رو نه".. سامان پی گیر بود تا به اسم خودش برای بهار شناسنامه بگیره..دوست نداشتم اسم پدر واقعیش از تو شناسنامه ش پاک بشه..برای هیمن شناسنامه ی اصلی بهار رو نگه داشتم..توی صندوقچه مخفی کردم.. البته سامان هم از این بابت مشکلی نداشت..باهام راه می اومد..زندگی در کنارش ارام بود..به من و زندگیش با عشق می رسید..نگاهش همیشه پر از گرما بود.. ولی هیچ گرمای عشقی جای ماهان رو برای من نمی گرفت..این رو خیلی خوب حس می کردم.. ولی ارامش زندگیم اروم اروم از بین رفت..سامان ورشکست شد..نه کارخونه ای..نه درامدی..هیچی..حتی دیگه توی بیمارستان هم کار نمی کرد..نمی دونم چی شده بود..ولی همیشه یه ترسی توی چشماش بود..مادرم بر اثر سکته ی قلبی فوت کرد..دیگه هیچ کس رو نداشتم..جز سامان و دخترم بهار..فامیل پدری که کلا نداشتم..فامیل مادری هم یه دایی داشتم که با خانواده ش تو یه تصادف خیلی وقت پیش فوت کرده بود..کلا بی کس و تنها بودم.. مجبور شدیم خونه رو بفروشیم و یه کوچیک ترشو بخریم..سامان می گفت طلبکارا دنبالشن..بهار 3 ساله بود که سامان تصادف کرد..تو جاده ی شمال..قطع نخاع شد و فلج افتاد تو خونه..دکترا جوابش کرده بودن..اخرای عمرش بود..نگاهش بی فروغ بود.. یه روز که داشتم قاشق قاشق سوپ دهانش می کردم موچ دستمو گرفت..با تعجب نگاش کردم..لبخند کمرنگی زد و گفت :مریم می خوام باهات حرف بزنم..-چی شده؟!..--فقط می خوام گوش کنی..-باشه بگو..--دیگه اخرای عمرمه..هر شبی که می خوابم امید ندارم که صبح چشمامو باز کنم..می خوام قبل از مرگم حلالم کنی..خواستم حرفی بزنم که دستشو بلند کرد و گفت :نه..بذار حرف بزنم..بذار تا دیر نشده همه چیزو بگم..بعد هر حرفی خواستی بزن.. سکوت کردم..ادامه داد :وقتی 14 سالم بود و پدر و مادرم فوت شدن اقای کامرانی منو اورد پیش خودش ..امور کارخونه رو در دست گرفت و هر دفعه سودش رو به حسابم می ریخت..اخه نصف سهام کارخونه به نام اقای کامرانی بود..من و ماهان چون تقریبا هم سن بودیم زود صمیمی شدیم..رفته رفته همدیگرو برادر صدا می زدیم..حتی تو یه رشته تخصص گرفتیم..هر دو پزشک..تا اینکه تو وارد همون بیمارستانی شدی که من و ماهان توش مشغول بودیم..به عنوان پرستار..ازت خوشم اومده بود..ولی می دیدم که نگاه و لبخندهای تو به سمت ماهانِ..نمی خواستم در مورد ماهان فکرای ناجور بکنم..تو هم دختر پاکی بودی..ولی وقتی اون روز شما دوتا رو توی رستوران دیدم که چطور عاشقانه حرف می زدید و به هم نگاه می کردید خورد شدم..واقعا نابود شدم..اصلا فکرشو نمی کردم..از همونجا نظر و احساس برادریم نسبت به ماهان تغییر کرد..رویه م رو تغییر دادم..باهاش سنگین رفتار می کردم..ولی اون مثل همیشه بود و منو برادر صدا می زد..وقتی می دیدم با هم می رین بیرون و انقدر با هم گرم و صمیمی هستید تا مرز جنون می رفتم..صبح تا شب فکرم شده بود رابطه ی تو و ماهان..اهی کشید و گفت :تا اینکه واقعا به جنون رسیدم..اون روز زنگ زدم به دو نفر که کارشو تموم کنند..ولی ماهان توی بیمارستان بهم خبر داد که با تو ازدواج کرده و قراره بابا بشه..نمی دونی چقدر خوشحال بود..برق خاصی تو چشماش بود..اومدم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو صندلی..سرمو گرفتم تو دستام..باورم نمی شد..پس تمام این مدت شماها زن و شوهر بودید؟!..نمی دونم چرا..ولی از کشتنش پشیمون شدم..زنگ زدم به اون دونفر و گفتم برنامه کنسل شد و فعلا کاری نکنید..ماهان رو تعقیب کردم و خونه تون رو یاد گرفتم..بچه تون به دنیا اومده بود..گفت اسمشو گذاشتیم بهار..بارها خواستم به اقابزرگ خبر بدم که ماهان پنهانی ازدواج کرده ولی به خاطر تو منصرف می شدم..اگر پای تو وسط نبود بی خیال بودم ولی چون تو رو دوست داشتم نمی تونستم این ریسکو بکنم..اقابزرگ مرد مستبدی بود..در اونصورت معلوم نبود چی می شد.. ماهان نباید از تو ..از عشقش..از علاقه ی زیادش به تو پیش من حرف می زد..همه ش با اب و تاب از علاقه ش به تو می گفت..اینکه تو هم دوستش داری..از دخترش..اینها رو می ریختم تو خودم ..مثل یه غده ی چرکین..روی هم تل انبار شدن .. در اخر این غده سر باز کرد..به جنون رسیدم..بی خیال مردونگی شدم..زنگ زدم به اون دونفر و گفتم تمومش کنید..اونا هم جلوی پارک با ماشین می زنن بهش و فرار می کنند..حرفه ای بودن..جوری صحنه سازی کردند که احدی نتونست پیداشون کنه..منم همینو می خواستم..وقتی گفتن کار تموم شد دستمزدشونو دادم..شخصا نه..براشون فرستادم..رفتم یه جای خلوت و تا می تونستم فریاد زدم..می خواستم خودمو خالی کنم..حس عذاب وجدان نداشتم..ولی گرفته بودم..حالم خوش نبود.. همه ی خانواده شوکه شدن..به یک هفته نکشید مادر ماهان هم سکته کرد و مرد..دق کرد..از داغ دوری پسرش..داشتم در خفا برنامه ریزی می کردم که چطور بهت نزدیک بشم..تا اینکه این فکر به سرم زد..بیام و به دروغ بهت بگم اقابزرگ همه چیزو فهمیده و می خواد بچه ت رو ازت بگیره..اینجوری تو با من همراه می شدی و به حرفام گوش می کردی...
گوشه ای ایستاده بودم و به جمع ِ مهمان ها نگاه می کردم..که دیدم پسر عمه ی اریا که اسمش بهزاد بود داره به طرفم میاد..قبلا باهاش اشنا شده بودم ..نگاهش با بقیه فرق داشت..زیادی زل می زد بهم..یه پسر حدودا 25 ساله..با مدل موی امروزی ..یه تیشرت اسپرت سفید و یه شلوار جین مشکی..تیپش خوب بود..رو به روم ایستاد..لبخند بزرگی روی لباش بود..--خوش می گذره؟!..لبخند کمرنگی زدم وگفتم :بله..ممنون..باز خیره شده بود به من..نگاهش ادمو ذوب می کرد..بدجور زل می زد..بی پرده گفت :شما دختر فوق العاده زیبایی هستید..نمی دونستم اریا انقدر خوش سلیقه ست..از حرفش سرخ شدم ..جوابشو ندادم..سرمو انداختم پایین..پرروتر از قبل ادامه داد :شرم هم که می کنی باز..با شنیدن صدای اریا خفه شد..-- شرم هم که می کنه باز به تو هیچ ربطی نداره ..سرمو بلند کردم..اریا کنارم ایستاد..اخماش حسابی تو هم بود..بهزاد با دیدنش پوزخند مشهودی زد وگفت :به به جناب سرگرد..داشتم به بهار می گ..اریا محکم گفت :بهار خانم.. بهزاد با پوزخند نگاهشو دور سالن چرخوند و سرشو تکون داد..--اوکی..بهار خانم..داشتم بهش می گفتم که اریا هم خوش سلیقه بود و ما خبر نداشتیم..وقیحانه چشمک زد وگفت :می گردی خوشگلاشو سوا می کنی؟!..نه خوشم اومد..اریا جوش اورد..با خشم گفت :به تو هیچ ربطی نداره..بهزاد زیادی حرف می زنی..بی خیال ادامه داد :خب منکر ِ چی بشم؟!..خوشگله میگم خوشگله دیگه..تا حالا ندیده بودم به دختری پا بدی..گاهی می گفتم قلب نداری یا اگر هم داری یه تیکه سنگه..ولی الان می بینم..نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت :نــــه..خوش سلیقه ای..به موقعش حال می گیری..اریا با خشم از بین دندون هاش غرید :پس تا حالتو نگرفتم بزن به چاک..بهزاد دستاشو به نشونه ی تسلیم برد بالا و گفت :خیلی خب..شلیک نکن جناب سرگرد..چرا جوش میاری؟!..نگاهی به ما دوتا انداخت و با پوزخند روشو برگردوند و رفت.. اریا سرخ شده بود..صورتشو به طرفم برگردوند ..--پسره ی عوضی..چی بهت می گفت؟!..-هیچی..همینایی که داشت به تو هم می گفت..این چرا اینجوریه؟!..--کلا همینطوره..هر وقت باهات حرف زد بهش محل نده..لبخند زدم و با ناز گفتم :باشه عزیزم.. نگام کرد..اخماش اروم اروم باز شد..به جاش یه لبخند جذاب نشست رو لباش..صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :خب الان جای ناز کردنه؟!..اروم گفتم :پس کجا جای ناز کردنه؟!..سرشو بلند کرد و با لبخند خاصی به طبقه ی بالا اشاره کرد ..با لحن با مزه ای گفت :بعدا بهت میگم..دستمو گرفتم جلوی دهانمو خندیدم..-فرصت طلب..ابروشو انداخت بالا و گفت :مگه بده؟!..مرد باید از همچین موقعیت هایی به نحو احسنت استفاده کنه..-چجور موقعیت هایی؟!..چشمک بامزه ای زد وگفت :دیگه دیگه..همه چیزو که نمیشه گفت خانمی.. خندیدم..روز به روز بیشتر عاشق اریا می شدم..انقدر که انگار نیمی از وجودم بود..نه ..اریا تمام وجودم بود..اره..زندگی در کنار اریا تازه بهم فهمونده بود خوشبختی یعنی چی..وجودش برام عزیز بود..عزیز وخواستنی..من بودم و مادرجون و خاله ی اریا..اون هم زن مهربونی بود..درست مثل مادرجون با مهربونی باهام رفتار می کرد.. شام هم صرف شد..تمام مدت اریا کنارم ایستاده بود..نگاه های سنگین مهمونا رو خیلی خوب روی خودم حس می کردم..هنوز هم تعجب رو می شد تو نگاهشون دید..بالاخره مهمونی اون شب به پایان رسید..اخر شب اقابزرگ بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفت ویک راست رفت تو اتاقش..بقیه هم شب بخیر گفتن وبا خستگی رفتن تو اتاقاشون..قرار بود فردا حرکت کنیم وبرگردیم ویلا..2 روز دیگه اریا می رفت ماموریت..نمی دونم چرا..ولی یه جورایی دلشوره داشتم.. 2 روز بود که از ویلا برگشته بودیم..بعد از شام کنارش نشستم..فردا صبح به مقصد تهران حرکت می کرد..با اینکه 2 روز بیشتر کارش طول نمی کشید ولی بازم دوری از اریا برام سخت بود..فقط زل زده بودم بهش و چیزی نمی گفتم..داشت با لپ تاپش کار می کرد..سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو بلند کرد ..نگاهشو دوخت تو چشمام..با لبخند لپ تاپ رو بست و گذاشت رو میز..دستاشو از هم باز کرد..بی طاقت خیز برداشتم و رفتم تو اغوشش..منو محکم به خودش فشرد..اروم گفت :چی شده خانمی؟!..حس می کنم نگرانی..بغض کردم ..گفتم :اریا..--جون دل اریا..-نمیشه نری ماموریت؟!..هم نگرانتم و هم اینکه دلم برات تنگ میشه..با لحنی سرخوش گفت :ای قربونت برم خانمی که انقدر حساسی..2 روز بیشتر طول نمی کشه عزیزم..ماموریته ..باید برم..نمی تونم از دستورات سرپیچی کنم.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..به پیراهنش چنگ زدم..-پس قول بده همینجوری که سالم داری میری سالم هم برگردی..حتی یه خراش هم نباید به دستت بیافته.. بلند بلند خندید..سرمو بلند کرد..با دیدن اشکام لبخند از روی لباش محو شد..صورتمو تو دستاش قاب گرفت و گفت :عزیزم اینجوری بی تابی نکن..محکم منو کشید تو بغلش و پشتمو نوازش کرد..--باید عادت کنی بهارم..این اولین ماموریتم نیست اخریش هم نخواهد بود..شغلم پر خطره ولی مواظب خودم هستم..نگران نباش عزیزم..تو اینطور بیتابی می کنی قلبم درد می گیره..دلت میاد؟!..با پشت دست اشکامو پاک کردم و سرمو از روی سینه ش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..تو چشماش اشک حلقه بسته بود..چشماشو بست .. انگشتش رو گذاشت پشت پلکش وفشرد..دستشو برداشت..چشماش سرخ شده بود..خندید و با صدای بم و گرفته ای گفت :ببینم امشب می تونی اشک منو هم در بیاری یا نه..تو رو خدا بی تابی نکن.. باورم نمی شد اریا به خاطر قلب بی قرار من اینطور دگرگون شده که اشک به چشمش نشسته ..دستامو دور کمرش حلقه کردم..نباید ناراحتش کنم..نباید به روم بیارم که نگرانشم..دوست داشتم با خیال راحت بره..ذهنش درگیر نباشه..برای همین لبخند زدم و گفتم :اریا خیلی دوستت دارم..خیلی..لبخند محزونی زد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد وگفت :من که عاشقتم..مخلصتم هستم.. خواستم بحث رو عوض کنم..--اریا قضیه ی بهنوش چی شد؟!..نکنه کار دستمون بده؟!..دستشو از دورم برداشت .. رو مبل جا به جا شد..نفسشو داد بیرون و گفت :دیروز که از ستاد بر می گشتم یه سر رفتم ویلای اقای هدایت ..می خواستم ببینم به چیز مشکوکی بر می خورم یا نه..خواستم به تو هم بگم ولی بعد گفتم ممکنه بیشتر از این نگران بشی..واسه ی همین گذاشتم وقتی مطمئن شدم بیام بهت بگم.. -خب چی شد؟!..سرشو تکون داد و گفت :هیچی..پدرش که مثل همیشه توپش پر بود..مادرش رو هم ندیدم..بعد هم که خواستم برگردم اقای هدایت گفت بهنوش رفته مسافرت..حالا راست و دروغش رو نمی دونم..ولی اون اینطور به من گفت..اب دهانم رو قورت دادم و گفتم :نمیشه جلوی خونه شون یکی رو بذاریم که کشیک بده؟!..لبخند کمرنگی زد وگفت :عزیزم بی دلیل که نمیشه جلوی خونه ی مردم مامور گذاشت..اونوقت به جرم مزاحمت ..می تونن ازمون شکایت کنن..جرمی که صورت نگرفته..فقط به بهنوش مشکوکیم که شناسنامه هامون رو برداشته..اگر بخوایم تحریکشون کنیم ممکنه وضع بدتر بشه..فعلا جلو نمیریم تا مطمئن بشه برامون چندان اهمیتی نداره..-ولی از بهنوش بعید نیست کاری نکنه..--درسته..هر کار از این دختر بر میاد..با توجه به اون گردنبندی که توی اتاق افتاده بود و شهادت مامان مبنی بر اینکه این گردنبند متعلق به بهنوشه..می تونیم مطمئن باشیم که بهنوش شناسنامه ها رو برداشته..بدون شک یه نقشه ای داره.. دستای سردمو گرفت تو دستاش و با لبخند گفت :فعلا نمی تونیم کاری بکنیم..اگر بریم جلو وضع بدتره ..چون مطمئن میشه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست..-تا کی باید صبر کنیم؟!..اگر کار از کار گذشت چی؟!..نفس عمیقی کشید و با لحن گرفته ای گفت :امیدوارم اینطور نشه..به محض اینکه پیداش کنم همه چی تمومه..ولی انگار اب شده رفته تو زمین..-چطور؟!..--رفتم دانشگاهش سراغش رو گرفتم ولی اونجا هم نبود..حتی ماشینش هم تو ویلا نبود.. سرمو تکون دادم..خدا اخر وعاقبتمون رو ختم بخیر کنه..کم بود جن و پری..یکی هم از دریچه می پرید..خودمون کم دردسر داشتیم که یکی دیگه بهش اضافه شده بود..*******من و مادرجون پشت در ایستاده بودیم تا اریا رو بدرقه کنیم..تو دست من کاسه ی اب بود و تو دست مادرجون قران..اریا قران رو بوسید و از زیرش رد شد..ر وبه مادرش لبخند زد..مادرجون پیشونیش رو بوسید و ازش خداحافظی کرد.. دیشب موقع خواب تو بغلش انقدر بوسیدمش که از نفس افتادم..اریا هم می خندید وبه شوخی می گفت :ای کاش مهریه ت رو چند صدتا بوسه می کردم اگر اینطور بود تا الان مهرت رو داده بودم..از نگاهش..از تن صداش که لرزش خاصی داشت..ازحرارت بوسه هاش که از منم داغ تر بود.. می فهمیدم که قلب اریا هم بی تابه..مرد بود و به روی خودش نمی اورد..می دونستم نمیگه چون نمی خواد منو از اینی که هستم بی قرارتر کنه.. رو به روم ایستاد..بی رودروایسی از حضور مادرش پیشونیم رو بوسید..سرخ نشدم ولی قلبم فشرده شد..از اینکه داشت می رفت..از اینکه 2 روز بدون اریا باید سر می کردم..تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهش سرگردون بود..زیر لب گفت :مواظب خودت باش خانمی..خداحافظ..با نم اشکی که تو چشمام بود گفتم :تو هم مراقب خودت باش اریا..به سلامت..خدانگهدار..سرشو تکون داد و با لبخند ازم جدا شد..نیم نگاهی به مادرش انداخت و خداحافظی کرد..در رو باز کرد..اگر شرم از حضور مادرجون رو نداشتم بغلش می کردم..ولی نمی شد.. در ماشینش رو باز کرد وقبل از سوار شدن برامون دست تکون داد..بعد هم سوار شد و با تک بوقی که زد حرکت کرد..کسه ی اب رو پشت سرش ریختم .. تو دلم گفتم :خدا پشت و پناهت عشقم.. مادرجون :بهار مدتی که اریا نیست بیا پیش ما..اینجا تنهایی دخترم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :نه مادرجون..مزاحمتون نمیشم..همینجا می مونم..--مزاحمت کدومه دخترم..اونجا هم خونه ی خودته..-ممنونم..دوست دارم اینجا بمونم تا اریا بیاد..دلم طاقت نمیاره..دستشو گذاشت پشتمو با مهربونی گفت :بر می گرده دخترم..هر وقت میره ماموریت تا بر وقتی می گرده صد بار میمیرم و زنده میشم..شغلش پر خطره ولی خب نمی تونه نادیده بگیرش..داره به وظیفه ش عمل می کنه ..-می دونم مادرجون..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی با دلم چکار کنم؟..اروم خندید و سرشو تکون داد.. رفتیم تو خونه..با کمک هم ناهار رو اماده کردیم..اون روز مادرجون پیشم موند..شب پدرجون هم اومد اونجا..از اینکه پیشم بودن احساس تنهایی نمی کردم ولی جای خالی اریا رو خیلی خوب حس می کردم..پدرجون اصرار داشت باهاشون برم ولی قبول نکردم..دوست داشتم شب سرمو بذارم رو بالشت اریا و از بوی عطرش ریه هام رو پر کنم تا اروم بشم ..روی تخت که خوابیدم دستمو ناخداگاه به کنارم کشیدم ..جای خالیه اریا..اشکم در اومد..بالشتشو گرفتم بغلم و تو جام نشستم..همونطورکه صورتمو تو بالشت فرو کرده بودم از ته دل صداش می کردم و می گفتم :کجایی اریا؟..چرا انقدر منو به خودت وابسته کردی؟..چرا انقدر دوستت دارم ؟..با اینکه فقط رفتی ماموریت و زود بر می گردی ولی بازم نمی تونم طاقت بیارم..خدایا دوری از عشقم برام سخته..خودت نگهدارش باش.. دیدم نمی تونم بخوابم از جام بلند شدم و وضو گرفتم..به نماز ایستادم..2 رکعت نماز حاجت خوندم ..به نیت سلامتی اریا..براش دعا کردم..از ته دل از خدا خواستم مواظب عشقم باشه..*******روز اول گذشت..مادرجون مرتب بهم سر می زد..روز دوم هم گذشت..2 شب نخوابیدم ..اصلا خواب به چشمام نمی اومد..همه ش نگرانش بودم..یک بار اریا تنهام گذاشته بود و بازم می ترسیدم همون اتفاق بیافته..میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حکایته من بود..یک بار برام همچین اتفاقی افتاده بود و حالا هم همه ش فکر می کردم بازم ممکنه بیافته.. روز دوم هم گذشت..توی این مدت یه بار بهم زنگ زده بود..اون هم وقتی بود که تازه رسیده بود تهران..امروز عصر بر می گشت خونه..خیلی خوشحالم بودم..از صبح خونه رو مرتب کردم..حموم رفتم و یه بلوز استین کوتاه و یه شلوار اسپرت پوشیدم..ترکیبی از رنگ های سبز و سفید..اریا دوستش داشت..براش باقالی پلو با گوشت درست کردم..راس ساعت 6..زنگ در به صدا در اومد..وای داشتم بال در می اوردم..با هیجان ایفن رو برداشتم..-کیه؟!..--باز کن خانمی..وای خداجون..خودش بود..در رو بازکردم..برای دیدنش لحظه شماری می کردم..از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم..با قدم های بلند ..لبخند به لب به طرف خونه می اومد..بی معطلی در رو باز کردم..اومد تو و درو بست..مشتاقانه تو چشمای هم خیره شدیم..به روی هم لبخند زدیم..منو کشید تو بغلش..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..من از اونم بدتر بودم..محکم کمرشو چسبیده بودم و می بوسیدمش..بغلم کرد..همونطورکه می بوسیدم رفت رو مبل نشست..منو نشوند رو پاهاش..دستامو دور گردنش حلقه کردم ..لباشو از لبام جدا کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام و لبخند گرمی به روم پاشید..سرمو خم کرد..زیر گوشم زمزمه وار گفت :سلام خانمی..خندیدم..انقدر برای دیدن هم هیجان زده شده بودیم که به کل یادمون رفته بود سلام کنیم..گونه ش رو بوسیدم و گفتم :سلام عزیزم..خوبی؟..دلم برات تنگ شده بود اریا..داشتم دق می کردم..کمرمو فشرد وگفت :تو خوب باشی منم خوبم فدات شم..خدا نکنه خانمم..دل منم شده بود یه ریزه..انقدر که به چشم نمی اومد..با لبخند از رو پاش بلند شدم که دستمو گرفت و کشید..باز افتادم تو بغلش..با لبخند جذابی گفت :کجااااا؟!..جات همینجا خوبه..خندیدم و گفتم :می خوام برات چایی بیارم تا خستگیت در بره..با شیطنت گفت :تو همینجا بشین..خود به خود خستگیم در میره..همینکه پیشم باشی دیگه خستگی تو تنم نمی مونه.. با عشق نگاش کردم..خدایا شکرت که اریا رو سالم بهم برگردوندی..زندگی بدون اریا برام بی رنگ و بی روح بود..وجود اریا بود که به زندگیم گرما می بخشید..*******سر میز شام بودیم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :خب تعریف کن..از ماموریت چه خبر؟!..پارچ ِ نوشابه رو برداشت..داشت تو لیوان نوشابه می ریخت..در همون حال گفت :عملیاتی نبود..خودم تک بودم..-چطور؟!..لیوانمو گذاشت جلوم وبرای خودش ریخت..--باید می رفتم تو یه مهمونی وامارشون رو در می اوردم..برای اینکه منو نمی شناختن دستور از مرکز اومده بود ..ظاهرا فهمیده بودن اون ماموریت مخفی توسط من با موفقیت انجام شده..این بود که اینبارم خواستن من برم..-خب چطور بود؟!.. یه قلوپ از نوشابه ش خورد..--هیچی دیگه..این مهمونی با اون مهمونی که اونبار تو هم توش بودی خیلی فرق می کرد..نه کسی نقاب زده بود و نه کسی از خودش جنگولک بازی در می اورد..نگام کرد وخندید..با خنده گفتم :وای اریا یادش که می افتم بازم خنده م می گیره..همه شون دیوونه بودن..سرشو تکون داد و گفت :دارو و مواد مصرف کرده بودن..مواده توهم زا..با مصرف اون مواد کارهاشون غیرارادی میشه.. یه قاشق از غذا گذاشت دهانش ..وقتی لقمه ش رو قورت داد گفت :به به..دست و پنجه ت طلا خانمی..غذات حرف نداره..لبخند زدم و گفتم :نوش جان..مخصوص تو درستش کردم..--فدای تو بشم..-خدا نکنه..لبخند زد ومشغول شد.. -خب حالا ماموریت با موفقیت انجام شد؟!..--اره..ولی چندتاشون فرار کردن..از اون گردن کلفتا بودن..ولی بیشتر جنساشون لو رفت..-اونجا چکارهایی می کردن؟!..--هر کاری که بگی..جنس معامله می کردن..دختر خرید و فروش می کردن..هر کاری که از یه خلافکار حرفه ای بر میاد.. سکوت کردم..عجب ادمای پستی بودن..واقعا چطور دست به چنین کاری می زنن؟!..اخه با دخترای مردم چکار دارن؟!..درسته بعضی هاشون خودشون تن به این کار می دادن..ولی اونایی که ناخواسته وارد این راه می شدن چی؟!..خدا ازشون نگذره..واقعا شرایط سختیه.. اون شب نه من دل ازاریا می کندم نه اون از من..وقتی سرمو گذاشتم رو سینه ش تازه فهمیدم ارامش یعنی چی..وقتی صدای قلبش رو شنیدم تازه فهمیدم چقدر با این صدا اروم میشم..وقتی گرمای اغوشش رو حس کردم پی بردم که نه..من بدون اریا اصلا دوام نمیارم..اون دیگه شده بود همه ی وجودم..انقدرنوازشم کرد..تا اینکه چشمام اروم اروم گرم شد وبعد از 2 شب با خیال راحت تو اغوشش به خواب رفتم..*******بالاخره از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد..کاری که نباید می شد ..شد..بهنوش ِ عوضی..اون با نامردی وارد زندگیم شد و باعث شد یه بدبختی جدید گریبان گیرم بشه.. 1 هفته از ماموریت اریا گذشته بود..توی حیاط باغ داشتیم قدم می زدیم..اقابزرگ و مادرجون هم تو ویلا بودن..دستم تو دستای اریا بود و داشتیم حرف می زدیم که در ویلا با صدای تیکی باز شد..هر دو نگاهمون به اون سمت کشیده شد..با دیدنش تنم یخ بست..انگار روح از تنم خارج شد..دست اریا رو محکم گرفتم..بهنوش لبخند بر لب به طرفمون می اومد.. فصل بیست و سوم جلومون ایستاد..با پوزخند نگاهی به من و اریا انداخت و از کنارمون رد شد..اریا دستمو ول کرد و جلوش ایستاد..با صدای نسبتا بلندی گفت :تو اینجا چه غلطی می کنی؟!..مگه اقابزرگ بیرونت نکرده بود؟!..بهنوش با همون پوزخند مسخره ش نگاهی به اریا انداخت و گفت :الان هم نمی خواست درو باز کنه..گفتم کار مهمی باهاش دارم تا تونستم بیام تو..اریا جدی گفت :کار مهمت چیه؟!..به من بگو؟!..بهنوش ابروشو انداخت بالا و بابدجنسی تو چشمای اریا خیره شد ..--نچ..نمیشه جناب سرگرد..با خود اقابزرگ کار دارم..اگر می خوای حرفامو بشنوی..به من اشاره کرد و گفت :با خانمت بیا تو.. از کنارش رد شد وبا قدم های بلند به طرف ویلا رفت..اریا به طرفش دوید ..کیفش رو گرفت و کشید..بهنوش ایستاد..کیفش رو از دستای اریا بیرون کشید و با خشم گفت :ول کن کیفمو..اریا در حالی که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : بهنوش راهتو بکش و از اینجا برو بیرون..وگرنه مطمئن باش بدتر از اینا باهات رفتار می کنم..--من هیچ کجا نمیرم..تا حرفامو به اقابزرگ نزنم از این خونه بیرون برو نیستم..اریا داد زد :د اخه چه حرفی داری که بزنی لعنتی؟!..چرا می خوای همه چیزو خراب کنی؟!..این وسط چی به تو می رسه؟!..--می خوای بدونی چی بهم می رسه؟..باشه..بهت میگم..دوست دارم نابودیت رو ببینم..دوست دارم با چشمام خار شدن ِ زنت رو ببینم..کسی که تو رو از من دزدید..-من مال تو نبودم که کسی هم بخواد منو از تو بدزده..بارها این حرفو زدم بازم می زنم..من و تو بهنوش راهمون از هم سوا بود و هست..هیچ چیز مشترکی در ما نیست..من خوشبختم و عاشق زنم هستم..بهتره از اینجا بری..قبل از اینکه برخورد جدی تری باهات بکنم.. بهنوش اماده بود جواب اریا رو بده..که با شنیدن صدای اقابزرگ نگاهمون به در ویلا افتاد..--اونجا چه خبره؟!..بهنوش با دیدن اقابزرگ لبخند پیروزمندانه ای تحویل من و اریا داد و جلو رفت..--سلام اقابزرگ..باهاتون یه کار مهم داشتم..به من نگاه کرد وگفت :مهم و حیاتی..نگاهشو به اقابزرگ دوخت..اقابزرگ با اخم گفت :مگه بهت نگفته بودم حق نداری بیای اینجا؟!..خیلی رو داری که بازم سرتو انداختی پایین و پابه خونه ی من گذاشتی..برو بیرون..بهنوش تند تند گفت :اقابزرگ بذارید حرفمو بزنم..قول میدم بعدش از اینجا برم..باور کنید حرفام خیلی مهمه..با شنیدنش پی به خیلی چیزا می برید.. اقابزرگ نگاه کوتاهی به من و اریا انداخت..داشتم پس می افتادم..خدا خدا می کردم قبول نکنه ..ولی گفت : بیشتر از 10 دقیقه کارت نباید طول بکشه..بعد هم از خونه ی من میری بیرون..شیرفهم شد؟..بهنوش لبخند زد وگفت :باشه چشم..هرچی شما بگید.. رنگم با کچ دیوار هیچ فرقی نداشت..بی رنگ و سفید..سرتاپام می لرزید..بهنوش جلو رفت ..کنار اقابزرگ ایستاد..رو به من و اریا گفت :اگر میشه اریا و خانمش هم باشن..این موضوع به اونا هم مربوط میشه.. با نفرت نگاش کردم..چرا می خواست خوشبختیمو ازم بگیره؟..مگه من چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم؟.. اقابزرگ سرشو تکون داد..اریا به طرفم اومد و دستمو گرفت..زیر گوشم گفت :بهار اروم باش..دختر داری از حال میری..قوی باش..من باهاتم..از چیزی هم نترس..باشه؟..به کل لال شده بودم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..اریا دستمو گرفت..هر دو رفتیم تو..اقابزرگ روی صندلیش نشست..بهنوش هم خواست بشینه که اقابزرگ گفت :لازم نیست بنشینی..حرفتو بزن و برو ..به من واریا اشاره کرد تا بشینیم..اریا روی مبل نشست و من هم کنارش ..به بهنوش نگاه کردم..حقارت رو تو چشماش می دیدم..ولی با همون نگاه بهم می گفت :"هه..دخترجون دارم برات..طولی نمی کشه که از منم حقیرتر میشی.." با این فکر تنم لرزید..انقدر حالت اشفته م تابلو بود که بی شک اقابزرگ فهمیده بود یه چیزیم هست..هنوز دستم تو دست اریا بود..قلبم تو دهانم می زد..با شنیدن صدای اقابزرگ سرمو بلند کردم..رو به بهنوش گفت :خب..حرفاتو بزن..منتظرم..بهنوش با لبخند یه پاکت از تو کیفش در اورد وبه طرف اقابزرگ گرفت..می دونستم توش چیه..بی شک شناسنامه و مدارکم بود..ضربان قلبم لحظه به لحظه بالاتر می رفت..پاکت رو از دستش گرفت..تعجب رو تو چشماش دیدم..--این چیه؟!..--باز کنید خودتون متوجه میشید.. عصاشو گذاشت کنار صندلیش..در پاکت رو باز کرد..تمام حواسم رو داده بودم به اقابزرگ و اون پاکت لعنتی..همین که شناسنامه رو اورد بیرون چشمامو بستم..نمی خواستم ببینم..نمی تونستم تحمل کنم..خدایا کمکم کن..منتظر چنین روزی بودم..ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اینجوری بشه..نه.. با صدای فریاد اقا بزرگ چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..--چــــی؟؟؟؟!!!!..ب..بهـ..بهار سالاری؟؟؟؟!!!!..این دختر.. بهنوش با بدجنسی تمام لبخند زد وگفت :بله اقابزرگ..این دختر که الان همسر اریاست..اسمش بهار سالاری ِ..فرزند سامان سالاری..این شناسنامه متعلق به خودشه..داخل پاکت برگه ی شهود هم هست..یه جورایی میشه گفت استشهاد محلی ِ ..همه ی همسایه هاشون هم زیرش رو امضا کردن..اسم مادرش مریم صفوی بوده..که همین امسال در اثر سرطان فوت کرد..فکر می کنم پدرش رو هم بشناسید..بابا که خیلی خوب می شناختش.. تمام مدت که داشت به اقابزرگ اطلاعات می داد ..نگاه خیره ش چون خنجری برّنده قلب من رو نشانه گرفته بود.. با لبخند پیروزمندانه ای که بر لبش بود بهم می گفت :تموم شد بهارخانم..دیدی بالاخره حقیر شدی؟..به خاک سیاه نشوندمت.. اشک صورتمو پوشونده بود..دستای اقابزرگ می لرزید..دیگه طاقت نیاوردم..سکوت بدی بود..برای من مرگ اور بود..دستمو از تو دست اریا بیرون اوردم.. گرفتم جلوی صورتمو از ته دلم زار زدم..اریا پشتمو نوازش کرد..--بهار..ازجام بلند شدم..با گریه رو به اقابزرگ گفتم :به خدا من تقصیری ندارم..پدر من تو جوونیش مرتکب اشتباه شد..به ارواح خاک مادرم من گناهی نکردم.. نگاه اقابزرگ به صفحه ی اول شناسنامه م بود..حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..به طرف در دویدم که اریا صدام کرد..ایستادم .. رو بهش گفتم :تورو خدا دنبالم نیا اریا..قسمت میدم بذار تنها باشم..ازت خواهش می کنم..گرفته و نگران نگام کرد..خواست حرفی بزنه که به طرف در دویدم وبا گریه زدم بیرون.. نمی تونستم تو باغ وایسم..مطمئنا اریا می اومدم پیشم..می خواستم تنها باشم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم برم جایی که تا می تونم جیغ بکشم و این عقده هایی که تو دلم جمع شده بود رو خالی کنم..اومدم تو کوچه..نمی دونستم کجا برم..فقط جایی رو می خواستم که بتونم یه دل سیر بشینم وگریه کنم..به سمت راست رفتم..پشت ویلا یه فضای سرسبز وباز بود که وقتی با اریا اومده بودیم بیرون از توی ماشین اونجا رو دیده بودم..تصمیم گرفتم برم اونجا..تندتند اشکامو پاک کردم..کسی تو کوچه نبود..از سر کوچه پیچیدم برم اونطرف که یه ماشین جلوم زد رو ترمز..فکر کردم مزاحمه..برای همین بهش محل ندادم..خواستم بدوم که یکی از پشت جلوی دهانمو گرفت..بوی تندی تو بینیم پیچید و..دیگه چیزی نفهمیدم..*******اقابزرگ از جایش بلند شد..با خشم رو به اریا گفت :چرا از من پنهون کردی؟..هان؟..اریا با خشم نیم نگاهی به بهنوش انداخت..اما بهنوش نگاهش را از او گرفت ..-- مگه چیزی عوض شده اقابزرگ؟..بهار چه گناهی کرده؟..داد زد :برو بیارش..همین حالا اون دختر رو بیارش اینجا..زود باش..انقدر بلند و کوبنده داد زد که اریا نتوانست حرفی بزند..به طرف در دوید..اقابزرگ نگاهی به بهنوش انداخت و با خشم ِ بی سابقه ای گفت :بشین رو صندلی تکون هم نخور..حساب تو رو هم می رسم..بهنوش با ترس ..در حالی که چشمانش گرد شده بود گفت :ب..با من دیگه..چکار دارید؟!..من که..فریاد زد :خفه شو..گفتم بشین.. رنگ از رخ بهنوش پرید..لرزان روی مبل نشست..اقابزرگ با بی قراری طول و عرض سالن را طی می کرد..*******اریا وارد باغ شد..بهار را صدا زد ولی جوابی نشنید..به طرف در دوید..توی کوچه سرک کشید..بهار سرکوچه بود و یک ماشین کنارش ترمز کرده بود..به طرفشان دوید ولی با تعجب دید که یکی به سرعت از ماشین پیاده شد و جلوی دهان بهار را گرفت..بهار بیهوش روی دستان مرد افتاد..او را داخل ماشین پرت کرد..اریا با خشم می دوید..به او رسید..از پشت گردنش را گرفت و او را چرخواند..با هم گلاویز شدند..یک نفر دیگر هم از ماشین پیاده شد وبه کمک دوستش امد..هر دو قوی هیکل بودند..نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون اورد..تهدیدکنان رو به روی اریا ایستاد..اریا نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت..مردی با ابروهای گره کرده و چشمان خاکستری به او خیره شده بود..چهره ی ان مرد برایش اشنا بود..حواسش به او بود که مشتی روی صورتش نشست..گیج شد..خواست حمله کند که نفر دوم چاقو را در دست چرخواند..بازوی اریا زخمی شد..فریاد زد ومحکم دست چپش را روی بازویش گذاشت..ان 2 نفر سوار ماشین شدند و راننده حرکت کرد..اریا نگاهش به ماشین افتاد..دنبالشان دوید..فریاد می زد و از راننده می خواست نگه دارد..ولی راننده به سرعت می راند..اریا بین راه نفس زنان ایستاد..زانو زد..نگاه لرزان و پر از اشکش را به ماشین دوخت..فقط توانست پلاک ماشین را بردارد..سرش خم شد..*******وارد ویلا شد..رنگش پریده بود..اقابزرگ با دیدن اریا در ان حالت و بازوی زخمی شوکه شد..بهنوش متعجب از جایش بلند شد..اقابزرگ به طرف اریا رفت و گفت :چی شد؟!..بهار کجاست؟!..این چه سر و وضعیه؟..اریا جوابی نداد..نگاه مات و سرگردانش به رو به رو بود..اقابزرگ فریاد زد :با تو هستم پسر..زنت کجاست؟!..به اقابزرگ نگاه کرد..با صدای بم و گرفته ای گفت :دزدیدنش..باهاشون گلاویز شدم..ولی..اونا تونستن بهار رو با خودشون ببرن..بلند داد زد :چی داری میگی اریا؟!..یعنی چی که دزدیدنش؟!..کی بردش؟!..اریا تنها گفت :شاهد..پارسا شاهد..--شاهد کیه؟!..اریا با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :کسی که تو دبی بهار رو از شیخ ها خریده بود..نمی دونم چطور سر وکله ش اینجا پیدا شده..اصلا از کجا فهمیده بهار اینجاست.. اقابزرگ سکوت کوتاهی کرد..بهنوش با صدای بلند زد زیر خنده..هر دو به او نگاه کردند..بهنوش سرخوش می خندید ..تا حدی که اشک در چشمانش حلقه بست.. در همون حال گفت :واااای..باورم نمیشه..بهتر از این نمی شد..فکر نمی کردم همه چیز اینطور دست به دست هم بدن و این دخترِ مزاحم نابود بشه..اریا کنترلش را از دست داد..دستش را از روی زخمش برداشت وبا قدم هایی بلند به طرف بهنوش رفت..یقه ی مانتویش را گرفت و با خشم روی زمین پرتش کرد..بهنوش کمرش با لبه ی مبل برخورد کرد و از درد نالید..اریا فریاد زد :خفه شو کثافت..اگر یه تار مو از سر بهارم کم بشه روزگارت رو سیاه می کنم..اینجا وایسادی ومی خندی؟..اگر بهار چیزیش بشه باید خون گریه کنی..چون دیگه اروم نمی شینم و نگات کنم..بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از خدا طلب مرگ بکنی..پس خفه شـــو..بهنوش با وحشت به اریا نگاه می کرد..صورت اریا سرخ شده بود .. نبض کنار شقیقه ش به تندی می زد..رگ گردنش متورم شده بود و نفس نفس می زد.. اقابزرگ گفت :حساب این دختر رو من می رسم ..فقط بهار رو پیداش کن..اریا رو به اقابزرگ داد زد :که چی بشه؟..که بیارمش اینجا و جلوی همه خوردش کنید؟..حقیر و کوچیکش کنید؟..چرا با این دختر اینکارو می کنید؟..بهار خیلی سختی کشیده..حقشه خوشبخت باشه..حقشه رنگ ارامش رو ببینه..حقشه یه خانواده برای خودش داشته باشه..مگه این دختر با شماها چکار کرده که به خونش تشنه اید؟..نکنید..تو رو خدا اینکارا رو باهاش نکنید اقابزرگ..صداش می لرزید..بغض داشت..بغضی مردانه.. اقابزرگ با لحنی ارام و محزون که هیچ کس تا به حال از او ندیده بود گفت :نه پسرم..نگفتم بیاریش اینجا تا خوردش کنم..می خوام بیاریش تا سرافرازیشو نشونت بدم..نشونه تو ..نشونه دشمناش..نشونه کسایی که چشم دیدنش رو ندارن..اریا حیرت زده با دهانی باز به اقابزرگ نگاه کرد..باورش نمی شد..زیر لب گفت :چـــی؟!..اقابزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت :بهار رو برام بیار اریا..نوه م رو برام بیار..بهار نوه ی منه..دختره ماهان..اونو پیداش کن..چشمان اریا از زور تعجب گرد شد..باور چیزهایی که از زبان اقابزرگ شنیده بود برایش سخت بود..مات و مبهوت به اقابزرگ نگاه می کرد..بهنوش که از جایش بلند شده بود حس کرد دیگر توان ایستادن ندارد..خودش را روی مبل پرت کرد.. اقابزرگ همچنان با لبخند به او نگاه می کرد..اریا زیر لب زمزمه کرد :بهار..نوه ی..شماست؟!..دختر..دایی ماهان؟!..اما..اخه این چطور ممکنه؟!..اقابزرگ سرش را تکان داد و گفت :اره..بهار نوه ی منه..دختر ماهان..هر وقت پیداش کردی همه چیزو بهتون میگم..خودش هم باید باشه..همه ی حرفامو با سند و مدرک می زنم..پس بیارش اینجا اریا..نوه م رو پیدا کن..اریا زانو زد..سرش تیر می کشید.. احساس اینکه یکی داره روی صورتم دست می کشه اروم چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..گیجه گیج بودم..چند بار چشمامو باز وبسته کردم.. با نوک انگشتام ماساژشون دادم..با شنیدن صداش تو جام پریدم..نیمخیز شدم..--ساعت خواب..خوبه بیهوشت کردیم..انگار کسری خواب داشتی..مات و مبهوت خیره شدم بهش..دهانم باز مونده بود..باورم نمی شد..شاهــد؟!.. من من کنان گفتم :ت..تو..تو..--اره من..چیه؟..انگار خیلی تعجب کردی؟..-اخه ..مگه تو..ادامه ندادم..مغزم کار نمی کرد..شاهد زنده بود؟!..اینجا چکار می کرد؟!.. انگار ذهنمو خوند..از روی صندلی بلند شد..تو اتاق قدم زد..در همون حال دستاشو کرده بود تو جیباش..--می بینی که زنده م..و اینجا ..توی ایران..اره خب..باید هم تعجب کنی..خیلی خیلی عجیبه درسته؟.. فقط نگاش کردم..قهقهه زد ..نگاه من سرد بود..یه دفعه ساکت شد..نگاهش جدی شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..ناخداگاه خودمو جمع کردم..--نترس خانم کوچولو..خوردنی هستی..ولی الان وقت خوردنت نیست..به چشام اشاره کرد و گفت :این دوتا تیله ی سبز..داره داد می زنه که دوست داری بدونی چرا اینجایی؟..من چرا اینجام و..ازتو چی می خوام..درسته؟..جواب ندادم داد زد :با تو بودم..درسته یا نه؟..سرمو تکون دادم و با اخم گفتم :اره..می خوام بدونم توی لعنتی واسه ی چی منو اوردی اینجا؟!..دیگه چی از جونم می خوای؟!..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و گفت :هیچی ازت نمی خوام..ولی چرا..یه چیزی می خوام..نگاه خاصی بهم انداخت و گفت :به موقعش بهت میگم کوچولو..کارهای نیمه تمومی باهات دارم..یکی دوتا نیست..باید تک تکشون رو برام انجام بدی..با خشم داد زدم :عوضی ..دبی رو به کثافت کشیدی بست نبود که حالا اومدی اینجا؟!..کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده و گفت :دبـی؟..هه..دختر جون چه خیالاتی داری تـو..من توی ایران هم می اومدم..هم اونورِ اب هم اینورِ اب..من مردی هستم که هیچ وقت فرصت های طلایی رو از دست نمیده..-از من چی می خوای؟!..--برای دونستنش عجله داری؟!..داد زدم :اره..لباشو جمع کرد..سرشو تکون داد و گفت :خیلی خب..جوش نزن..برات میگم..من اصلا دنبال تو نبودم..با تعجب نگاش کردم..*******اریا در اتاق نوید را باز کرد..سرهنگ نیکزاد هم داخل اتاق بود..اریا سلام نظامی داد..سرهنگ سرش را تکان داد و فرمان ازاد داد.. جلوی میز ایستاد و رو به نوید گفت :چی شد؟..استعلام گرفتی؟..شماره پلاک شناسایی شد؟..نوید داخل کامپیوتر را نگاه کرد وگفت :اره..شماره رو فرستادم..نتیجه ش همین الان به صورت ایمیل به دستم رسید..-خب ..نتیجه چی شد؟..--ماشین به نام کیومرث کیهانی ِ..اریا اسم کیومرث کیهانی را زیر لب زمزمه کرد..سرهنگ گفت :این مرد هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته که بشه از اون طریق پیداش کرد..اریا :ازش ادرسی ..چیزی نداریم؟..نوید سرش را تکان داد و گفت :چرا..یه ادرس هست..اریا کلاهش را برداشت و گفت :پس چرا نشستی؟..باید بریم..سرهنگ :صبر کن ..برای تفتیش خونه احتیاج به مجوز دارید..درخواستشو توسط سروان مه ابادی دادم..تا 1 ساعت دیگه می رسه..اریا کلافه سرش را تکان داد..روی صندلی نشست..انگشتان کشیده و مردانه ش را لابه لای موهایش فرو برد..با شنیدن صدای نوید سرش را بلند کرد..--جناب سرگرد.. یه ادرس دیگه هم ازش به دستم رسید..ولی خونه نیست..اریا از جایش بلند شد..دستانش را روی میز گذاشت و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد..نوید :نمایشگاه ماشین ِ..به اسم خودشه..حتما محل کارش اینجاست..اریاسرش را تکان داد..به ساعتش نگاه کرد..دقیقه و ثانیه ها به کندی می گذشتند..سرهنگ از اتاق خارج شد..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :با بهنوش می خوای چکار کنی؟..امروز بازم خانواده ش اومده بودن ستاد..اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون..اریا اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت :به درک..فعلا تو بازداشت می مونه تا حالش جا بیاد..کم جرمی انجام نداده..دزدی..مزاحمت..دخالت در امور شخصی و خصوصی دیگران..هم من ازش شکایت کردم هم اقابزرگ..هیچ کدوم هم کوتاه نمیایم..اون موقع که چیزی نمی گفتم به این خاطر بود که یه وقت بهنوش تحریک نشه و کاری بکنه..ولی الان اوضاع فرق کرده..نوید سرش را تکان داد و چیزی نگفت..اریا تنها به بهار فکر می کرد..بدون اینکه فرصت را از دست بدهد دنبال راهی بود که او را پیدا کند..حاضر بود شب و روز به دنبالش همه جای شهر را زیر و رو کند ولی او را بیابد..تا بهارش را پیدا نمی کرد ارام و قرار نداشت.. فصل بیست و چهارم زنگ در را فشرد..صدای زنی را شنید..--کیه؟!..نوید و اریا هر دو کمی عقب رفتند..یک زن سرش را از پنجره بیرون اورده بود..با دیدن اریا و نوید در لباس فرم پلیس چشمانش گرد شد..-ب..بله بفرمایید..اریا نگاه جدی به او انداخت و گفت :لطفا چند لحظه بیاید دم در..-با..باشه چشم.. چند دقیقه پشت در معطل شدند..نوید صدایش زد..--اریا..اینجا رو نگاه کن..اعلامیه ای در دستش بود..اریا نگاهی به ان انداخت..با دیدن اسم تعجب کرد.."کیومرث کیهانی"..-یعنی مرده؟!..پس اون ماشین..با باز شدن در ادامه نداد..زن جلوی در ایستاد..سرتا پا مشکی پوشیده بود..زنی نسبتا میانسال با صورتی گرد و چشمانی ریز..--بله بفرمایید..با کی کار داشتید؟!..اریا نگاهش کرد وگفت :شما چه نسبتی با اقای کیومرث کیهانی دارید؟..زن ابرویش را بالا انداخت و گفت :ببخشید ولی من تا کارت شناساییتون رو نبینم نمی تونم جوابتونو بدم..نگاهی بین اریا و نوید رد و بدل شد..هر دو کلافه کارت شناساییشان را نشان دادند..اریا :خانم لطفا به سوال ما جواب بدید..نسبت شما با اقای کیومرث کیهانی چیه؟..زن گوشه ی شالش را به چشم کشید و گفت :خدا بیامرزدش..اقا کیو شوهرم بود..-- کی فوت کردن؟!..--الان 2 ماهی میشه..-علت فوتشون چی بود؟!..زن اشک هایش را پاک کرد ..-تو جاده تصادف کرد..داشت می رفت تهران که..نوید گفت : ما می تونیم نگاهی به داخل خونه بندازیم؟..قبل از اینکه زن ممانعت کند ..حکم تفتیش را نشانش داد و گفت : مجوز داریم..زن نگاهی به حکم و نگاهی به اریا و نوید انداخت..ارام از جلوی در کنار رفت..--بله.. بفرمایید تو..*******از در خارج شدند..به طرف ماشین رفتند..سوار شدند ..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :یه پسر داره به اسم بیژن که نمایشگاه پدرشو اداره می کنه..چیز مشکوکی هم تو خونه ش پیدا نکردیم..اریا سرش را تکان داد ..دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد..-برو نمایشگاه..--باشه..*******وارد نمایشگاه شدند..پسری جوان با دیدنشان به طرف انها امد..در نگاهش تعجب مشهود بود..--سلام..امری داشتید جناب؟!..اریا نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیژن کیهانی..با اون کار داریم..--بله..اقا بیژن تو دفترشون هستند..نوید :دفترش کجاست؟..--همراه من بیاید ..دنبالش رفتند..جلوی دری ایستاد..تقه ای به ان زد..وارد شد..--اقا بیژن..دو تا مامور اومدن اینجا و با شما کار دارن..مرد جوانی که پشت میز بود از جایش بلند شد..رنگش پریده بود..من من کنان گفت :ب ..بگو بیان تو..قبل از اینکه پسر حرفی بزند اریا و نوید وارد اتاق شدند..هر دو نگاه دقیقی به او انداختند..مرد از پشت میزش بیرون امد و رو به ان دو گفت :سلام قربان..خوش امدید..بفرمایید خواهش می کنم..با دست به صندلی اشاره کرد..هر دو نشستند..مرد رو به پسر جوان گفت :برو 2 تا چایی بیار..اریا محکم گفت :نیازی نیست..برای خوردن چای اینجا نیومدیم..مرد پسر را مرخص کرد..رو به روی انها نشست و گفت :بفرمایید..چه کمکی از من ساخته ست؟..نوید گفت :شما پسر کیومرث کیهانی هستید؟..--بله خودم هستم..اریا برگه ای از جیبش بیرون اورد و به طرف بیژن گرفت :این مشخصات ماشین پدر شماست..درسته؟..بیژن کاغذ را گرفت و نگاهی سرسری به ان انداخت..با دیدن شماره پلاک مطمئن شد..-بله خودشه..چطورمگه؟..مشکلی پیش اومده؟..--می تونیم ماشین رو ببینیم؟..با دستپاچگی گفت :خب..راستش..الان دست یکی از دوستانمه..قراره تا شب برام بیارتش..کارها و حالت مرد به راحتی نشان می داد که دستپاچه است..اریا با قاطعیت گفت :اسم ..مشخصات ..ادرس محل زندگی .. ادرس محل کار .. شماره تلفن و هر چیزی دیگه ای که مربوط به دوستت میشه رو به ما بده..--چ..چرا باید اینکارو بکنم؟.. اریا خشمگین بود..نوید گفت : یک دختر توسط ماشین پدر شما ربوده شده..شما باید با ما به کلانتری بیاید..بیژن با ترس روی صندلی جا به جا شد و گفت :م..من؟..ولی اخه..ماشین پدر من که دست من نیست..اریا با اخم نگاهش کرد وگفت :ولی اون ماشین ِ پدر شماست..انکار که نمی کنید؟..--نه..ولی..--بسیار خب..همراه ما بیاید.. هر دو از جایشان بلند شدند..بیژن با ترس از جایش بلند شد..نوید جلو می رفت..بیژن هم پشت سرش بود..اریا هم پشت ان دو حرکت کرد..بیژن نمایشگاه را به پسرسپرد ..هر 3 از نمایشگاه خارج شدند.. نوید به طرف ماشین رفت..بیژن از فرصت استفاده کرد و فرار کرد..اریا دستش را به اسلحه ی کمریش گرفت و دنبالش دوید..فرمان ایست داد ولی بیژن به سرعت می دوید..اریا رو به نوید اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد و سوار ماشین شد..اریا به دنبال بیژن می دوید..پیاده رو شلوغ بود..بیژن داخل کوچه شد..اریا هم پشت سرش بود..چند کوچه را رد کردند..اریا اسلحه ش را در اورد..فرمان ایست داد ولی بیژن بی محابا می دوید..به سرکوچه که رسید نوید با ماشین جلویش را گرفت..بیژن با دیدن ماشین برگشت که سینه به سینه با اریا رو به رو شد..نوید سریع به دستان بیژن دستبند زد..اریا با خشم نگاهش کرد و گفت :برات گرون تموم میشه بیژن کیهانی..این فرارت خیلی چیزارفتیم تو خونه..با کمک هم ناهار رو اماده کردیم..اون روز مادرجون پیشم موند..شب پدرجون هم اومد اونجا..از اینکه پیشم بودن احساس تنهایی نمی کردم ولی جای خالی اریا رو خیلی خوب حس می کردم..BR رو به ما ثابت کرد..نفس زنان گفت :جناب سرگرد..من..--ساکت شو..سروان محبی ببرش تو ماشین..نوید بازویش را گرفت وبه طرف ماشین رفت..هر 3 سوار شدند و نوید حرکت کرد.. بیژن روی صندلیش جا به جا شد و با صدایی ناله مانند گفت :جناب سرگرد هر کار بگید می کنم ..فقط منو نندازید زندان..اریا رو به رویش ایستاد و با اخم نگاهش کرد..--بخوای نخوای زندان میری..ولی اگر با ما همکاری کنی به نفع خودت تموم میشه..--چکار کنم؟..رو صندلی نشست..سعی کرد ارامش خودش را حفظ کند..--زنگ می زنی به اون دوستت که ماشین رو دادی دستش..باهاش قرار میذاری که بیاد ماشینو بهت تحویل بده..از اونجا به بعدش دیگه با تو کاری نداریم..اگر طبق گفته های من عمل کنی مطمئن باش تو مجازاتت تخفیف قائل میشیم ولی اگر بخوای ..تند تند گفت :باشه باشه..هر چی شما بگید همون کارو می کنم..--خوبه.. موبایل بیژن را که قبلا ازش گرفته بود به طرفش گرفت..بیژن لرزان موبایل را از دست اریا گرفت ..نفس عمیق کشید ..بعد از تمام شدن مکالمه اریا موبایل را از او پس گرفت..--خیلی خب..امشب راس ساعت 9 میری سر قرار..ما تعقیبت می کنیم..اگر بخوای پا کج بذاری مطمئن باش برات گرون تموم میشه..فهمیـــدی؟..--بله..فهمیدم جناب سرگرد..*******توی اتاقش بود..پشت پنجره ایستاده بود..به ساعتش نگاه کرد..زمان زیادی مانده بود..دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد..تمام فکر و ذهن و حواسش پیش بهار بود..اینکه الان چه می کند؟..در چه حال است؟..شاهد با او چکار دارد؟.. و ..از چیزی که از ان وحشت داشت هتک حرمت بهار بود..ریخته شدن ابروی بهار و خودش..بی حیثیت کردن او..از فکر کردن به ان هم تنش می لرزید..دوست داشت مثبت فکر کند .. به خود امید بدهد که بهارش پاک می ماند..ولی روی چه حسابی؟..شاهد مرد پستی بود..بولهوس ومکار..بی شک به همین راحتی از بهار نمی گذشت..می دانست قصد پلیدی دارد..دفعه ی قبل بهار را در وضعیت بدی نجات داد..بدون تردید شاهد الان جری تر از قبل شده که به مقصود پلیدش برسد..ان هم دست درازی به بهار..همسرش..عشقش..برایش سخت بود..مرد بود وغیرتش او را به مرز جنون می رساند..هر کار می کرد تا ذهنش را از این فکر های منفی دور کند نمی توانست..سخت بود..*******شاهد از جاش بلند شد..نگاهی به اطرافم انداختم..همه چیز شیک و زیبا بود..تخت دو نفره ای که روش نشسته بودم..میز ارایش به رنگ طلایی..سمت راستم سرتاسر پنجره بود با پرده هایی از ترکیب رنگ کرم و سفید و شکلاتی..سمت چپ هم میز مشروب قرار داشت..درست مثل همون میزی که تو دبی تو اتاق شاهد بود..به سمتش رفت..مقدار کمی توی لیوان پایه بلندی ریخت ..همه رو سر کشید..ابروهاشو کشید تو هم..نگاه کوتاهی به من انداخت..سرشو چرخوند..روی صندلی اونطرف اتاق نشست..سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد..دودش رو با ژست خاصی بیرون داد ..تمام حواسم به اون بود..منتظر بودم حرف بزنه..پا روی پا انداخت و نگاه تیز و دقیقش رو به من دوخت.. -- من هم تو دبی شرکت تجاری دارم و هم اینجا..اون کاباره ها و دیسکوهایی هم که فقط یکیشو دیدی برای سرگرمی ِ منه..خرید دخترهای ایرانی از شیخ های عرب هم یه امرمیشه گفت عادی بین پولدارهای عرب محسوب میشه..البته شیخ ها در ردیف اول قرار دارن و همیشه بهترین ها گیر اونا میافته..ولی من فرق داشتم..هم ثروت زیادی داشتم و هم اینکه..پوزخند زد و گفت :هم اینکه فکر می کردم اونا رو تو مشتم دارم..ولی همه ش یه خیال باطل بود.. پک دیگه ای به سیگارش زد و دودشو داد بیرون..ادامه داد :تو یکی از معامله هام با یکی از عرب های گردن کلفت به مشکل برخوردم..فکر نمی کردم یه روز همین مرد بخواد به خونه م حمله کنه و قصد جونم رو بکنه.. چشماشو ریز کرد و نگام کرد..--اون شب که می خواستم با تو باشم..اون 3 تا مرد از طرف همون مرد عرب اجیر شده بودن که منو بکشن..تو قانون اون مرد عرب این بود که مزاحم باید از سر راه برداشته بشه..منم براشون یه جور مزاحم بودم..کسی که همیشه ازشون جلو می زنه..یه مرد ایرانی الاصل..نمی تونستن اینو ببینن..موفقیت و پیشرفت من رو در همه ی زمینه ها..ولی من همیشه فکر می کردم پول..مقام و ثروتم باعث میشه کسی چنین اجازه ای به خودش نده که بخواد چنین غلطی رو بکنه و منو بکشه.. پوفی کرد وسرشو تکون داد..به سیگارش پک زد و تو جاسیگاری روی میز خاموشش کرد..به صندلیش تکیه داد..نگام کرد و گفت :اون شب بعد از فرارت امبولانس اومد..منتقل شدم بیمارستان..گلوله به جای حساسی برخورد نکرده بود..ولی حالم وخیم بود..2 هفته ی تمام بستری بودم..5 روز بیهوش بودم..ولی زنده موندم..برگشتم عمارت..دیگه با اون مرد کاری نداشتم..تصمیم گرفتم با مردان عرب دیگه وارد معامله نشم..ازنظر تجارت خوب بود..همه در یک سطح بودن ..ولی قاچاق مواد و معامله های غیرقانونی برام صرفی نداشت..فهمیدم نمی تونم با این جماعت در بیافتم..ابروشو انداخت بالا و با پوزخند ادامه داد :قید تو رو هم زده بودم..ولی همیشه حرفات تو گوشم زنگ می زد..وقتی که از خودت می گفتی..از عشق وعلاقه ت به وطنت..پدر من ایرانی بود..شغلی که الان من دارم رو یه روز پدرم داشت..عاشق یه زن عرب شد..چون ثروت بسیار زیادی داشت تونست باهاش ازدواج کنه..وگرنه تو قانون خانواده ی مادرم این بود دختر با مردی غیر از عرب حق نداره ازدواج کنه..البته خانواده ی مادرم هم ثروت کمی نداشتن..ولی خب نه بیشتر از پدرم..از همون بچگی پدرم تو گوشم می خوند که نسبت به کشور خودم سرد باشم..اونجا موفقیتی در انتظارم نیست..انقدر گفت و گفت که همه ی ذهن و باورم از یه ایرانی به یک عرب اصیل تبدیل شد..همه ی کارها و رفتارهای من هم درست مثل شیخ های عرب بود..دوستانی داشتم که عرب بودن و واقعا هم مردمان خوبی بودند..شریف و با خانواده..ولی خب..تعداد کسانی که باهاشون بیشتر اشنا بودم و همه از جنس همین شیخ های طماع و هوس باز بودند بیشتر بود.. از جاش بلند شد..قدم می زد..ادامه داد :تو هم برام با بقیه یکی بودی ولی جسورتر و گستاخ تر..نظرمو جلب نکردی ولی ذهنمو چرا..با حرفات..با کارات..ولی هنوز هم برام با بقیه فرقی نمی کردی..حتی بعد از فرارت هم هیچ حسی نداشتم..برعکس..ازت نفرت خاصی داشتم..من تو رو خریده بودم..پس مال من بودی..ولی تو فرار کردی..با اون مردی که می گفتی عاشقشی..همونطور که گفتم من تو ایران هم تجارت می کنم..اره..یه شرکت تجاری اینجا دارم که همیشه بی سر وصدا راحت به بهانه ی کارم می تونم وارد ایران بشم..نه سوء سابقه ای داشتم که کسی بخواد بهم شک کنه و نه اتو می دادم دست کسی..حواسم همیشه به همه جا بود که گیر نیافتم.. -- به یکی از مهمونی ها تو ایران دعوت شدم..قرار بود باهاشون وارد معامله بشم..همه ایرانی بودن..از اون پولدارهای اسم و رسم دار که تنها تو کار قاچاق عتیقه و مواد و دختر بودن..من با دخترا کاری نداشتم..فقط تو زمینه ی مواد باهاشون همکاری می کردم..استقبال خوبی هم شد..همه چیز داشت خوب پیش می رفت که اون مرد رو دیدم..اول به نظرم اشنا اومد و طولی نکشید که شناختمش..همون مردی بود که تو ادعا می کردی عاشقشی..اره..خودش بود..تا اون موقع تمام سعیم بر این بود منو نبینه که موفق هم شدم..هر کجا اون بود پشتمو بهش می کردم و تو تیررس نگاهش قرار نمی گرفتم..قول معامله دادم و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون..سوار ماشینم شدم و رفتم سرکوچه..همون جا موندم تا ببینم چی میشه..دیدم نیم ساعت بعد مامورا ریختن تو خونه و همه رو دستگیر کردن..نمی دونم کسی هم فرار کرد یا نه..فهمیدم این مرد پلیسه..بعد که در موردش پرس و جو کردم فهمیدم اسمش اریا رادمنش ِ.. به طرفم اومد..لبخند خاصی رو لباش بود..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..--اون معامله رو از دست دادم ..ولی در ازاش تو رو به دست اوردم.. چشمام از زور تعجب گرد شد..ادامه داد :سرگرد رو تعقیب کردم..چشم ازش بر نمی داشتم..اگرخودم هم نبودم براش به پا می ذاشتم..اومدم شمال..می دونستم هر کجا که اون باشه تو هم هستی..نمی دونم چرا..تا اون موقع حتی بهت فکر هم نمی کردم..ولی با دیدن اون مرد یه حسی در من بیدار شده بود که بیام و پیدات کنم..هدفم مشخص نبود..ولی وقتی با اون دیدمت که از خونه اومدی بیرون فهمیدم چی می خوام..باید تو رو با خودم می بردم..بالاخره موفق شدم..و تو الان اینجایی.. با شنیدن حرفاش هیچ حسی نداشتم..اون یه مزاحم بود تو زندگیم..با خشم دندونامو روی هم فشردمو نگاش کردم..گفتم :تو یه عوضی ِ پستی..چرا منو دزدیدی؟..دیگه چی از جونم می خوای؟..اریا شوهره منه ..من زنشم..واقعا شرم نمی کنی نه؟..ابروشو انداخت بالا و پوزخند زد :نه..شرم نمی کنم چون تو به زودی ازش جدا میشی.. چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..-تو یه روانی هستی..یه بیمار..من عاشق شوهرم هستم..می فهمی؟..عاشقش..هرگز اینکارو نمی کنم..بهتره بذاری برم وگرنه پشیمون میشی.. به طرفم خیز برداشت..چسبیدم به بالای تخت..نگاه خاکستریشو دوخت تو چشمامو گفت :مثلا چه غلطی می کنی؟..هان؟..این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست دختر جون..اینبار برای همیشه مال منی..شوهرت هم برام مهم نیست..اگر برای تو مهمه طلاق می گیری..ولی قبلش با من میای.. اب دهانمو قورت دادم و با اخم گفتم :من با تو هیچ کجا نمیام..فکر کردی اشغال.. چونمو گرفت تو دستشو گفت :میای..با پاهای خودت هم میای..می برمت دبی..ولی ازت نمی خوام تو دیسکو برام کار کنی..تو خونه ی خودم می مونی..با لحن خاصی گفت :گفته بودم از دخترایی چون تو نمی گذرم..جسور و بی پروا..نگاه سبز وحشی..صورت و بدنی ظریف و دلنشین..نه دخترجون..من تو رو خریدم..از اول هم مال من بودی..الان هم هستی..شوهرت هم برام مهم نیست..همین فردا از اینجا می برمت..همه چیز اماده ست..شناسنامه و پاسپورتت هم اماده کردم..توی این مدت بیکار نبودم.. اشکم در اومده بود..ولی لحنم محکم بود..--کثافته عوضی..چرا نمیذاری به حال خودم باشم؟..چرا می خوای نابودم کنی؟..بذار برم پیش شوهرم..تو رو خدا این کارو با من نکن..مگه تو وجدان نداری؟.. موچ دستمو سفت چسبید..با خشم زل زد تو چشمام..--چرا دارم..وجدان دارم..برای همین هم می خوام تو رو با خودم ببرم..چون تو از اول هم مال من بودی..-ولی تو که دیگه به من فکر هم نمی کردی..خودت گفتی فراموشم کردی..پس دیگه چی از جونم می خوای؟..اصلا حرف حسابت چیه؟..--هه..حرف حساب؟..اره خب..گفتم فراموشت کردم ولی ندیده بودمت..دنبالت نیومدم..بی خیالت شده بودم..ولی در اصل اینطور نبود..اینو وقتی فهمیدم که برای پیدا کردنت تا شمال اومدم.. دیدمت..اوردمت اینجا..فهمیــدی؟..وقتی چشمم بهت افتاد و بعد از این مدت دیدمت تازه فهمیدم می خـوامـت.. لال شده بودم..این اشغال چی داشت می گفت؟!..دستمو ول کرد..از جاش بلند شد..کنار تخت ایستاد..با خشم نگام کرد و گفت :بهتره با من راه بیای بهار..وگرنه بد می بینی..میریم دبی..اونجا ترتیب کارا رو میدم تا از شوهرت جدا بشی..عشقو این چرت و پرتا رو هم بریز دور..از حالا به بعد فقط پارسا شاهد..فقط من تو زندگیتم..بلند داد زد :فهمیـــدی؟.. نگاه خشمگینش رو از روی صورتم برداشت و با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت..داشتم تو سرم حرفاشو حلاجی می کردم..گفت..منو می خواد؟!..می خواد منو ببره دبی؟!..وااااااای..نه..نه..خدایا نجاتم بده..اریا..من بدون اریا نمی تونم..خدایا کمکم کن..اینبار دیگه دوام نمیارم..خودمو می کشم..خودمو می کشم خدااااااا.. جیغ کشیدم و سرمو محکم کوبوندم رو تخت..داشتم دق می کردم..مشکلاتم با اقابزرگ هنوز هل نشده بود که این مشکل گریبان گیرم شد..باید چکار کنم؟!..من هیچ وقت از اریا جدا نمیشم..هیچ وقت..صداش و اهنگ کلامش تو گوشم بود..زمزمه های عاشقانه ش..ضربان قلبش که بهم ارامش می داد..من اریا رو می خواستم..کسی که عاشقش بودم..کسی که قلبم به به عشق اون می تپید..اریا..تو الان کجایی؟!.. نوید ماشین را گوشه ای زیر پل نگه داشت..اریا نگاهی به اطراف انداخت..بیژن ان طرف با فاصله ی نسبتا زیادی ایستاده بود..دستانش را با اضطراب به هم می مالید..نوید نگاهش کرد و گفت :به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟..اریا مکث کوتاهی کرد و گفت :فعلا چاره ای نداریم..به چهره ش که نمی خوره زرنگ باشه..مگه نمی بینی چطور عین بید داره می لرزه؟..-- اگه بخواد زرنگ بازی در بیاره چی؟..اریا با عصبانیت گفت :خیلی بیجا کرده..اون ترسیده..هم ازش ادرس داریم هم جرمش با این کار سنگین تر میشه..اینطور که این داره می لرزه حاضره همه جوره همکاری کنه تا زندان نیافته..--ولی میافته..-اونو دیگه قاضی مشخص می کنه..فعلا همه ی دغدغه ی من پیدا کردن بهاره.. نوید سرش را تکان داد و ارام گفت :نگران نباش..ایشاالله پیداش می کنیم..اریا دندان هایش را با خشم روی هم سایید..دستش را مشت کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد..زیر لب غرید :وای به حال ِ شاهد اگر بلایی سر بهار اورده باشه..به ولای علی زنده ش نمی ذارم..خودم می کشمش..نوید نگاهش کرد..اریا از زور خشم سرخ شده بود..درکش می کرد..بهار زن اریا بود و با فکر به اینکه تا به الان ممکن است چه بلاهایی به سرش امده باشد این چنین ارام و قرار نداشت.. با صدای نوید سرش را چرخواند..--اریا انگار اومد..هر دو در جایشان جابه جا شدند .. نگاه دقیقی به ماشین انداختند..اریا گفت :خودشه..همین ماشین بود..مردی با ظاهری اراسته و هیکلی ورزیده از ماشین پیاده شد..با بیژن دست داد..سوئیچ و بسته ای را به طرفش گرفت..بعد از گرفتن انها توسط بیژن مرد ارام پشتش زد وبا لبخند از کنارش رد شد.. نوید با شک گفت :چی توی اون بسته ست؟..--بی شک پول ِ..حق زحمه ش رو گرفته..--یعنی دستش با اونا تو یه کاسه ست؟..--نمی دونم..به سروان مه ابادی بگو بیژن رو با خودش ببره ستاد.. نوید اطاعت کرد..به سروان خبر داد..بعد از ان اریا دستور حرکت داد..اریا :مواظب باش گمش نکنی..--باشه ..حواسم هست.. ان مرد روی پل ایستاد..کمی اطرافش را نگاه کرد..به طرف خیابان رفت..تمام مدت نوید به صورت نامحسوس تعقیبش می کرد..یک تاکسی کنار مرد ایستاد..سوار شد..تاکسی حرکت کرد..نوید هم پشت سرشان بود..نزدیک به یک ساعت تو جاده بودند..وارد یک جاده ی فرعی شدند..اطرافشان بیابان بود..در ان تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد..اریا :توی این تاریکی به خاطر چراغای ماشین دیده می شیم..سعی کن با فاصله دنبالش بری..ولی گمش نکن..نوید سرش را تکان داد و گفت :باشه..ولی یه چیزی اریا..--چی؟!..--تا سر فرعی احساس می کردم یه ماشین داره تعقیبمون می کنه..بعد که پیچدم تو فرعی غیبش زد..به نظرم مشکوک بود..اریا سکوت کرد..بعد از چند لحظه گفت :تو مطمئنی؟!..--اره..نفسش را بیرون داد و به عقب برگشت..کسی نبود.. ماشین جلوی دری بزرگ ایستاد..هیچ خانه ای ان اطراف نبود..نوید کمی دورتر ترمز کرد..مرد از ماشین پیاده شد..تاکسی دنده عقب گرفت و از انجا دور شد..نگاه اریا و نوید به ان مرد بود که زنگ در را فشرد و بعد از چند لحظه در باز شد ..مرد رفت داخل و در را بست.. نوید به اریا نگاه کرد و گفت :خب حالا چکار کنیم؟..منتظر باشیم؟..--من میرم یه سر و گوشی اب بدم..--پس بذار منم باهات بیام..--باشه.. هر دو پیاده شدند..اریا :میریم پشت ساختمون..خانه نمایی ویلایی داشت..با فاصله ی زیادی خانه های دیگری هم ان اطراف دیده می شدند..پشت دیوار ایستادند..اریا رو به نوید گفت :قلاب بگیر..نوید قلاب گرفت..اریا از دیواربالا رفت ..دستانش را لبه ی دیوار تکیه گاه کرد و نگاهی به اطراف انداخت..همه ی چراغ های باغ روشن بود..یک سگ سیاه بزرگ ان طرف درست رو به روی در بسته شده بود..یک نگهبان هم کنارش ایستاده بود..دو نفر از ساختمان خارج شدند..اریا سرش را خم کرد..نوید :چی شد؟..چیزی می بینی؟..اریا ارم زیر لب گفت :یه سگ و یه نگهبان تو حیاطن..پایین امد و گفت :بریم اونطرف رو هم یه نگاه بندازیم.. نوید با تکان دادن سر حرفش را تایید کرد..ان طرف ویلا را هم بررسی کردند..ظاهرا جز ان نگهبان و سگ کسی در حیاط نبود..ان دو نفر کمی با نگهبان حرف زدند و بعد هم وارد ویلا شدند.. اریا :نگهبان مسئله ای نیست از پسش بر میایم..سگه رو باید یه کاریش کنیم..نوید لبخند خاصی زد و گفت :اون با من.. نگهبان هم با تو..اریا ابرویش را بالا انداخت و گفت :می خوای چکار کنی؟!..--اینجور مواقع من همیشه چی میگم؟!..هر وقت میری ماموریت با تجهیزات کامل برو پسرخاله جان..نه اینکه فقط خودت باشی و اسلحه ت..واسه ی مجرما با اسلحه ت میری واسه ی نگهبانا و سگاشونم باید سلاح ِ خاصی داشته باشی..ابروشو انداخت بالا و با لبخند گفت :سگا عاشق سوسیسن..پس این یه قلمو نباید فراموش کرد..همینجا باش تا برگردم.. بدون اینکه به اریا فرصت حرف زدن بدهد به طرف ماشین رفت..از توی بسته ای که روی صندلی عقب بود یک سوسیس بیرون اورد..پیش اریا برگشت.. اریا با تعجب به سوسیس نگاه کرد وگفت :نمی خوای بگی که تو هر جا میری با خودت سوسیس می بری؟!..نوید خندید و ارام گفت :نه ولی می دونستم امشب باید عملیات007 رو اجرا کنیم..خونه ای که توش کسی رو گروگان گرفتن یا زندانی کردن بدون سگ نیست..اینو محض احتیاط اوردم ..--خب حالا می خوای باهاش چکار کنی؟..--مطمئنا نمی خوام سرخش کنم بخوریم..فقط صبر کن وببین..شیشه ی کوچکی از داخل جیبش بیرون اورد..روکش سوسیس را باز کرد و کمی از محتویات شیشه را رویش خالی کرد..--این داروی بیهوشی ِ..میدم بخوره تخت بکپه..اریا سرش را تکان داد و گفت :خیلی خب..بازم خوبه اینو اوردی..--من همیشه فکرم اینجور مواقع خوب کار می کنه برادر من..اریا با لحنی محزون و گرفته گفت :ولی من فعلا مغزم قفل کرده..نوید نیم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت..--قلاب بگیر برم بالا.. اریا قلاب گرفت..نوید از دیوار بالا رفت ..وقتی نگهبان به ان طرف حیاط رفت نوید سوسیس را جلوی سگ پرت کرد..سگ زوزه ی خفیفی کشید ونظرش به سوسیس جلب شد.. کمی بو کشید..ان را به دندان گرفت و با ولع خورد..نوید با لبخند زیر لب گفت :بخور نوش جونت..بعدش هم برو تخت بخواب.. سگ روی دست و پا نشست..سرش را روی دستانش گذاشت..چشمانش ارام ارام بسته شد..نگهبان به طرفش رفت.. نوید رو به اریا گفت :الان وقتشه..برو ببینم چکار میکنی جناب سرگرد..اریا از دیوار بالا رفت..نگهبان حواسش به سگ پرت شده بود..اریا اهسته پرید پایین..از کنار دیوار رد شد و به ان طرف رفت..پشت نگهبان ایستاد..بدون فوت وقت ضربه ی محکمی به پشت گردنش زد..نگبان ناله ای کرد .. روی شکم افتاد زمین و بیهوش شد..اریا در حیاط را باز کرد..نوید وارد شد..هر دو اسلحه هایشان را در اوردند و پشت دیوار مخفی شدند.. پشت ساختمان مخفی شدند..اریا با شنیدن صدای گفتگویی که از داخل ساختمان می امد انگشت اشاره ش را به نشانه ی سکوت روی بینی گذاشت..نوید سرش را تکان داد و زیر لب گفت :چی شده؟!..اریا به انطرف اشاره کرد..خودش حرکت کرد..نوید هم پشت سرش بود..زیر پنجره نشست..نوید رو به روی اریا نشست..اریا به پنجره اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد..اریا اهسته سرش را بلند کرد تا بتواند داخل را ببیند..ولی پرده کشیده شده بود..به زور توانست از بین لبه ی دو پرده انها را ببیند..با دیدن بهار که روی تخت نشسته بود قلبش لرزید..نگاهش روی شاهد چرخید..کنار بهار نشسته بود.. نوید ارام گفت :اریا چیزی می بینی؟..--اره..بهار اینجاست..نوید سرش را بلند کرد..هر دو داخل اتاق را نگاه می کردند..*******شاهد بعد از چند دقیقه برگشت تو اتاق..چشمام از زور گریه سرخ شده بود..ولی جلوی این نامرد اشک نمی ریختم..سینی غذا تو دستاش بود..گذاشت رو میز..حتی نگاهش هم نکردم..روی تخت نشست..سرمو برگردوندم..ولی چونم رو با دستش گرفت و صورتشو رو به روی صورتم قرار داد..خواستم سرمو بکشم عقب که نذاشت..زیر لب غریدم :ولم کن کثافت..پوزخند زد و گفت :ولت کنم؟!..هه..من تازه پیدات کردم خانم کوچولو..باهات خیلی کارا دارم..فکر کردی به همین اسونی بی خیالت میشم؟..نه عزیزم..هنوز شاهد رو نشناختی.. پوزخند زدم و زل زدم تو چشماش..چونه م رو ول کرده بود..- واقعا عمل بچگانه ای انجام دادی..هه..اینکه منو جلوی خونه م بدزدی..که چی بشه؟..من شوهر دارم ..نمی فهمی اینو؟..سرشو تکون داد و خیلی ریلکس گفت :چرا می فهمم..ولی گفتم که..اصلا برام مهم نیست..چه شوهر داشته باشی..چه نداشته باشی..در هر دو حالت ماله منی..درضمن عمل من بچگانه نبود..اینو تو گوشات فرو کن..من یک هفته ی تمام جلوی خونه تون کشیک می دادم..هر وقت می اومدی بیرون با اون شازده پسر بودی..تنها گیرت نمی اوردم..با پای خودت هم که نمی اومدی..مجبور به این کار شدم..وگرنه راه های دیگه ای هم برای تصاحبت بود..اسون ترین راه این کاری بود که من انجام دادم..همیشه از راه های اسون شروع می کنم..اگر به نتیجه ی دلخواهم نرسیدم..اونوقت راه سخت رو در پیش می گیرم.. بشقاب غذا رو گرفت جلوم..با حرص زدم زیرش..بشقاب افتاد کف اتاق و محتویاتش پخش زمین شد..صورتش از زور عصبانیت سرخ شده بود..نگاه من هم پر از خشم بود..نگاهش به بشقاب بود و نگاه من به اون..سرشو برگردوند..از نگاهش ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم..به طرفم خیز برداشت..پشتمو چسبوندم به بالای تخت..با همون نگاه خشمگینش صورتشو اورد جلو..دقیقا رو به روی صورتم نگه داشت..در همون حال زیر لب گفت :می خوای لج کنی اره؟..فکر عواقبش هم نیستی درسته؟..خیلی خب..من و تو به هر حال فردا از اینجا میریم..ولی بذار قبلش یه ..ادامه نداد.. ولی لبخند و نگاهش به تنم لرزه انداخت..خدایا چی تو سر این نامرد می گذره؟!.. تا به خودم بیام دیدم تو اغوشش هستم..دست و پا می زدم ولی ول کنم نبود..شالم رو از روی سرم کشید..صورتمو می بوسید..اینبار پاهامو هم اورده بودم بالا تا از خودم دورش کنم..ولی عین کنه چسبیده بود به من..نفسم داشت بند می اومد..لبامو نمی بوسید ولی صورتمو غرق بوسه کرده بود..حالم داشت بد می شد.. با صدایی که بغض درش کاملا هویدا بود گفتم :بکش کنار کثافت..ولم کن..بسته..تمومش کن..ولی اون به کار خودش ادامه می داد..دیدم دستش به طرف یقه ی لباسم اومد..همون موقع تقه ای به در اتاق خورد..شاهد خودشو ازم دور کرد..صورتش سرخ شده بود..چشماش کمی خمار بود.. صورتشو به طرف در گرفت و تو موهاش دست کشید..--چی می خوای؟..صدای خشن و زمختی از پشت در گفت :قربان چند لحظه بیاید.. شاهد پوفی کرد ودستی به یقه ش کشید..خودمو جمع کرده بودم و صورتم خیس از اشک بود..با وحشت نگاش می کردم..می ترسیدم کاری بکنه..نیم نگاهی به من انداخت و گفت :بیا تو..درباز شد..نگام چرخید..یه دوتا مرد قوی هیکل وارد اتاق شدند..و..با دیدنشون جیغ خفیفی کشیدم ودستمو گرفتم جلوی دهانم..با ترس نگاهم روی اون دوتا بود..*******اریا با دیدن شاهد که بهار را در اغوش گرفته بود با خشم چشمانش را بست..فکش منقبض شده بود..ارام چشمانش را باز کرد..بهار تقلا می کرد..شاهد می بوسیدش..شاهد او را به خود می فشرد..نوید با دیدن ان صحنه رویش را برگرداند ولی با دیدن اریا ترسید..رگ گردنش متورم شده بود..نگاه سرخش به داخل اتاق بود..فک منقبض شده ش نشان از ان داشت که بسیار خشمگین است..یک دفعه از جایش بلند شد..به موهایش چنگ زد..با حرص سرش را تکان داد..کف دستش را روی دهانش گذاشت و فریادش را خفه کرد..از گوشه ی چشمش اشکی روی گونه ش چکید..سرش را بلند کرد..نگاهش ملتمسانه بود..به کجا و به چه کسی التماس می کرد؟..در دل خدا را صدا زد..امیدش به او بود..طاقت نیاورد..فریاد کشید..ولی صدایش خفه بود..نوید به طرفش رفت..اریا دور خودش می چرخید..نوید شانه ش را گرفت..اریا برگشت..سرش را تکان داد..نوید زیر لب گفت :اریا اروم باش..انقدر بی تابی نکن ..ممکنه گیر بیافتیم.. اریا دهان باز کرد تا چیزی بگوید که..هر دو با شنیدن صدا برگشتند..-- اسلحه هاتون رو بندازید زمین.. دستاتونو ببرید بالا..د یالا..اریا که در ان لحظه خشم سراپا وجودش را فراگرفته بود و کسی جلودارش نبود به طرف مرد حمله کرد ..ولی مرد اسلحه ش را اماده ی شلیک کرد..نوید بازوی اریا را گرفت..مرد فریاد زد :نشنیدید چی گفتم؟..اسلحه هاتونو بندازید..وگرنه همینجا خلاصتون می کنم..نوید اسلحه ش را ارام انداخت زمین..مرد :با پات پرت کن بیاد سمت من..نوید همان کار را کرد..مرد :دستتو بذار روی سرت..زود باش..نوید نگاهی به اریا انداخت و دستش را روی سرش گذاشت.. مرد رو به اریا گفت :هی تو..چرا وایسادی؟..همون کاری که رفیقت کرد رو انجام بده..د یالا..اریا با خشم نگاهش کرد..اسلحه ش را جلوی پای مرد پرت کرد..دستش را بالا برد.. مرد رو به مرد دیگری که نقاب داشت گفت : برو دستاشونو ببند..مرد اطاعت کرد و به طرفشان رفت..دست های اریا و نوید را بستند.. فصل بیست و پنجم با دیدن اریا و نوید که کف اتاق افتاده بودند وحشت کردم..خدایا اریا اینجا چکار می کنه؟!..یعنی دنبالم گشته و..بعد هم پیدام کرده..از دیدنش هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم..از اینکه شاهد بخواد بلایی به سرش بیاره..وحشت داشتم.. شاهد با دیدن اریا از جاش بلند شد..پوزخندی پر از تمسخر به روی لباش بود..سرشو تکون داد و دور اریا چرخید..اریا تقلا کرد تا بلند شه که شاهد پاشو گذاشت روی سینه ش..--تکون نخور جناب سرگرد.. روی پا نشست ..یقه ی اریا رو گرفت تو دستش .. با همون پوزخند گفت :چه ورود غیرمنتظره ای..نیم نگاهی به من انداخت و گفت :اومدی دنبال بهار؟.. اریا که تمام مدت با اخم زل زده بود به شاهد داد زد :خفه شو مرتیکه..اسمشو به زبونت نیار..بهتره اینو بدونی که اگر بلایی سر زنم بیاری زنده ت نمیذارم.. شاهد قهقهه زد و از جاش بلند شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..ولی اون بازومو گرفت و منو کشید سمت خودش..تو بغلش بودم..تقلا می کردم ولی راهی برای رهایی از دستاش نداشتم.. رو به اریا با لحن خاصی گفت :بلا؟!..هه..خب بستگی داره ..اینکه از نظر تو این کاری که من با بهار کردم اسمش بلاست یا..ادامه نداد و به جاش لبخندش پررنگ تر شد..با تعجب نگاش کردم..این چی داره میگه؟!.. اریا با صدای بلند داد زد :ببند اون دهن کثیفتو اشغال..شاهد منو بیشتر به خودش فشرد..خواستم دستمو ازاد کنم تا محکم بزنم تو صورتش ولی نتونستم..چون دستامو هم گرفته بود.. شاهد رو به اریا گفت :چرا جناب سرگرد؟..چرا دهنمو ببندم؟..بذار بگم..بذار بگم من با خانم کوچولت چکار کردم..اونی که تو اسمشو گذاشتی بلا برای من یه لذت ِ خاص بود..می فهمــی؟..خـــاص..بودن ِ من با بهار انقدر برام لذتبخش بود که حتی توی باورت نمی گنجه..بهار دیگه ماله منه..چون بالاخره تونستم تو اغوشم بگیرمش و بهش نزدیک بشم..انقدر نزدیک که گرمای تنش رو حس کنم.. اریا که صورتش خیس از عرق شده بود با نفرت به شاهد نگاه کرد وفریاد زد :ساکت شو بیشعور..ببند دهنتو..به خداوندی خدا خودم می کشمت..تیکه تیکه ت می کنم شاهد..زنده ت نمی ذارم.. شاهد ولم کرد..از جاش بلند شد..کف اتاق ایستاد و با صدای بلند گفت :جوش نزن جناب سرگرد ..بهار از اول هم مال من بود..بابتش پول دادم..خریدمش..الان هم به هیچ وجه پشیمون نیستم ..چون بالاخره به دستش اوردم..همه چیزشو..بودن با اون برای من لذتی عظیم و فراموش نشدنی رو در بر داشت..بلند تر داد زد :دیر رسیدی جناب سرگرد..دیر رسیدی..مرغ از قفس پرید.. قهقهه ش رو از سر داد..نفرت انگیز بود.. دهانم از حرفایی که تحویل اریا داده بود همونطور باز مونده بود..نگاه پر از التماسم رو به اریا دوختم تا بفهمه حرفای شاهد حقیقت نداره..ولی با دیدن نگاه مستقیم و تیز اون به خودم رعشه ای عظیم تمام وجودمو فرا گرفت..نگاهش پر از شک بود..تیز و برّنده چون خنجری که می خواست نه تنها قلبم..بلکه همه ی وجودمو تیکه تیکه کنه..بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..یعنی حرفای شاهد رو باور کرد؟!..ولی این نامرد داشت دروغ می گفت..چرا شاهد چنین معامله ای رو با زندگی و سرنوشت من کرد؟..چرا می خواست دید اریا رو نسبت به من عوض کنه؟.. دهانمو باز کردم تا بگم داره دروغ میگه ولی به جاش بغضم شکست..کلمات رو فراوش کرده بودم..ذهنم باهام یاری نمی کرد..همه ی حرفام درونم گفته می شد ولی به روی لبام سنگینی می کرد..این بغضم بود که شکست قلبم رو به رخ می کشید و نشون می داد که زندگیم داره نابود میشه..اون هم توسط مردی که تا سرحد مرگ ازش متنفر بودم..اون داشت اریا رو ازم می گرفت..اخه چرا؟!..به چه قیمتی؟!..*******اریا و نوید رو به صندلی بسته بودند ..من هم سرمو گذاشته بودم روی پاهام وگریه می کردم.. بدتر از همه اینکه شاهد روی دهانم چسب زده بود..می دونستم با این کارش می خواد جلوی دهانم رو بگیره که چیزی نگم..چند بار تقلا کردم تا توجه اریا رو جلب کنم..ولی اون هم نگام نمی کرد..تمام مدت اخماش تو هم بود.. شاهد حرفای خوبی بهش نزده بود..تازه اگر باور می کرد که ما کاری نکردیم بازم با شنیدن اون حرفا ذهنش درگیر می شد..نمی دونم چرا..ولی بهش حق می دادم توی این شرایط عصبانی باشه..ولی نباید ازم گله بکنه..نباید به من خورده بگیره..من که کاری نکردم..خدایا یعنی همه ی حرفای شاهد رو باور کرده؟..بی شک الان پیش خودش فکر می کنه من ناپاکم و بهش خیانت کردم.. اون موقع که خودش با چشمای خودش دیده بود من کاری نکردم کمی شک کرد و بعد هم پی برد که بی گناهم..الان چطور بهش ثابت کنم؟..الان که دهانم بسته ست و نگاهم بیانگر خیلی حرف ها..ولی نگاهم نمی کرد تا ازتو چشمام بخونه..امیدوار بودم شک انقدر تو دلش جا باز نکنه که منطق و احساسش هم نادیده گرفته بشه.. سرمو بلند کردم..نوید نگام کرد..من هم نگاهش کردم..سرشو تکون داد و روشو برگردوند..از فکر هایی که اون و اریا در موردم می کردن شرمم می شد..ولی باز به خودم می گفتم من که کاری نکردم..پس چرا شرمسار باشم؟..باید چکار می کردم؟!..اصلا چکار می تونستم بکنم؟!..*******نمی دونستم قصد شاهد چیه..کم کم داشت سپیده می زد..در اتاق باز شد..یه مردی اومد تو و بازومو گرفت و بلندم کرد..همزمان اریا هم سرشو بلند کرد و نگام کرد..نگاهش دلخور بود..گرفته و پر از غم..ولی پشت این غم خشم هم دیده می شد..همین که دید دارم نگاهش می کنم سرشو برگردوند..قلبم گرفت..مرد منو از اتاق برد بیرون..شاهد توی سالن بود..همون مرد چسب روی دهانم رو با یه حرکت برداشت..پوستم سوخت..اخمامو کشیدم تو هم.. شاهد به طرفم اومد..با نفرت نگاش کردم و گفتم :تو رو خدا این بازی مسخره رو تمومش کن..داری زندگیمو نابود می کنی..چرا میخوای دید ِ اریا رو نسبت به من عوض کنی؟..این وسط می خوای به چی برسی نامرده عوضی؟..کمی سکوت کرد و گفت :به تو..می خوام خیلی راحت طلاقت بده..نیاز به زمینه سازی داشت که خودم اماده ش کردم..کم کم این خوره ای که به جونش افتاده پیشروی می کنه و تمام وجودشو می گیره..اونوقته که..بشکن زد و سوت کشید ..--خلاص میشیم..خودش با دست خودش زیر برگه ی طلاق رو امضا می کنه.. به هق هق افتاده بودم..عوضی با نقشه اومده بود جلو..--خیلی پستی..خیلی..من اریا رو دوست دارم..--خب داشته باش..مهم نیست..-من عاشقشم..نمی تونم ازش بگذرم..--لازم نیست تو بگذری..اون خودش می کشه کنار..-ولی باعثش تو هستی..تو داری این وسط موش می دونی..--اون شاید شوهرت باشه و بهت هم علاقه داشته باشه..ولی این وسط من فقط خودمو می بینم و تورو که متعلق به منی..جیغ کشیدم :من متعلق به تو نیستم عوضی..من مال ِ اریام..اینو توی اون گوشای کرت فرو کن..محکم زد تو صورتمو داد زد :ببند دهنتو دختره ی گستاخ.. بهار را اتاق بیرون بردند..نوید سرش پایین بود..چند لحظه بعد سرش را بلند کرد و به اریا نگاه کرد..چشمانش گرد شد..اریا سرش را به روی سینه خم کرده بود و یک خط باریک از رد پای اشک به روی صورتش خودنمایی می کرد..نوید :اریا !!..اریا به ارامی سرش را بلند کرد..به نوید نگاه نکرد..مسیر نگاهش به رو به رو بود..اهی عمیق از سینه ش خارج شد..اهی پر از درد ..نوید :اریا چت شده؟!..مرد..داری گریه می کنی؟!..اریا لبش را گاز گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد..با بغضی مشهود گفت :نوید دارم نابود میشم..ملتمسانه به نوید نگاه کرد وبا لحنی محزون و گرفته و چشمانی سرخ ادامه داد :نوید اون اشغال با بهاره من چکار کرد؟..چکار کرد نوید؟..نوید سکوت کوتاهی کرد وگفت :تو..به بهار..شک داری یا.. نه؟..داد زد :نــــه..نوید به خودش لرزید..اریا فریاد زد :نــــه نــــه..به بهار شک ندارم ولی به شاهد اعتماد ندارم..می دونم بهاره من پاکه در همه حال پاکه ولی به اون عوضی پست اطمینانی نیست..همه ی خشمم از شاهد و حرفاشه..دیدی که چطور خوردم کرد؟.. با حرفاش خاکسترم کرد..تو که بودی ..دیدی و شنیدی..نوید من مردم..یه مرد متاهل و متعصب..تو خودتو بذار جای من..شاهد تو روی من داره میگه گرمای تن زنت رو حس کردم..بهش نزدیک شدم..چه حالی بهت دست میده نوید؟..اگر کاری هم صورت گرفته که شک دارم صورت گرفته باشه بازم مطمئنم به زور بوده..ولی نمی تونم با خودم کنار بیام..از خودم بدم میاد..از خودم بیزارم نوید..من مواظب بهار نبودم..من مرد نیستم..از هر چی نامرده تو دنیا نامردترم.. نوید اب دهانش را قورت داد و جدی گفت : اریا اروم باش..پس چرا به بهار نگاه نکردی؟..چرا بهش نگفتی بهش ایمان داری؟..اریا گرفته تر از قبل گفت :چون با خودم و عقلم و منطقم درگیر بودم..با شنیدن ِ حرف های شاهد کمرم شکست..اگر 1 درصد هم احتمال می دادم که این اتفاق افتاده بازم فکر کردن بهش منو تا سر حد جنون می کشوند..غرورم رو شاهد با حرفاش شکست..نمی خواستم این شکست رو بهار هم ببینه..نمی خواستم ببینه که شوهر بی غیرتش جلوش نشسته و راست راست داره نگاش می کنه..من بی غیرتم نوید..من عرضه نداشتم از عشقم محافظت کنم.. نوید با اخم نگاهش کرد و گفت :بس کن این حرفای بیخود رو..چی داری میگی؟..تو که تقصیری نداری..من خودم هم با شنیدن حرفای شاهد اب شدم..تو که جای خود داری..تو که شوهر بهاری..من نباید دخالتی بکنم..برای همین نمی تونم قضاوت کنم..ولی اریا اگر به بهار اطمینان داری بهش ثابت کن..اونم الان تنهاست..اینجا گیر افتاده..بهش فرصت حرف زدن بده..یک طرفه قضاوت نکن..نگو تو نامردی و بهار مظلومانه گیر افتاده..بگو من مردم و از شرف و ابروم دفاع می کنم..تا وقتی حرف های بهار رو نشنیدی دم از شکست و خورد شدن نزن..اریا من برادرتم نه پسرخاله ت..بهار هم زن برادر منه..مثل خواهر برام عزیزه..به خدا قسم وقتی امشب شاهد داشت این حرفا رو می زد دیدم که بهار شوکه شد..رنگش پرید..نگاهش مملو از تعجب شد..اون موقع تمام حواست به شاهد و حرفاش بود ولی من دیدم..نمی تونستم بگم که بهش شک نکردم چون من که احساسی بهش ندارم..عشق و دوست داشتنی این وسط وجود نداشته ..از دید یه بی طرف به قضیه نگاه کردم ولی اون زن داداشه منه..منم غیرت دارم روش..برای همین عصبانی شدم..منم خونم به جوش اومد..ولی وقتی تو که همسرشی ساکت بودی من چی باید می گفتم؟..حرفی می تونستم بزنم؟.. اریا سرش را تکان داد و گفت :نمی دونم نوید..گیج و منگم..نمی دونم باید چکار کنم..--به بهار ایمان داری؟..اریا نگاهش کرد..ارام سرش را تکان داد و گفت :اره..--پس بذار حرف بزنه..حتی اگر دهانش هم بسته بود بذار با نگاهش باهات حرف بزنه..اریا سرش را تکان داد و چیزی نگفت.. در اتاق به شدت باز شد..بهار پرت شد کف اتاق..اریا چشمانش را بست..باید خودش را کنترل می کرد..وضعیت خوبی نبود..دیدن بهار در ان وضعیت عذابش می داد..*******مرد هلم داد تو..چون دستام بسته بود نتونستم تعادلمو حفظ کنم و پرت شدم زمین..مرد درو بست..تقلا کردم و از جام بلند شدم..به اریا نگاه نمی کردم..که چی بشه؟..بهم بی توجه بود..با دیدن این بی توجهی هاش قلبم درد می گرفت..نشستم رو تخت..دهانم بسته بود..کمی بعد صداشو شنیدم..اریا :چرا نگام نمی کنی؟..قلبم لرزید..اهسته سرمو چرخوندم و نگاش کردم..لبخند نمی زد ولی نگاهش ارامش داشت..با تعجب نگاش می کردم..-- بلند شو بیا..چشمام گرد شد..این چی داره میگه؟..از نگاهم حرف دلمو خوند..--تو پاشو بیا تا بهت بگم..اروم از جام بلند شدم..رو به روش ایستادم ولی نگاش نکردم..--برو پشتم جلوی دستام بشین..گیج شده بودم..منظورشو نمی فهمیدم..همون کار رو کردم..دستش بسته بود..--صورتت رو بچسبون به دستم..صورتمو بردم جلو..سر انگشتاشو به صورتم کشید..لبه ی چسب رو گرفت و کشید..دردم اومد ولی دیگه چسبی رو دهانم نبود..نفس عمیق کشیدم..از جام بلند شدم..بدون اینکه نگاش کنم روی تخت نشستم..منتظر بودم اون یه چیزی بگه تا استارتمو بزنم و همه چیزو بهش بگم..نمی خواستم من پیش قدم بشم.. صداشو شنیدم..گرم اما گرفته..-بهار..سرتو بلند کن..اهسته سرمو بلند کردم..نگاهم دلخور بود..نفس عمیق کشید و گفت :من چکار کردم که نگاهت انقدر ازم دلخور وگرفته ست؟..با زبونم لبم رو تر کردم و گفتم :شک کردی..--من؟..بهار من به تو شک کردم؟..رو چه حسابی اینو میگی؟..مگه من حرفی به تو زدم؟..سرمو تکون دادم و گفتم :نه..ولی..نگاهت..--نگام چی بهار؟..من با نگاهم گفتم به تو شک دارم؟..من اصلا نگات کردم؟..تمام مدت که تو اتاق بودی سرمو بلند کردم؟..-نه ..همین بی توجهیات بهم فهموند که بهم شک داری..وقتی داشتم از اتاق می رفتم بیرون سرتو برگردوندی..اینا یعنی چی اریا؟..نمی دونم چرا حرفامو با حرص می زدم..شاید چون طاقت نداشتم اریا این رفتار رو باهام بکنه.. اریا لبخند ماتی زد و مستقیم زل زد تو چشمام..--بهار تو قبول داری که من یه مردم؟..قبول داری که غیرت دارم؟..هیچ وقت نباید با غیرت یه مرد بازی کرد..چون غیرت عذاب بزرگیه برای یه مرد..با شنیدن حرف های شاهد همه ی احتمالاتم دور این محور می چرخید که تو بی گناهی و اون عوضی داره تحریکم می کنه..من که بچه نیستم بهار..گفته بودم پلیسم و از نگاه متهمام می فهمم که چه کاره هستن و راست و دروغشون چیه..ولی شاهد متهم من نبود که صرفا به خاطر مواد یا قتل یا هر چیز دیگه به دستم بیافته..اون کسی ِ که داره با غیرتم بازی می کنه..به ناموسم بی احترامی می کنه..اینا رو می فهمی بهار؟..تو جای من نیستی..تو نمی تونی درون ِ من رو درک کنی..درونه یه مرد متعصب رو..مردی که با جون و دل عاشق همسرشه و حالا یه ابلهی پیدا شده و میگه با زنت بودم..حتی همین یه جمله هم یه مرد رو می شکنه چه برسه به حرفای شاهد..من ذهنم درگیر اون بود..ذهنم درگیر حرفاش بود..به تو اعتماد دارم ولی به شاهد نه..بهت نگاه نمی کردم تا نبینی شکستم..به محض اینکه نگات می کردم این بغض لعنتی سر باز می کرد..غرورم خورد شد ولی نمی خواستم تو بفهمی..اون موقع که شاهد بود و با خشم نگات کردم تو از دلم خبر نداشتی..نمی دونستی چه طوفانی تو دلم برپا شده..خشمم از شاهد بود و نگاهم حاکی از دل طوفان زده م..ولی بعد که تنها شدیم دیدم شکستمو نباید نشونت بدم ..نباید بفهمی که غرور مردونه ی شوهرت خورد شده..ولی وقتی از اتاق بردنت بیرون.. طاقت نیاوردم و.. دیگه ادامه نداد..بغض داشت خفه ش می کرد..سرشو تکون می داد و هیچی نمی گفت..نگاهش به زمین بود
از پشت سرم صدای قدم های ارومی رو شنیدم..سریع عکس رو گذاشتم تو جیبم..نباید کسی عکس مادرم رو ببینه..مطمئن نبودم که کسی تا حالا مادرمو دیده یا نه؟!..دستامو گذاشتم رو پام و به روبه رو نگاه کردم..کنارم ایستاد..سرمو بلند کردم..با تعجب دیدم مادر اریاست..خواستم از جام بلند شم که دستشو گذاشت رو شونه م ونذاشت..اون هم کنارم نشست..-سلام..سرشو تکون داد و زیر لب جوابمو داد.. نگاهی به اطرافش انداخت..سرمو پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم..اون هم سکوت کرده بود..جدی گفت :داشتی چکار می کردی؟..سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..سرد نبود..ولی ارامش داشت..صادقانه با لحن ارومی گفتم :داشتم با مادرم درد و دل می کردم..با تعجب ابروشو انداخت بالا که گفتم :تو دلم..داشتم باهاش حرف می زدم..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..--حتما خیلی دوستش داشتی درسته؟..اهی کشیدم و گفتم :بله..کیه که مادرشو دوست نداشته باشه؟..مخصوصا من که تنها کسم مادرم بود..سکوت کوتاهی کرد وجدی گفت :الان هم احساس تنهایی می کنی؟.. سعی کردم تمام کلمات و حرفام از روی صداقت باشه..-نه..الان نه..ولی..--ولی چی؟!..-ولی تا قبل از اینکه همسر اریا بشم تنها بودم..خیلی تنها..اروم سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید.. --امروز زینت برام گفت که دیشب اومده بودی ویلای اقابزرگ و باهاش حرف زدی..درسته؟!..هل شدم..فکرشو هم نمی کردم که بخواد اینو بگه..پس می دونست؟!..-بله..درسته..لبخند ماتی زد و با همون لحن جدی گفت :معلومه دل و جراتت خیلی زیاده..همه ی حرفاتو زینت برام گفت..پس سرگذشت تو این بوده..سکوت کردم..بی مقدمه پرسید :اریای منو دوست داری؟!..بهت زده نگاهش کردم..واقعا هل شده بودم..باورم نمی شد این سوالو ازم پرسیده..اب دهانم رو قورت دادم وسرمو انداختم پایین..زمزمه وار گفتم :بله..مکث کرد وگفت :چرا همه ش با بله و درسته جواب میدی؟!..برای هر کلمه از حرفات یه دلیل بیار..میگی بله..خب بگو چرا؟!..لبم رو با زبونم تر کردم..باید می گفتم..-می خواین بدونید دلیلم چیه که اریا رو دوست دارم؟!..دیشب هم به اقابزرگ گفتم که منو اریا چطور با هم اشنا شدیم..یه اشنایی و یه دیدار عاشقانه نبود..من..--درسته..اونا رو می دونم..می خوام دلیلش رو بدونم..می خوام ببینم از زور تنهایی به اریا رو اوردی یا از ته دلت عاشقش بودی؟!..از سوالی که کرد همه ی وجودم لرزید..تند تند گفتم :نه ..من اون موقع که بهش دلبستم مادرم رو داشتم..توی دره گیر افتاده بودیم..از همونجا نسبت بهش احساس پیدا کردم..حسم برام مبهم بود ولی کم کم فهمیدم عاشقش شدم ونمی تونم فراموشش کنم..هر وقت ازم دور می شد میمردم و زنده می شدم..واقعا دوستش دارم..فقط سکوت کرده بود..هیچی نمی گفت..قلبم خودشو محکم به دیواره ی سینه م می کوبید..لحنش ارومتر شده بود..--اریا هم دوستت داره..باهاش حرف زدم..اون هم تورو می خواد..من از ازدواجش با بهنوش راضی نبودم..به هیچ وجه..دختر سنگینی نبود..اریا باهاش خوشبخت نمی شد..ولی از وقتی با تو ازدواج کرده می بینم که روز به روز شاداب تر و سرحال تر میشه..چندباری که اومد خونمون از کلامش..از بیانش و حالتاش می فهمیدم که خوشبخته..حس مادرانم می گفت که اریای من زندگیش رو دوست داره و عاشق همسرشه..من یه مادرم..تنها ارزوم خوشبختیه فرزندمه..اریا تنها ثمره ی زندگی من و همسرمه..از طرفی هم کارش رو درست نمی دونم..اینکه بی خبر و پنهانی ازدواج کرد..اینکه به منی که مادرش بودم اهمیت نداد و تو رو عقد کرد..واقعا از دستش دلگیرم..هنوز دلم باهاش صاف نشده ولی بازم مادرم..می بینم بچه م خوشبخته واین برام بسه..از تو هم می خوام باهاش بمونی واین خوشبختی رو از پسرم نگیری..دعای خیر من پشتتونه.. صداش بغض داشت..لباش می لرزید..درکش می کردم..از ته دلم درکش می کردم..اشک صورتمو خیس کرده بود..از جاش بلند شد که دستشو گرفتم..سرد بود..برنگشت..پشتش به من بود..از جام بلند شدم و سرمو به شونه ش تکیه دادم..با هق هق گفتم :مادرجون من از روی شما شرمنده م..به خدا قسم قصدمون بی احترامی به شما نبوده..اریا شما رو خیلی دوست داره..هم شما و هم پدرش و هم اقابزرگ رو..منم تنهام..به خدا توی این دنیا هیچ کس رو جز اریا ندارم..تنها کسم اونه..شما خانواده ی اریا هستین..هویتش..ولی من کسی رو ندارم..ازتون خواهش می کنم منو هم مثل دخترتون بدونید..بذارید مادر صداتون کنم.. بلند بلند گریه می کردم..دست سردشو گذاشت رو دستم که روی شونه ش بود..کمی فشرد وبعد هم بدون هیچ حرفی به طرف ویلا رفت..دیدم که به صورتش دست کشید..پس اونم داشت گریه می کرد..سرجام ایستاده بودم و به رفتنش نگاه می کردم..خدایا چکار کنم؟!.. فصل نوزدهم از پله ها پایین امد..وسط سالن ایستاد..البوم خانوادگیشان را در دست داشت..به اطراف سالن نگاهی انداخت و بلند زینت را صدا زد..-زینت..زینت..خدمتکار سراسیمه خودش را به اقابزرگ رساند ومطیعانه رو به رویش ایستاد..--بله اقا..کاغذی را به طرفش گرفت و گفت :برو اینا رو برای من تهیه کن..درضمن سر راه عینکی که سفارش داده بودم رو هم برام بگیر..این پول رو هم با خودت ببر..کاغذ را همراه یک دسته اسکناس از اقابزرگ گرفت و سرش را تکان داد..--به روی چشمم اقا..الان میرم..چادرش را سر کرد و از ویلا خارج شد.. به طرف مبل های وسط سالن رفت و روی ان نشست..عصایش را کنار پایش گذاشت..البوم را باز کرد..خاطرات را مرور می کرد..عکس همسرش ..پسرش ماهان..به روی عکس او دست کشید..قلبش گرفت..جوشش اشک را در چشمانش حس کرد ولی در هیچ حال حاضر به ریختن ان نبود..صفحه ی دیگر البوم..همه ی اعضای خانواده بودند..اریا..شباهت زیادی به ماهان داشت..هر وقت به او نگاه می کرد به یاد ماهان می افتاد..او هم به سرسختی اریا بود..ولی قلب مهربانی داشت..مغرور بود اما ارامش خاصی در رفتار و گفتارش داشت..با یاداوری اریا اه کشید ..*******2 ماه دیگه عید نوروز هم از راه می رسید..هیجان داشتم..کنار اریا..برای اولین بار میخواستم سال رو نو کنم..یه سوپ گرم وخوشمزه واسه ش پخته بودم که وقتی از ستاد برگشت بخوره..وقتی ازش چشیدم دیدم وای چه طعمی داره..خیلی خوشمزه شده بود..داشتم جلوی خونه رو جارو می زدم که نگاهم به اون طرف باغ افتاد..خدمتکار اقابزرگ چادرشو سرش کرده بود و به طرف در می دوید..کجا داره میره؟!..صاف ایستادم و به ویلا نگاه کردم..یعنی الان اقابزرگ تنهاست؟!..فکری به سرم زد..لبخند بزرگی نشست رو لبام..سریع رفتم تو و یه کاسه سوپ ریختم و گذاشتم تو سینی..یه شاخه گل هم گذاشتم کنارش..به طرف ویلا رفتم..باید خودمو بیشتر نشون می دادم..مخفی بشم که چی بشه؟.. در زدم..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو گرفتم وکشیدم ..در باز شد..اروم به داخل سرک کشیدم..کسی نبود..تک سرفه ای کردم و رفتم تو..یک راست رفتم سمت اشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو میز..حتما اقابزرگ تو اتاقشه..رفتم تو سالن..نگاهی به اطراف انداختم ..با دیدن اقا بزرگ سر جام خشک شدم..دستشو به سینه ش فشار می داد..رنگش پریده بود..دهانش رو باز و بسته می کرد..انگار نمی تونست نفس بکشه..با وحشت به طرفش رفتم وجلوش زانو زدم..-اقابزرگ..اقابزرگ چی شده؟!..تو رو خدا یه چیزی بگین..واقعا ترسیده بودم..لباشو باز وبسته کرد..رو سینه خم شده بود..فقط خیلی نامفهوم و مبهم شنیدم گفت:ا..اتاقم..ک..کت..کتم..منظورشو فهمیدم ..یعنی کتش تو اتاقشه و داروهاش هم حتما تو کتشه..دیگه حال خودمو نفهمیدم به سرعت از پله ها رفتم بالا ولی اتاق اقا بزرگ کدوم بود..یه در بزرگ رو به روم بود که با بقیه فرق داشت..شاید همین باشه..بازش کردم..خودش بود..تخت یک نفره و قفسه ی پر از کتاب ..حتما همین اتاقه..به طرف چوب لباسی رفتم وکتش رو برداشتم..همه ی جیباشو گشتم..یه قوطی قرص تو جیبش پیدا کردم..باید همین باشه..سریع اومدم پایین..افتاده بود کف سالن..وای خدا.. به طرفش دویدم..شونه ش رو گرفتم وبه سختی برش گردوندم..بلند بلند نفس می کشید..سینه ش خس خس می کرد..انگار نفسش بالا نمی اومد..رنگش به سفیدی می زد..باید عجله می کردم وگرنه زنده نمی موند..با دستای لرزونم در حالی که صورتم غرق اشک شده بود یه قرص از تو قاطی در اوردم و دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دهانش..نمی دونستم زیر زبونیه یا نه..ولی باید به خدا توکل می کردم..رفتم تو اشپزخونه وبراش اب اوردم..چشماش بسته بود..وحشت کردم..لیوانو گذاشتم رو میز وکنارش زانو زدم..با ضجه شونه ش رو تکون دادم..-اقابزرگ..اقابزرگ توروخدا چشماتو باز کن..اقابزرگ..خواهش می کنم..خدایا کمکش کن..نذار چیزیش بشه..خدایـــا..دیدم اروم چشماشو باز کرد..بین اون همه اشک و ناله لبخند زدم..ازته دلم لبخند زدم..با خوشحالی گفتم :اقابزرگ..خوبین؟..جاییتون درد نمی کنه؟..توروخدا یه چیزی بگین..فقط زل زده بود به من..هیچی نمی گفت..لیوان اب رو از روی میز برداشتم و به طرف دهانش بردم..کمی خورد..دوباره لیوان رو گذاشتم رو میز..بی اختیار شونه هاش رو ماساژ می دادم..فکر می کردم اینکار بهش کمک می کنه..حالتش نرمال شده بود..دستشو اورد بالا..با این حرکتش من هم دستمو کشیدم عقب و از جام بلند شدم..خواست عصاشو برداره که سریع برداشتم ودادم دستش..هیچی نمی گفت..به عصاش تکیه کرد واز جاش بلند شد..نشست رو مبل..در سکوت زل زده بود به من..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و به چشمام و صورتم کشیدم..زیر سنگینی نگاهش معذب بودم..خواستم یه چیزی بگم که در ویلا باز شد و خدمتکار اومد تو..با دیدن من تعجب کرد..اما من خونسرد لبخند زدم و سلام کردم..زیر لب جوابمو داد..به اقابزرگ نگاه کرد.. رو به زینت گفتم :زینت خانم برای اقابزرگ سوپ اوردم..گذاشتم تو اشپزخونه..خودتون هم خواستید بخورید..به اقابزرگ نگاه کردم..نگاهش رو چرخونده بود و به میز وسط سالن نگاه می کرد..اخماش تو هم بود..با لحن ارومی گفتم :امیدوارم ازش خوشتون بیاد..نوش جانتون..نگاهش رو به من دوخت..لبخند زدم و زیر لب گفتم :ایشاالله همیشه سایتون بالا سر ما و بچه هاتون باشه..وجود بزرگتر تو خونه نعمته..این رو من که بی پدر بزرگ شدم خیلی خوب درک می کنم..بغض کردم..اشک تو چشمام جمع شد..خونه ی بی پدر و بی بزرگتر بی روحه..وجود اقابزرگ با این همه ابهت و صلابتش برای بچه هاش نعمتی بود.. با صدای لرزون وبا بغض گفتم :با اجازه..خداحافظ..به طرف دردویدم و از ویلا زدم بیرون..ایستادم..نفس عمیقی کشیدم..احساسم پر از ارامش بود..خدایا خودت کمکم کن..امیدم به توست..*******--حالتون خوبه اقا؟!..نگاهش کرد و تنها سرش را تکان داد..-برو وسایل رو بذار تو اتاقم..--چشم اقا.. بعد از رفتن زینت از جایش بلند شد..هنوز هم کمی قفسه ی سینه ش درد می کرد ولی حالش بهتر بود..عصا زنان به طرف اشپزخانه رفت..توی درگاه ایستاد..نگاهی به ظرف سوپ انداخت..به طرف ان رفت..شاخه گل را برداشت..اخم هایش هنوز هم در هم بود..ولی..زینت وارد اشپزخانه شد..اقابزرگ با لحنی سرد و خشک گفت :برام کمی سوپ بیار..زینت خشکش زد..فکرنمی کرد اقابزرگ این را بگوید..-باشه چشم..الان براتون میارم اقا..از اشپزخانه خارج شد..ولی زینت هنوز هم مبهوت مانده بود.. نگاهی به اریا انداختم..توی سالن نشسته بود..عمیقا تو فکر بود..دلیلش رو نمی دونستم ..ولی کنجکاو بودم که بدونم.. سینی چای رو گذاشتم رو میز وکنارش نشستم..نگاهم کرد و لبخند زد..دستشو انداخت دور شونه م..سرمو به شونه ش تکیه دادم..همونطور که روی سینه ش با انگشتم خط می کشیدم گفتم :اریا..--جانم خانمی..-حس می کنم از وقتی اومدی خونه همه ش تو فکری..چیزی شده؟!..نفس عمیقی کشید وگفت :چیزی که نشده..ولی..سکوت کرد..اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..نگاهشو دوخت تو چشمام..-ولی چی؟!..لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت :نمی دونم..گیج شدم..امروز مامان بهم زنگ زد..گفت اقابزرگ ترتیب یه مهمونی رو تو ویلای کنار دریا داده..قراره 3 روزه بریم و برگردیم..به مامان گفتم اقابزرگ که دیگه منو نوه ی خودش نمی دونه..پس من وبهار نمیایم..ولی در کمال تعجب مامان بهم گفت اقابزرگ گفته لزومی نداره که اریا و زنش توی این مهمونی نباشن.. با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :نمی دونم چی شده..اینکه اقابزرگ اینو گفته واسم جای تعجب داره..اخه توی این مهمونی همه ی فامیل جمع میشن..مطمئنا همه می فهمن که من ازدواج کردم..پس چرا اقابزرگ اینطور خواسته؟!..لبخند زدم وگفتم :حالا می خوای نریم؟!..نگام کرد..گونه م رو نوازش کرد وگفت :میریم خانمی..ولی بعد از اونجا 2تایی میریم روستای زراباد..با تعجب گفتم :زراباد؟!..چرا اونجا؟!..سرشو تکون داد و گفت :هم با کدخدا کار دارم..و هم اینکه میریم یه کم اب و هوا عوض کنیم..خیلی وقته از این ویلا بیرون نرفتی.. مهربون و پر از عشق نگاهش کردم و چیزی نگفتم..یه دفعه یاد موضوع امروز صبح افتادم..برای اریا هم تعریف کردم..لبخند کمرنگی زد وگفت :خب با اینکه نگران حال اقابزرگ هستم ولی این کار تو می تونه یه نشونه ی مثبت باشه..شاید اقابزرگ داره کم کم نرم میشه..خداکنه اینطور باشه..با این حرفش لبخند عمیقی نشست رو لبام..یعنی امکانش بود؟!..*******قرار بود فردا به طرف ویلای کنار دریا حرکت کنیم..چون 1 هفته ای خونه نبودیم..چمدون بسته بودم..مثل همیشه که غروب ها می رفتم تو باغ و قدم می زدم اینبار هم همین کارو کردم..در باغ باز شد..سر جام ایستادم..ماشین اقابزرگ اومد تو..راننده در عقب رو باز کرد..اقابزرگ پیاده شد..به طرف ویلا رفت..باید از رو به روی من رد می شد برای همین وقتی بهم رسید بلند و رسا سلام کردم..سرجاش ایستاد..چند لحظه صبر کرد باز به راهش ادامه داد..جوابمو نداد ولی همین که بی توجه از کنارم رد نشد و تا سلام کردم ایستاد نشونه ی خوبی بود..*******تازه رسیده بودیم..از اینکه قرار بود مدتی رو همه دورهم تو یک ویلا زندگی کنیم خوشحال بودم..همین که از ماشین پیاده شدیم..نگاهم به بهنوش افتاد..وای خدا این اینجا چکار می کنه؟!..زیر لب به اریا گفتم :بهنوش اینجا چکار می کنه؟!..نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و گفت :متاسفانه ویلای اینا درست کنار ویلای ماست..به خاطر صمیمیتی که با اقابزرگ داشتن همین نزدیکی ویلا گرفتن که به ما هم نزدیک باشن.. حس خوبی نداشتم..از این دختر خوشم نمی اومد..تو دلم یه بسم الله گفتم و یه نفس عمیق کشیدم..نباید جلوش کوتاه بیام.. با لبخند بزرگی رو به روی من ایستاد..بدون اینکه به اریا نگاه کنه ..رو به من گفت :سلام عزیزم..بعد هم اومد جلو وگونه م رو بوسید..حتی بهش دست هم ندادم ..فقط زیر لب جواب سلامش رو دادم..بهنوش یه پشت چشم واسه اریا نازک کرد و رفت سمت دریا.. به اریا نگاه کردم..پوزخند رو لباش بود..وقتی نگاه منو روی خودش دید پوزخند جاشو به یه لبخند جذاب داد..دستشو گذاشت پشت کمرم وگفت :بریم تو عزیزم..این مدت محلش نذار وگرنه مطمئن باش انقدر رو داره که این چند روز رو به کاممون زهر کنه..حرفش رو قبول داشتم..باید همین کارو می کردم.. ویلای بزرگی بود..نمای بیرونش ترکیبی از رنگ های قهوه ای تیره و سفید بود..داخلش هم صدبرابر از بیرونش زیباتر بود..یه سالن بزرگه مستطیل شکل..از وسط سالن یک ردیف پله می خورد که انتهاش طبقه ی بالا بود..اریا همونطور که چمدون رو می کشید به طرف پله ها رفت..منم پشت سرش بودم..از پله ها رفت بالا.. --این ویلا تا دلت بخواد اتاق داره..یکی از اتاق هاش مختص به منه..هر وقت با نوید میایم اینجا این اتاق رو بر می داریم..-مگه نمیگی اینجا اتاق زیاد داره؟!..پس چرا نوید میاد پیش تو؟!..خندید و گفت :می شناسیش که..سیریشه.. اروم خندیدم و سرمو تکون دادم..جلوی یکی از اتاقا ایستاد..درشو باز کرد وبا دست به داخل اشاره کرد..--بفرمایید خانم خانما..لبخند بزرگی به روش زدم و رفتم تو..اریا هم پشت سرم اومد و در رو بست..نگاهم دور تا دور اتاق چرخید..بزرگ بود..دوتا تخت یک نفره هر کدوم گوشه ای از اتاق قرار داشت..به طرف پنجره رفتم و پرده ها رو کشیدم..نور به داخل تابید..وای خدا چه نمایی.. اریا پشت سرم ایستاد..دستشو دور کمرم حلقه کرد وسرشو گذاشت رو شونه م..زیر گوشم گفت :دوستش داری؟!..با لبخند گفتم :چی رو؟!..اروم خندید و گفت :منو..اروم زمزمه کردم :عاشقشم..گردنمو از رو شال بوسید وگفت :فدای تو بشم..ولی منظورم اتاق بود..-ولی منظور من تو بودی..اتاق هم عالیه..زمزمه کرد :چون زیاد می اومدم اینجا و توی این اتاق ..برام تکراری بود..ولی الان فرق کرده..انگار برای اولین باره که میام اینجا..می دونی چرا؟!..شالم رو اروم از روی سرم برداشت..صورتشو فرو کرد تو موهام..سرمو خم کردم سمتش..-چرا؟!..یه نفس عمیق کشید و گفت :چون عشقم پا به اینجا گذاشته.. قلبم تند تند می زد..هر بار اریا ابراز عشق می کرد حس فوق العاده خوبی بهم دست می داد..عالی بود.. تو حال خودمون بودیم که یهو در اتاق باز شد..سریع از اریا جدا شدم..هر دو با تعجب به طرف در برگشتیم..چشمام گرد شد..بهنــــوش؟!..اریا با حرص نفسش رو داد بیرون و تقریبا داد زد:تو اینجا چکار می کنی؟..مگه طویله ست که بی اجازه سرتو میندازی پایین و میای تو؟!..به اریا نگاه کردم..اخماش تو هم بود..معلومه حسابی عصبانیه..بهنوش پوزخند زد و با لحن خاصی گفت :ببخشید اریا جان..یه لحظه یادم رفت الان متاهلی و دیگه تو اتاقت تنها نیستی..ظاهرا مزاحم خوش گذرونیتون شدم..با این حرفش به من نگاه کرد..البته با نفرت..واقعا بی شرم بود..به جای اون من خجالت کشیدم..ذره ای حیا نداشت..چی گفـت؟!..مگه قبلا که اریا مجرد بود.. این راحت به اتاقش می اومده؟..از این فکر ناخداگاه اخمام رفت تو هم..اریا با خشم گفت :کم حرف بزن..چی می خوای؟!..بهنوش بدون اینکه به روی خودش بیاره با نفرت به من نگاه کرد و سوئیچ ماشین رو پرت کرد سمت اریا..با تعجب به سوئیچ نگاه کردم..اریا خم شد و برش داشت..--این دست تو چکار می کنه؟!..شونه ش رو انداخت بالا و زل زد تو چشماش.. --اقای عاشق پیشه..جدیدا خوش حواس شدی..سوئیچ رو روی ماشین جا گذاشته بودی..اریا با صدای بلند گفت :از قصد گذاشتم..چون ماشین تو ویلا بود..حالا که اوردیش پس از اتاق برو بیرون..چشمک مسخره ای تحویل اریا داد و با حرص گفت :باشه میرم..خوش باشید جناب سرگرد..از اتاق رفت بیرون و محکم درو بست. اریا برگشت سمت من..با دیدن ابروهای گره خوردم تعجب کرد..به طرفم اومد و بازوهامو گرفت:چیزی شده خانمی؟!..سرمو انداختم پایین..قلبم فشرده شد..ولی باید می گفتم..-اریا..قبلا که مجرد بودی بهنوش به اتاقت می اومد؟!..با تعجب گفت :اتاقم؟!..منظورت اینجاست؟!..-اره..--معلومه که نه..واسه چی بیاد اینجا؟!..-پس چرا اون حرفو زد؟!..نفس عمیقی کشید واروم گفت :بهار اون دختر دیوونه ست..برای اینکه حرص من و تو رو در بیاره هر کاری می کنه..برای همین گفتم بهش توجه نکن..زمزمه وار گفت :تو چشمام نگاه کن عزیزم..سرمو بلند کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..با لحن اروم و گیرایی گفت :بهارم به من اعتماد داری؟!..سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم :اره..لبخند زد ..--پس بهم شک نکن..نذار حرفای صدمن یه غازه بهنوش روت تاثیر بذاره..باشه؟!..نگاهش صادق و گیرا بود..با لبخند سرمو تکون دادم ..- باشه..گونه م رو بوسید وگفت :فدای تو خانمی..وای گشنمه تو چی؟!..چشمام گرد شد..زل زدم تو چشماش..تا نگاهمو دید بلند زد زیر خنده..انقدر خندید که اشک تو چشماش جمع شد..بریده بریده گفت :وای بهار..از دست تو..دختر پیش خودت ..چه فکری کردی؟!..سرخ شدم..با شرم سرمو انداختم پایین..وقتی خوب خنده هاش رو کرد..انگشتش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..نگاهمون تو هم قفل شد..خندید و گفت :ببخشید عزیزم..ذهن تورو هم من منحرف کردم..با شرم لبمو گزیدم ..یه دفعه بی هوا سفت منو گرفت تو بغلش..تا به خودم بیام محکم لبامو بوسید..لباشو از روی لبام برداشت و اروم گفت: لبتو اینجوری گاز نگیر ..اونوقت خواستنی میشی دلم می خواد..ادامه نداد..به جاش خندید..اروم به شوخی زدم به بازوش ..-شیطون شدیا..--اره نمی دونم چرا به تو که می رسم اینجوری میشم..وگرنه اریا و شیطنت؟!..اوه اوه به هیچ وجه..خندیدم..وای که چقدر این اریای شیطون و مغرور رو دوست داشتم..اصلا فکر نمی کردم اینجوری باشه..در کنارش که بودم همه ش رو لبم لبخند بود..غم و غصه و ناراحتی در کنار اریا معنا نداشت..زیر گوشم گفت :بریم یه چیزی درست کنیم بخوریم..من که حسابی ضعف کردم..-باشه بریم..خودم یه چیز خوشمزه برات درست می کنم..دستاشو مالید به هم و گفت :به به..قربون دست و پنجه هات خانمی..لبخند زدم..از اتاق اومدیم بیرون..داشتیم از پله ها می رفتیم پایین که دیدیم اقابزرگ همراه زینت وارد ویلا شدن..اقابزرگ با دیدن من و اریا سرجاش ایستاد.. لبخند کمرنگی زدم و سرمو انداختم پایین..سلام کردم..طبق معمول جوابی نشنیدم..همراه اریا از پله ها اومدیم پایین..رو به روی اقابزرگ ایستادیم..اریا و اقابزرگ چشم تو چشم هم دوخته بودن..اریا سلام کرد..قاطع و محکم..اقابزرگ هیچی نگفت..نگاهش رو چرخوند و به رو به روش نگاه کرد..از بین ما گذشت و همراه زینت از پله ها بالا رفت..زینت داشت چمدون اقابزرگ رو می کشید که اریا به طرفش رفت .. چمدون رو ازش گرفت و برد بالا..زینت نگام کرد ..به روش لبخند زدم و سلام کردم..اون هم با لبخند گرمی جوابم رو داد..رفت تو اشپزخونه..من هم دنبالش رفتم..داشت از تو کابیت قابلمه رو بیرون می اورد..کمی برنج ریخت تو سینی ..در همون حال که داشت برنجا رو می ریخت تو قابلمه گفت :اسمت چیه دختر؟..روی صندلی اشپزخونه نشستم و دستمو زدم زیر چونه م..به دستاش نگاه می کردم که تند تند زیر اب برنج ها رو می شست..لبخند زدم و گفتم :بهار..سرشو برگردوند و با همون لبخند مهربونش نگام کرد..--اسمت هم مثل خودت قشنگه..بهار عروس فصل هاست..با شرم لبخند زدم و نگاهش کردم..-ممنونم..لطف دارید..شیر اب رو بست و قابلمه رو گذاشت رو کابینت تا برنج ها چند دقیقه ای خیس بخورن..--حقیقت رو گفتم دخترم..راستی دست پختت هم حرف نداره..سرمو انداختم پایین..-مطمئنم به دست پخت شما نمی رسه..ولی باز هم ممنونم..داشت پیاز پوست می کند..از جام بلند شدم و پیاز و چاقو رو از دستش گرفتم..-بدید من پوست می کنم..شما بشینید..--نه دخترم..چشمات می سوزه..-اشکال نداره..طبیعیه..چیزیم نمیشه..با لبخند سرشو تکون داد و دستاشو شست.. به خاطر پیاز اشکم در اومده بود..تند تند خورد می کردم..روی صندلی نشست و نگام کرد..--گفتم دست پختت عالیه..واقعا میگم..اقا بزرگ هر دستپختی رو قبول نداره..ولی غذاهای تو رو بدون هیچ ایرادی می خوره.. دستم از حرکت ایستاد..بین اون همه اشک و سوزش چشم لبخند بزرگی نشست رو لبام..ولی زینت خانم ندید..چون اونطرف اشپزخونه نشسته بود ..تو دلم ذوق کرده بودم ولی لحنم اروم بود..-نوش جونشون.. صدای اریا رو شنیدم..--بهار..برگشتم..نگاهش که به چشمام افتاد فکر کرد گریه کردم..رنگ نگاهش نگران شد..بدون توجه به زینت خانم گفت :چی شده عزیزدلم؟!..چرا چشمات قرمزه؟!..به طرفم اومد..سرمو چرخونده بودم..ولی هنوز نمی دونست دارم پیاز خورد می کنم..همونطور که می اومد جلو با نگرانی گفت :بهارم..گریه کردی؟!..کنارم ایستاد و بازومو گرفت..نگاهش سر خورد رو دستام..با تعجب ابروهاشو داد بالا..از گوشه ی چشم به زینت خانم نگاه کردم..وای خدا داشتم از زور شرم اب می شدم..روی لب های زینت خانم لبخند بود..ولی صورت من سرخ شده بود..انگار هنوز تو حال خودش بود که گفت :ا..داشتی پیاز خورد می کردی؟!..فکر کردم داری گریه می کنی.. نگران شدم خانمم..وای خدا ..داغ کرده بودم..زیر نگاه خیره و گرم زینت خانم زبونم بند اومده بود..شرمم می شد که اریا جلوی کسی اینطور باهام رفتار کنه.. تک سرفه ای کردم و با چشم به زینت اشاره کردم..اریا یه تای ابروشو داد بالا و مسیر نگاهمو دنبال کرد..نگاهش که به زینت خانم افتاد سیخ سرجاش وایساد و تند سلام کرد..وای از این حرکتش شرمم فراموشم شد و اروم زدم زیر خنده..هل شده بود..بدتر از من سرخ شد و با یه "ببخشید با اجازه" با قدم های بلندی از اشپزخونه زد بیرون.. همین که رفت بیرون جلوی دهانم رو گرفتم وبلند زدم زیر خنده..زینت خانم هم از زور خنده اشک به چشمش نشسته بود..سرشو تکون داد و گفت :امان از دست جوونای امروزی..دخترم معلومه خیلی خاطرتو می خواد..تو دلم گفتم :من صدبرابر خاطرشو می خوام..با لبخند سرمو انداختم پایین..نفس عمیقی کشید و با لحن گرم و مهربونی گفت :ایشاالله خوشبخت بشید دخترم..زیر لب تشکر کردم..پیازا رو خورد کردم و به کمک زینت خانم غذا رو اماده کردیم..یه قرمه سبزی خوشمزه و خوش طعم.. در حالی که یه سینی با 2 تا لیوان شیرکاکائو و کیک تو دستم بود رفتم تو اتاقمون که دیدم اریا رو تخت دراز کشیده و نگاهش خیره به سقفه..با باز شدن در نگاهش به سمتم چرخید..با دیدنم لبخند زد و نیم خیز شد..با لبخند به طرفش رفتم..رو تخت نشست..سینی رو گذاشتم رو میز وکیک و شیر کاکائو رو دادم دستش..--دستت درد نکنه خانمی..-نوش جان.. کمی از شیر کاکائوم رو مزه مزه کردم..نگاهش کردم..یه ضرب شیر رو سر کشید..با دستمال لباشو پاک کرد و گفت :وای کم کم داشتم ضعف می کردم..اومدم تو اشپزخونه که یه چیزی بخورم..یه سوتی عظیم که دادم هیچ..بی خیال شکم هم شدم..اروم خندیدم.. -وای اریا از دست تو..جلوی زینت خانم هی داشتم سرخ و سفید می شدم..ولی تو ول کن نبودی..صورتشو اورد جلو زیر گوشمو بوسید..با لحن خاصی گفت : تو سرخ و سفید هم بشی بازم خواستنی هستی..با ناز صورتمو کشیدم عقب و گفتم :اریـــا..خندید و گفت :جون دل اریا..چند بار بگم اینجوری صدام نکن ..اشتهام باز میشه..اخم شیرینی کردم که با لبخند گونه م رو بوسید..خودشو کشید عقب و به بالای تخت تکیه داد..نفسش رو داد بیرون و گفت :وقتی چمدون رو گذاشتم تو اتاق اقابزرگ داشتم از اتاقش می اومدم بیرون که صدام زد..با تعجب برگشتم ببینم چکارم داره که دیدم پشتش رو کرده به من و داره از پنجره بیرون رو نگاه می کنه..مثل همیشه..قاطعانه گفت:بهنوش وخانواده ش حق ندارن وارد ویلای من بشن..اگر یک بار دیگه ببینم پای این دختره به خونه ی من باز شده..همه رو از چشم تو می بینم..شیر فهم شد؟..منم فقط گفتم :بله..فهمیدم..بعد هم اومدم بیرون.. با ذوق لبخند زدم و گفتم :وای یعنی بهنوش دیگه حق نداره بیاد اینجا؟!..پس تو مهمونی هم نیستن اره؟!..اونم خندید و گفت :اره خانمی..حق نداره بیاد اینجا..ولی..با تعجب گفتم :ولی چی؟!..--ولی خارج از ویلا حتما چشممون به اون و خانواده ش میافته..-چطور؟!..مکث کوتاهی کرد وگفت :اخه امروز عصر قراره بریم لب دریا..همگی میریم..مادرم و نوید و خاله م هم تا اون موقع می رسن..بدون شک بهنوش و خانواده ش هم میان..به هر حال همسایه مون هستن و..دیگه ادامه نداد..ولی من نگران نبودم..با کمک اریا از پس بهنوش بر می اومدم..هر کاری دلش می خواد بکنه..همون که نسبت بهش بی توجه باشم براش بسته.. فصل بیستم اومدم توی سالن که دیدم زینت داره از پله ها میره بالا..صداش زدم..-زینت خانم..برگشت و نگام کرد..--جانم دخترم..به روش لبخند زدم..به دستش اشاره کردم و گفتم:این چیه؟!..بسته رو اورد بالا و گفت :کت و شلوار اقابزرگه..داده بودن خشک شویی براشون اوردن..کاور لباس رو زدم کنار..یه کت و شلوار خوش دوخته مشکی بود..-بدین من می برم..مردد نگام کرد وگفت :اخه..با لبخند بسته رو از دستش گرفتم و گفتم :می برم میدم به اقابزرگ..خیالتون راحت..--ولی دخترم..سرمو تکون دادم و گفتم :اشکال نداره..می دونم چی می خواین بگین..فقط اتاق اقابزرگ کدوم طرفه؟!..--طبقه ی بالا..دست چپ..در اول..-باشه ..ممنون.. اروم از پله ها رفتم بالا..پشت در ایستادم..قلبم با هیجان توی سینه م می تپید..دستام طبق معمول که هیجان زده می شدم یخ کرده بود..تقه ای به در زدم..خواستم دومین تقه رو هم بزنم که صداشو شنیدم :بیا تو..درو باز کردم..رفتم تو..نگاهی به اطرافم انداختم..با دیدنش توی اون حالت قلبم فشرده شد..روی سجاده ش نشسته بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت..پشتش به من بود..سرجام خشک شده بودم..ذکرش تموم شد..تسبیح رو بوسید وگذاشت توی سجاده ..به ارومی از جاش بلند شد..سجاده ش رو جمع کرد.. با صدای لرزونی گفتم :قبول باشه اقابزرگ..دستش رو سجاده ش خشک شد..با تردید برگشت عقب..نگام کرد..پر از اخم..با غرور..ولی من نگاهمو از چشمای پر از غرورش نگرفتم..به نگاهم رنگ مهربونی دادم..به کلامم ارامش دادم..نباید ضعیف باشم.. با لبخند رفتم جلو و کاور لباسش رو گذاشتم رو تخت..-بفرمایید..لباستون رو اوردن..من هم گفتم براتون بیارم بالا..درضمن سلیقه تون حرف نداره..مطمئنم این کت و شلوار برازنده ی شماست..با اجازه..به طرف در رفتم.. با شنیدن صداش سرجام میخکوب شدم..تنم لرزید..--صبر کن..اروم برگشتم ..نگاهش با اخم به من بود..سرمو انداختم پایین..چشمامو باز و بسته کردم و اب دهانمو قورت دادم..باید اروم باشم..نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم..-بله اقابزرگ..با من کاری داشتید؟!.. سجاده ش رو گذاشت تو کمد..عصازنان به طرفم اومد..رو به روم ایستاد..از ابهتش..نگاه مغرورش..حالت چهره ش..داشتم سنکوب می کردم..نگاهش سنگین بود..هر کار می کردم اروم باشم..بازم نمی شد..تمام سعیم بر این بود که پی به غوغای درونم نبره.. با صدای بلند و محکمی گفت :چرا می خوای جلب توجه کنی؟!..چرا هی دور وبر من می پلکی؟!..با اینکه بهتون اخطار داده بودم..با اینکه گفته بودم خوشم نمیاد شماها رو اطرافم ببینم ..از فرمانم سرپیچی می کنید؟!..چـــرا؟!..انقدر بلند و کوبنده گفت(چـــرا؟!)که چهارستون بدنم لرزید..گلوم خشک شده بود..چونه م می لرزید..بغض کرده بودم..یعنی ترسیدم؟!..نه..من ضعیف نیستم..من بهارم..نباید بشکنم..قوی باش بهار..حرفتو بزن..یه چیزی بگو ولی سکوت نکن..بغضمو پس زدم..ولی بود..هنوز هم بیخ گلوم گیر کرده بود..ولی بازم حرفمو می زنم..سکوت دردی رو درمان نمی کنه.. نگاهمو راست و مستقیم دوختم تو چشمای سردش..به کلامم گرما دادم..لحنم قاطع بود..-اقابزرگ..من قصد جلب توجه ندارم..دروغ چرا..اره..دوست دارم تنها نظر شما رو جلب کنم..ولی برداشت شما اشتباست..قصد و قرضی ندارم..تنها هدف من از این کارا اینه که منو قبول کنید..بذارید عروستون باشم..بذارید یه خانواده داشته باشم..من اریا رو دارم..همه کسم اریاست..ولی دنبال خانواده م..دوست دارم منم عضوی از یک خانواده باشم..به خدا دیگه طاقت ندارم..اریا شوهرمه..پشتمه..سایه ش بالا سرمه و از این بابت روزی هزار بار خداروشکر می کنم..ولی اریا پدر داره..مادر داره..شما رو داره..دوست دارم خانواده ی اون خانواده ی من هم باشن..می خوام حس نکنم تنهام..حس کنم پدر دارم..درک کنم که مادر دارم..افتخار کنم که یه بزرگتر سایه ش بالا سرمونه.. صورتم خیس از اشک بود..با پشت دست صورتمو پاک کردم و با هق هق گفتم :به خدا چیز زیادی ازتون نمی خوام..فقط خانواده م باشین..قبولم کنین..همین.. با گریه دستمو گرفتم جلوی دهانم و از اتاق زدم بیرون..بیش از این نمی تونستم بمونم..حس می کردم پاهام قدرتی نداره که جلوش بایستم..چشمام به خاطر جوشش اشک تار می دید..صدام از زور بغض می لرزید..توانی ندارم.. رفتم تو اتاقمون..اریا رفته بود شهر..گفته بود کاری داره و زود بر می گرده..پدر ومادرش و خاله و شوهر خاله و نوید هم تازه رسیده بودند .. هر کدوم تو اتاق خودشون بودن..نشستم رو تخت..سرمو گرفتم تو دستام..بعد ازاینکه یه دل سیر گریه کردم و خودمو خالی کردم..از جام بلند شدم..ابی به صورتم زدم و لباس عوض کردم..ولی چشمام هنوز سرخ بود..*******روی تخته سنگ نشسته بودم..به دور از بقیه..اریا پشت سرم ایستاده بود و داشت با نوید حرف می زد..پدر ومادراشون اونطرف زیرانداز پهن کرده بودند و می گفتن ومی خندیدن..نگاهم پر از حسرت بود..بهشون سلام کرده بودم ولی همه یه جورایی سرد جوابمو دادن..مادر اریا و خاله ش گرمتر از بقیه بودند پدر نوید هم معمولی بود..اما پدر اریا نگاهم هم نمی کرد..اقابزرگ تو ویلا مونده بود.. صدای چند نفر رو شنیدم..برگشتم..همزمان اریا و نوید هم برگشتن و پشت سرشون رو نگاه کردن..بهنوش وپدر و مادرش بودن..پدرو مادرش رفتن سمت بزرگترا و بهنوش هم با لبخند به طرف ما می اومد.. از جام تکون نخوردم..صدای نوید رو شنیدم که اروم گفت :اوه اوه خواهر سیندرلا هم اومد..همینو کم داشتیم..اریا گفت :بی خیال نوید..محلش نده روش کم میشه میره..--من محلش ندم اون که از رو نمیره..حالا ببین..حق با نوید بود..این دختر دیگه از حد گذرونده بود.. جلومون ایستاد..سلام کرد ..اریا و نوید زیر لب جوابشو دادن..منم همینطور ..با بی خیالی رومو برگردوندم وبه دریا خیره شدم..بهنوش پوزخند زد وگفت :به به..چه استقبال گرمی..نوید هم مثل خودش جوابش رو داد :منتظرت نبودیم که حالا توقع استقبال گرم هم ازمون داری..-- بیشتر منظورم به اریا بود نه شما جناب سروان.. اینبار اریا جوابش رو سرد داد..--اولا اقای رادمنش نه اریا..دوما من کاری با تو ندارم که بخوای با منظور یا بی منظور با من حرف بزنی..بهنوش با لحن ارومی گفت :قبلا برام اریا بودی الانم هستی..مگه چیزی فرق کرده؟!.. نوید هم این وسط جوش اورده بود..با اخم گفت :دیگه روتو داری بیش از حد زیاد می کنی..اگر احترام من و اریا رو نگه نمی داری لااقل به احترام خانمش مراعات کن و هر چیزی رو به اون زبون تند و تیزت نیار..گرچه تو این چیزا سرت نمیشه.. بهنوش به من نگاه کرد و لبخند کجی گوشه ی لباش نشست ..با لحن مسخره ای گفت :خانمـــش؟!..اوهــو..حالا هر چی..بازم من دوست دارم با اریا صمیمی برخورد کنم..کاری هم به خانمـــش ندارم..داشت منو مسخره می کرد؟!..پس چرا سکوت کرده بودم؟!..این دختر بیش از حد بی شرم و حیا بود..تا به حال توی عمرم همچین ادمی رو ندیده بودم.. از رو تخته سنگ بلند شدم و ایستادم..چشم تو چشم هم دوخته بودیم..نگاه اون با نفرت و حسادت بود..نگاه من با ارامش و خونسردی.. همون موقع پدر اریا..اون و نوید رو صدا زد..اریا نگام کرد..به روش لبخند زدم..اون هم با لبخند جذاب و گرمی جوابم رو داد..نگاه عاشقش رو هم من دیدم هم بهنوش..بعد از رفتن اونا نگاهمو دوختم تو چشمای بهنوش..نگاهش پر از حسادت بود..انگار می خواست با نگاهش مثل یه حیوونه وحشی منو تیکه تیکه کنه..برام مهم نبود..نفرت و حسادت وجودشو پر کرده بود.. با لحن ارومی گفتم :با اینکه می دونی اریا ماله منه..شوهره منه..نسبت به تو ذره ای توجه نداره..بازم خودتو کوچیک می کنی؟!..واقعا درک نمی کنم که چرا شأن و شخصیت خودتو میاری پایین؟!..با اینکه می دونی چیزی گیرت نمیاد..--به تو هیچ ربطی نداره..اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!.. اریا بهم گفته بود که هر وقت کسی ازت پرسید اسم و فامیلت چیه بگم "بهار احمدی"..برای همین با جدیت تو صورتش نگاه کردم و گفتم :اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..با پوزخند گفت :بهار احمدی؟!..سکوت کردم..ولی نگاهم حرفشو تایید می کرد.. جلوم سینه سپر کرد و دستشو به کمرش گرفت..با خشم گفت : هرکی که می خوای باش..واسه م مهم نیست..ولی اینو تو گوشات فرو کن..نمی ذارم اریا ماله تو باشه..نمیذارم همه ی ثروتشو ماله خودت کنی..اون بهشتی که برات ساخته ماله منه..این خوشبختی که داری توش واسه خودت حال می کنی ماله منه..همه چیزه اریا ماله منه..فهمیــــدی؟.. عصبانی شدم..خدایا این دختر چقدر بی شرم بود..هم وجود اریا رو می خواست هم ثروتشو..ولی من فقط اریا برام مهم بود..فقط خودش..-هر کار دلت می خواد بکن..ولی اخرش این تویی که بازنده میشی نه من..چون بین من و اریا عشق وجود داره..این عشق رابطه ی ما رو محکم می کنه..علاقه ای که ما به هم داریم باعث شده هیچ وقت نسبت به هم بی اعتماد نشیم..هیچ وقت..رابطه ی بین من و اریا محکم تر از این حرفاست که تو بخوای از بین ببریش..پس حالا تو خوب گوش کن..اریا عشقه منه..و عشق من هم می مونه.. با خشم نگاهمو از صورتش گرفتم..می لرزید..از خشم بود..از زور نفرت..برگشتم و خواستم برم سمت اریا که با خشونت محکم از پشت هلم داد و گفت :ولی من نمیذارم عوضی.. چون ناغافل اینکارو کرده بود نتونستم کنترلمو حفظ کنم و خوردم زمین..سرم به لبه ی تخته سنگ برخورد کرد و قبل از اینکه چشمام بسته بشه جوشش و گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم..بعد هم اروم اروم همه چیز جلوی چشمام تیره وتار شد و دیگه چیزی نفهمیدم..*******اریا با صدای جیغ بهار سریع برگشت..بهار روی زمین افتاده بود و بهنوش هم وحشت زده نگاهش می کرد..بی معطلی به طرفش دوید..ماسه های زیر سرش خونی شدند..زانوهایش خم شد..کنار بهار زانو زد..اشک در چشمانش حلقه بست..دستان لرزانش را به طرف شانه هاش بهار برد و او را برگرداند..نیمه ی چپ صورت بهار غرق در خون بود..اریا با دیدنش از ته دل فریاد زد..همه دورش جمع شده بودند..اریا فریاد می زد و بهار را صدا می کرد.. ولی بهار بیهوش شده بود..سریع از روی زمین بلندش کرد..صورت بهنوش از اشک خیس بود.. اریا با خشونت سرش داد زد :به ولای علی..اگر سر بهارم بلایی بیاد دماری از روزگارت در میارم که تا عمر داری نتونی فراموشش کنی..بهنوش با ترس گفت :ا..اریا من..کاریش نداشتم.. پاش گیر کرد خورد زمین..نوید با عصبانیت داد زد :تو خیلی بیجا کردی..خودم دیدم هلش دادی..تا اومدم به اریا بگم دیدم بهار پرت شد زمین وسرش خورد به لبه ی تخته سنگ..اریا سرخ شده بود..نگاه وحشتناکی به بهنوش انداخت که بهنوش قدمی به عقب برداشت..اریا همانطور که بهار را در اغوش داشت به طرف ویلا دوید..نوید هم در کنارش بود..--اریا بهار رو ببر تو ویلا..-چی میگی؟!..باید ببرمش بیمارستان..سرش شکسته..--دایی مهبد اومده.. می تونه تشخیص بده چیش شده..تا بیمارستان راه طولانیه..ممکنه دیر بشه..بذار اول دایی ببینش..شاید فقط ضربه خورده..اریا مردد بود..-تو از کجا می دونی دایی اومده؟!..--قبل از اینکه این اتفاق بیافته بهم زنگ زد..داشتم باهاش حرف می زدم که دیدم بهنوش بهار رو هل داد.. تردید داشت..ولی نوید درست می گفت..بیمارستان خیلی از ویلا فاصله داشت..داییشان مهبد متخصص مغز و اعصاب بود..بدون شک می توانست به بهار کمک کند.. بی معطلی رفت داخل..بقیه هم پشت سرش وارد شدند..نوید :تو ببر بذارش رو مبل من میرم دایی رو صدا کنم..-باشه فقط زود بیا..نوید سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت.. نگاه همه پر از نگرانی بود..ولی قلب اریا با دیدن بهارش در ان وضعیت به درد امده بود..قطره اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..بهار را روی مبل توی سالن خواباند..کنارش زانو زد..دستان سرد بهار را در دست گرفت و فشرد..چشمانش را روی هم گذاشت و فشرد..قطره اشکی دیگر به روی گونه ش چکید..همه با تعجب به او نگاه می کردند..تا به حال کسی اشک اریا را ندیده بود..ولی او برای بهارش اشک می ریخت..بی تاب بود..طاقت دیدن بهار را در این وضعیت نداشت.. نوید همراه اقابزرگ و مهبد از پله ها پایین امد..مهبد کنار بهار نشست..سوئیچش را به طرف نوید گرفت و گفت :برو از تو ماشین کیفمو بیار..زود باش..نوید سوئیچ را گرفت و از ویلا خارج شد..اریا از جایش بلند شد..پشتش را به بقیه کرد..اشک هایش را پاک کرد.. رویش را برگرداند..اقابزرگ نیم نگاهی به اریا انداخت..دوباره نگاهش را به بهار دوخت..مظلومانه چشمانش را بسته بود و نیمه ی چپ صورتش خون الود بود..نوید وارد ویلا شد و کیف را به مهبد داد..اقابزرگ با خشم رو به اریا گفت :کی این بلا رو سرش اورده؟!..اریا کلافه دستی بین موهایش کشید و با حرص گفتم :بهنوش..اومده بودن لب دریا..من و نوید باهاش حرفمون شد..بابا صدام کرد تا رفتم پیشش دیدم بهار جیغ کشید.. برگشتم دیدم افتاده رو زمین..نوید گفت دیده که بهنوش هلش داده .. ظاهرا سرش با تخته سنگ برخورد کرده و.. ادامه نداد..به بهار نگاه کرد..بغض راه گلویش را بسته بود..عذر خواهی کرد..با قدم هایی بلند به طرف دستشویی رفت..مشتش را پر از اب کرد وچند بار به صورتش پاشید..سرمای اب هم از حرارت درونش کم نکرد..از دستشویی بیرون امد..با صدای بلند اقابزرگ سرجایش ایستاد..--همین الان میری این دختره ی نفهم رو بر می داری میاریش اینجا..زود باش..اریا نیم نگاهی به بهار انداخت..مهبد گفت :زنت به هوش اومده ..خون زیادی ازش رفته..اما دختر قوییِ..باید بهش سرم وصل کنم..مادر اریا گفت :داداش ببریمش تو اتاقی که اونطرف سالنه..اینجا راحت نیست.. اریا جلو رفت و بهار را روی دست بلند کرد..چشمان بهار بسته بود..اریا و مهبد به طرف اتاق رفتند..اریا لبانش را به گوش بهار نزدیک کرد و زیر لب به طوری که مهبد نشنود زمزمه کرد :خوبی بهارم؟..بهار ناله ای کرد..--الهی اریا فدای تو بشه خانمی..بهار به ارامی چشمانش را باز کرد..سبزی نگاهش با سیاهی چشمان اریا گره خورد..اریا به رویش لبخند زد..وارد اتاق شدند..بهار را روی تخت خواباند..رو به مهبد گفت :دایی من میرم پیش اقابزرگ ببینم چی میگه..زنمو به شما سپردم..می خوام عین روز اول تحویلم بدیش..مهبد خندید وگفت :پسر مگه ماشین اوردی صاف کاری؟..درکت می کنم دایی..به روی چشم..خدا رو شکر سرش نشکسته ولی زخمش عمیقه..تو برو به کارت برس..هوای عروس خوشگلمون رو دارم..اریا با ارامش لبخند زد و نفس عمیقی کشید..از اتاق خارج شد..مهبد به روی بهار لبخند زد وگفت :خوبی دایی جان؟..دخترم جاییت درد نمی کنه؟..بهار زیر لب با صدای گرفته ای بریده بریده گفت :سرم..خیلی..درد..می کنه..--طبیعیه دخترم..ضربه دیده..ولی اسیب جدی ندیده..طاقت بیار..الان بهتر میشی..مشغول کارش شد..سرمی به دستش وصل کرد..داخلش مسکن تزریق کرد تا دردش را تسکین دهد..مشغول شست شوی زخمش شد..*******اریا از ویلا خارج شد..جلوی ویلای اقای شکیبا ایستاد..زنگ را فشرد..خود بهنوش جواب داد..--بله..--باز کن.. چند دقیقه طول کشید تا اینکه در باز شد..بهنوش همراه پدرش جلوی در ایستاد..اریا بی توجه به پدر بهنوش رو به او گفت :با من بیا..زود باش..رنگ از رخ بهنوش پرید..پدرش با اخم گفت :کجا؟!..دختر من جایی نمیاد..اریا با جدیت تمام..درست مانند زمانی که از مجرمی بازجویی می کرد با همان سردی کلام گفت :اقای هدایت..دختر شما از عمد خانم من رو هل داده..ایشون الان مجرم محسوب میشن..تن بهنوش لرزید..پدرش با صدای بلند گفت :به چه حقی به دختر من میگی مجرم؟..زنت خودش افتاده زمین تقصیر دختر من نیست..--ولی ما شاهد داریم که حرفاش ثابت می کنه دختر شما مقصره..حالا هم باید با من بیاد..--کجا؟!..--فعلا ویلا..بعد هم کلانتری..با خشم گفت :کلانتری؟!..ولی دختر من کاری نکرده..اون بی گناهه..اریا پوزخند زد وگفت :من ازش شکایت می کنم..تا الان هم جلوش کوتاه اومدم..ولی ظاهرا دختر شما قصد نداره پاشو از زندگی خصوصی من و خانمم بکشه کنار..الان هم قصد جونش رو داشته و من از این یه مورد نمی گذرم..خانم بهنوش هدایت بازداشت هستند..الان هم باید همراه من بیان..سریعتر.. پدرش از زور خشم سرخ شده بود..داد زد :ولی من نمیذارم ببریش..--اگر بخواین دخالت کنید و جلوی کار من رو بگیرید مجبورم شما رو هم با خودم ببرم..پس بهتره همکاری کنید..پدرش با خشم و عصبانیت در چشمان سرد و جدی اریا خیره شد..سکوت کرده بود..اریا با جدیت رو به بهنوش گفت :با من بیا..باید بریم ویلا..اقابزرگ باهات کار داره..بعد هم میریم کلانتری..بهنوش با التماس به اریا نگاه کرد..ولی اتش خشمی که در درون اریا شعله می کشید با این نگاه ها خاموش نمی شد..*******بهنوش همراه اریا وارد ویلا شد..نگاهی به جمعیت حاضر در سالن انداخت..به هیچ وجه گریه نمی کرد..نگاهش همچنان پر از غرور بود.. اقابزرگ جلو امد..با خشم عصایش را بر زمین کوبید و سرش داد زد :دختره ی بی چشم و رو..مگه اون شب به تو و خانواده ت اخطار نداده بودم که دیگه نمیخوام دور و بر خانواده م ببینمتون؟..بهنوش با جسارت در چشمان اقابزرگ خیره شد و گفت :بله گفتید..ولی بهار که جزوی از خانواده ی شما نیست..اون یه مزاحمه که اریا..نامزده من رو ازم دزدید..--خفه شو دختر..زیادی گستاخ شدی..اریا هیچ وقت نامزد تو نبود..هیچ وقت..این من بودم که می خواستم دستی دستی بدبختش کنم..تو لیاقت این خانواده رو نداشتی..اون موقع که من شماها رو به اسم هم خوندم تو پاک بودی..یه نوزاد معصوم..اون موقع هیچ وقت نمی دونستم که همچین افعی بار میای..حالا هم داری از پشت به تک تک اعضای خانواده ی من خنجر می زنی؟!..می دونم باهات چکار کنم..رو به اریا گفت :ازش شکایت می کنی..باید ازاین کارش درس عبرت بگیره..تا بفهمه که نباید به خانواده ی کامرانی و اعضای خانواده ی من اسیبی برسونه.. همه ی نگاهها به طرف اقا بزرگ کشیده شد..با این حرفش دهان همه باز ماند..مخصوصا بهنوش..من من کنان گفت :ولی..ولی اون دختر که..عضوی از خانواده ی شما نیست..اون..اقابزرگ با خشم فریاد زد :خفه شو..بهار همسر اریاست و از وقتی که به عقد اریا در اومد عضوی از این خانواده محسوب شد..بهتره اینو خوب تو گوشات فرو کنی تا بعد از این خیاله خام برت نداره..بهار زنه اریاست و زنش هم می مونه..اون عضوی از این خانواده ست..شیرفهم شد؟.. چشمان همه از زور تعجب گرد شده بود..بهنوش وحشت زده به اقابزرگ نگاه می کرد..رنگ از رخش پریده بود..نگاه اقابزرگ جدی وکلامش محکم بود..اقابزرگ رو به اریا گفت :از اینجا ببرش ..اریا سرش را تکان داد..بهنوش همراه اریا و نوید از ویلا خارج شد..سکوت سنگینی بر فضای سالن حاکم بود.. سرم درد می کرد..سمت چپ پیشونیم می سوخت..ولی هیچ کدوم از اینها باعث نشد که حرفای اقابزرگ رو نشنوم..همه رو شنیدم..اقابزرگ گفت که منم عضوی از خانواده هستم..باور کنم؟!..یعنی حقیقت داره؟!..یاشاید هم جلوی بهنوش اینطور وانمود کرد..نمی دونم..گیج شدم..هم خوشحال بودم ..هم نبودم..حس دوگانه ای داشتم.. کم کم به خواب رفتم و از اطرافم غافل شدم..با گرمی دستی به روی صورتم چشمامو باز کردم..نگاهم کمی تار بود..چند بار پشت سر هم پلک زدم تا دیدم واضح شد..از بوی عطر تنش فهمیدم خودشه..لبخند نشست رو لبام..صورتشو به صورتم چسبوند..داغ بود..زمزمه کرد :خوبی خانمم؟..زیر لب گفتم :اره..بهترم..صورتشو رو به روی صورتم قرار داد..تو چشمای هم نگاه کردیم..لبخند گرمی به روم پاشید و گفت :خداروشکر..دختر تو که منو دق دادی..دلت میاد با اریات اینکارا رو بکنی؟..به همون ارومی گفتم :ولی دست من نبود عزیزم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..سرشو تکون داد و گفت :اره..می دونم..همه ش تقصیر بهنوش بود..ولی نگران نباش ..حالش گرفته شد..تا اون باشه قصد جون عشق منو نکنه..با تعجب گفتم :یعنی چی حالش گرفته شد؟!..شونه ش رو انداخت بالا..دستشو تو موهام فرو برد..همونطور که نوازشم می کرد گفت :ازش شکایت کردم..الان بازداشته..-چی؟!..بهنوش الان تو بازداشتگاهه؟!..--اره..حقش بود..دختره انقدر مغروره که حتی یه معذرت خواهی نکرد..کمی سکوت کردم و با صدای گرفته ای گفتم :ولی اریا..انگشتشو گذاشت رو لبام و گفت :هیسسسس..هیچی نگو عزیزم..می دونم دلت کوچیک و مهربونه..ولی بذار کار خودمو بکنم..بیشتر از 2 شب نمیذارم تو بازداشت بمونه..می خوام ادم بشه..اینکه بفهمه این کارا عاقبت خوبی نداره..به حرمت همسایگی واشنایی چندین و چندسالمون می بخشم ..ولی اگر بخواد بازم تو زندگیم سرک بکشه و اذیتمون کنه از این بدتر باهاش برخورد می کنم.. در سکوت به صورت جدی و ابروهای گره خورده ش نگاه کردم..با لبخند گفتم :حق با توِ عزیزم..هر کاری که می دونی صلاحه رو انجام بده..باز جوگیر شد..از حالت جدی بودنش خارج شد و شیطون شد..صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :قربونت برم که عاشق اینی هی قلب بیچاره ی اریا رو بلرزونی..تو که می دونی من طاقت ندارم تو رو تو این وضع ببینم پس زودتر خوب شو .. درضمن..تو چشمام خیره شد و گفت :به حرف شوهرت هم گوش کن..اروم خندیدم که سرم تیر کشید..اخم کردم و دستمو به سرم گرفتم..در همون حال گفتم :من که همیشه به حرفت گوش می کنم..با نگرانی گفت :چی شد بهار؟!..سرت درد می کنه؟!..دستمو برداشتم..تو چشمای عاشق و نگرانش خیره شدم و گفتم :نه..هر وقت می خندم یا بلند حرف می زنم جای زخم تیر می کشه و می سوزه..لبخند زد و گفت :خب خانمی ارومتر حرف بزن..لازم هم نیست بخندی..اخم کنی بهتره..راستی چرا سوپتو نخوردی؟!..-میل ندارم..اخم کرد و گفت :مگه دست خودته؟!..الان کاری می کنم که با اشتها بخوریش..با تعجب گفتم :چکار؟!..چشمک زد و ناغافل لبامو محکم و گرم بوسید..بوسه هاش پر حرارت بود..بدن سردمو گرم می کرد..زیر چونه م رو بوسید..چشمام داشت خمار می شد که سرشو بلند کرد..با شیطنت نگام کرد و گفت :حیف که فعلا اوضاع مناسب نیست وگرنه..اروم خندید..به روش لبخند زدم..-شیطون..--چاکر شماییم خانم..حالا احساس نمی کنی یه کم اشتهات باز شده؟!..سرمو تکون دادم و با همون لبخند گفتم :چرا یه کم باز شده..--همینه دیگه..نصف قضیه هل شد..حالا می مونه نصف دیگه ش که باید سوپ رو از دست من بخوری..اونوقت کامل اشتهات باز میشه.. کمکم کرد و یه بالشت گذاشت پشتم..تو جام نشستم..ظرف سوپ رو از روی میز برداشت..قاشق رو زد تو ظرف و جلوی لبام نگه داشت..دهانمو باز کردم و سوپ رو خوردم..به همین صورت چند تا قاشق از سوپ رو خوردم..واقعا عالی بود..اینکه از دستای عشقم غذا می خوردم..اینکه بهم توجه می کرد..فوق العاده بود..اریا تک بود..خدایا از اینکه بعد از پشت سر گذاشتن این همه مشکل اریا رو سر راهم قرار دادی ازت ممنونم..در کنارش واقعا طعم شیرین خوشبختی رو حس می کردم.. بعد از اینکه سوپ رو خوردم..رو به اریا گفتم :همه ی حرفای اقابزرگ رو شنیدم..اصلا باورم نمیشه..اریا متفکرانه نگام کرد وگفت :برای من هم عجیبه..تا به حال ندیدم اقابزرگ انقدر زود تسلیم بشه..الحق که درست گفتن "از محبت خارها گل می شود"..به نظر من اقا بزرگ کم کم داره نرم میشه..با لبخند گفتم :تو اینطور فکر می کنی؟!..یعنی ممکنه بپذیره که من هم جزوی از این خانواده باشم؟!..با مهربونی نگام کرد و گفت :خودتو دست کم نگیر عزیزم..تو انقدر خوب و با محبتی که مطمئنم اقابزرگ خیلی زود محو مهربونیت میشه..نگران نباش.. سکوت کردم..من هم امیدوار بودم..توکلم به خدا بود..--خانمی برای مهمونی به چیزی احتیاج نداری؟..خواستی بگو تا فردا با هم بریم شهر خرید کنیم..-نه همه چیز با خودم اوردم..به چیزی احتیاج ندارم..راستی مهمونی مختلطه یا..--نه عزیزم..اقابزرگ روی این چیزا تعصب داره..زن و مرد پیش هم هستن ولی خانما باید حجاب داشته باشن..نه با چادر و مانتو..مثلا می تونن کت و شلوار یا کت و دامن بپوشن..ولی باید حجابشون رو رعایت کنن..البته مهمونی های اقابزرگ اینجوریه..وگرنه توی فامیل هر کسی مهمونی بگیره برای خودشون هر جور بخوان می گردن..ولی اینجا از این خبرا نیست..همه حرمت اقابزرگ رو نگه میدارن..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :خیلی خوبه..اتفاقا من هم کت و دامن اورده بودم..پس می تونم بپوشمش..لبخند زد و سرشو تکون داد.. فصل بیست و یکم امروز حالم خیلی بهتر بود..یک بار مادر اریا همراه خاله ش به اتاقم اومدن و حالمو پرسیدن..هر دو معمولی رفتار می کردن ولی نگاهشون مهربون بود..از اتاق رفتم بیرون..همه توی سالن نشسته بودن..با ورود من همه ی نگاهها به طرفم کشیده شد..زیر اون همه نگاهِ خیره سرخ شده بودم..جلو رفتم..با لبخند به تک تکشون سلام کردم..همه جوابمو دادن به جز اقابزرگ..که تنها به تکون دادن سر اکتفا کرد..اریا روی مبل جابه جا شد واشاره کرد کنارش بشینم..با شرم نشستم و سرمو انداختم پایین..حرف ها از سر گرفته شد و هر کس یه چیزی می گفت..این وسط فقط من سکوت کرده بودم..با شنیدن صدای زنگ در سرمو بلند کردم..همه ساکت شدن..زینت خانم از اشپزخونه اومد بیرون وگوشی ایفن رو برداشت..--کیه؟!..مکث کوتاهی کرد و مردد گوشی رو تو دستش جابه جا کرد..--چند لحظه صبر کنید..گوشی رو گذاشت و رو به اقابزرگ گفت :اقای هدایت و همسرشون تشریف اوردن..می خوان بیان داخل..اقابزرگ چند لحظه سکوت کرد..سرشو تکون داد و گفت :در رو باز کن..--چشم اقا.. زینت دکمه رو فشرد و در ویلا باز شد..رفت تو اشپزخونه..با نگرانی به اریا نگاه کردم..لبخند گرمی به روم زد و چشماشو اهسته بست و باز کرد..یعنی اروم باشم ..ولی نمی تونستم..در ویلا به تندی باز شد..همه از جاشون بلند شدن به جز اقابزرگ..پدر ومادر بهنوش بودن..با صورتی سرخ شده از خشم به طرفمون اومدن..هنوز به ما نرسیده بودن که اقای هدایت داد زد :کجایی کامرانیِ بزرگ؟..اقا بزرگ اهسته از جاش بلند شد..با اقتدارِ همیشگیش به عصاش تکیه داد و به اقای هدایت گفت :چه خبرته هدایت؟..بزار از راه برسی بعد هوار هوار راه بنداز..اقای هدایت با خشم گفت :دستت درد نکنه کامرانی..خوب حرمت نون و نمکی که با هم خوردیم رو نگه داشتی..دست مریزاد..حالا کارتون به جایی رسیده که دختر منو میندازین زندان؟..اقابزرگ با همون ارامش و لحن محکمش گفت :دخترِ تو مرتکب اشتباه شده..باید سزای کارش رو هم ببینه..تو که باید خوب بدونی..من به احدی اجازه نمیدم به خانواده ی من اسیب برسونه..حالا می خواد اون ادم تو باشی یا دخترت یا هر کسِ دیگه..--دختر من چکار به خانواده ی تو داره؟..به من اشاره کرد و داد زد :این دختر وجودش تو خانواده ی شما اضافی بود..از اول پا کج گذاشت..وگرنه خودت هم خوب می دونی جایگاه این دختر متعلق به بهنوشه..این بار اریا داد زد :اقای هدایت..هیچ می فهمی چی میگی؟!..این خانمی که کنار من ایستاده زن منه..خودم انتخابش کردم و اینو مطمئن باشید که حتی یک تار موشو با صدتای مثل دختر شما عوض نمی کنم..اینبار مادر بهنوش رو به اریا داد زد :اوهـــو..دور برداشتی جناب سرگرد..اون موقع که اسم رو دختر من گذاشتی پای این دختره ی پاپتی وسط بوده اره؟..هه..پس بیخود نبود اینورا افتابی نمی شدی..سرت جایی گرم بوده..از این همه بی شرمی که تو وجود این خانواده بود حیرت کرده بودم..واقعا چطور روشون می شد این حرف ها رو تحویل اریا و اقابزرگ بدن؟!..بهت زده نگاهم به اون دوتا بود .. بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..حرفاشون برام کوچکترین ارزشی نداشت..ولی خواه ناخواه نیش کلامشون قلبمو نشونه می گرفت..اقابزرگ داد زد :هدایت جلوی زبون زنت رو بگیر..زیاد از حد بهتون رو دادم که اینطور دارین از اخلاقمون سواستفاده می کنید..از خونه ی من گمشید بیرون..خانم هدایت با خشم داد زد :بریم؟..کجا بریم؟..تا دختر ما رو ازاد نکنید پامونو از این خونه ی لعنتی بیرون نمی ذاریم..اریا با اخم غلیظی گفت :دخترِ شما از عمد زن منو هل داد..اگر خدایی نکرده سرش می شکست یا اتفاق جدی براش می افتاد چی؟..با این حال دخترتون فردا صبح ازاده..می تونید ساعت 10 صبح بیاید دنبالش..حالا از اینجا برید..خانم هدایت به طرفمون اومد و رو به روی اریا ایستاد..با نگاه پر از نفرتش تو چشمای اریا خیره شد و گفت :یا همین الان میری ودختر منو ازاد می کنی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی..دهانم باز مونده بود..داشت اریا رو تهدید می کرد؟!..اریا با پوزخند گفت :خانم محترم..قانون قانونه..دختر شما 2 شب باید تو بازداشت بمونه..من ازش شکایت کردم و این هم درخواست منه..پس تلاش شما برای ازادیش بی فایده ست..دیگه کارد می زدی خون خانم هدایت در نمی اومد..مادر اریا جلو اومد و با صدای بلند رو بهش گفت :برو بیرون مینو..بیشتر از این شر به پا نکن..اقابزرگ شما رو از خونه ش بیرون انداخت..با چه رویی پا میشی میای اینجا؟!..من از تو و شوهرت بابت اون نامزدی احمقانه معذرت می خوام..ولی این ازدواج به صلاح این دوتا نبود..اخلاق اریا با بهنوش زمین تا اسمون فرق می کرد..اینو شماها هم می دونید ولی با این حال بیشتر از ما به این وصلت مایل بودید..ما که به زور نیومدیم جلو..شماها هر روز پیغام پسغام می فرستادید و عجله داشتید..الان هم اریا زن گرفته..نه خانی اومده و نه خانی رفته..اریا از اول هم قدم جلو نذاشت..پس حرفی برای گفتن نمی مونه..از اینجا برو.. خانم هدایت بیش از پیش عصبانی شد .. به من اشاره کرد :همه ی شماها واسه ی وجودِ نحسِ این دختر دارید اینطور با ما رفتار می کنید؟..اره؟..این دختری که معلوم نیست اسم و رسمش چیه و از کدوم خراب شده ای اومده..با خشم به من نگاه کرد و داد زد :همه ش تقصیر توِ..دختره ی اشغال..دستشو بالا برد تا بزنه تو صورتم که یکی دستشو رو هوا گرفت..با تعجب نگاهمو چرخوندم..مادر اریا دست خانم هدایت رو گرفته بود..محکم انداختش پایین و داد زد :بار اخرت باشه رو عروس من دست بلند می کنی ..به چه حقی می خواستی بزنی تو صورتش؟..فکر کردی بی کس وکاره؟..به اریا اشاره کرد وگفت :این شوهرشه..من مادرشوهرشم..همه ی ما اعضای خانواده ش هستیم..حالا فهمیدی کس وکارش کیان؟..پس برو و شرتو کم کن..همین حالا..صورتم از اشک خیس شده بود..بهت زده به هما..مادر اریا نگاه می کردم..از زور خشم به خودش می لرزید..باورم نمی شد..خدایا یعنی خواب نیستم؟!.. اقابزرگ جلو اومد .. رو به نوید و اریا گفت :بندازینشون بیرون..نوید همراه اریا جلو رفتن که اقای هدایت داد زد :لازم نکرده..خودمون راه رو بلدیم..کامرانی تا ذره ی اخر سهمم رو ازت می گیرم..نصف اون کارخونه ماله منه..می دونم باهات چکار کنم.. بعد هم همراه زنش از ویلا خارج شد..این همه شوک برام زیادی بود..توان ایستادن نداشتم..توان حضور در اون جمع رو هم نداشتم..از همه عذرخواهی کردم و از پله ها بالا رفتم..یک راست رفتم تو اتاق خودمون..روی تخت نشستم..مرتب صدای مادر اریا توی سرم تکرار می شد..باور حرفاشون برام سخت بود..از همه سخت تر این بود که اگر بفهمن من کی هستم و دختر چه کسی هستم..اونوقت چی میشه؟!..همه ی ترس و وحشتم از این بود..برملا شدنِ حقیقت.. تقه ای به در خورد..فکر کردم اریاست..سرمو بلند کردم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..در اتاق باز شد..در کمال تعجب مادر اریا بود..با لبخند وارد اتاق شد..یه بسته تو دستش بود..در رو بست..به طرفم اومد..کنارم روی تخت نشست..سرمو انداختم پایین..بینمون فقط سکوت بود..این سکوت رو من شکستم..با بغض گفتم :شرمنده م هما خانم..به خدا نمی خواستم اینجوری بشه..همه ی شما به خاطرِ من دارید عذاب می کشید..منو ببخشید..با لحن ارومی گفت :سرتو بلند کن دخترم.. گفت دخترم؟!..با تعجب سرمو بلند کردم..دستشو اورد جلو..اشکامو پاک کرد..گرم و صمیمی گفت :بهم بگو مادرجون..یا مامان هما..وقتی به مینو گفتم تو عروسمی از ته دلم گفتم..من اریا رو بخشیدم..مادرم..با اینکه کار شما درست نبود ولی همین که می بینم اریا در کنارت خوشبخته و تو هم دختر خوبی هستی برام کافیه..نمی خوام بیش از این کشش بدم..اینجوری رابطه ها حفظ میشه..هر حرفی هم به خانواده ی هدایت زدیم حقشون بود..اونها پررو تر از این حرفان دخترم..اگر به خاطر اقابزرگ نبود..اگر پای غرور اقابزرگ وسط نبود هیچ وقت راضی به وصلت با این خانواده نمی شدم..ولی همیشه حرف حرفه اقابزرگ بوده..کاری از دستمون ساخته نبود..این برامون شده بود یه رسم..همه باید ازش تبعیت می کردیم..اینکه فقط اقابزرگ تصمیم گیرنده ست..خداییش هیچ وقت هم حرف ناحق نزده..همیشه صلاح بچه ها و نوه هاشو خواسته..ولی اینبار پای غرورش وسط بود..فکر می کرد اگر بهنوش زن اریا بشه درست میشه ولی درختی که کج رشد کنه تا اخر هم کج می مونه..هیچ جوری نمیشه صافش کرد..این رو اقابزرگ فراموش کرده بود دخترم..دیدی که..الان همه ی ما تورو قبولت کردیم..اقابزرگ هم به روی خودش نمیاره ولی از لا به لای حرفاش میشه فهمید که احساسش چیه.. بسته ای که تو دستاش بود رو به طرفم گرفت و گفت :به خانواده ی ما خوش اومدی عزیزم..نگاه سرگردون و پر از تعجبم رو دوختم تو چشماش..نگاه اون اروم و مهربون بود..محکم بغلش کردم..سرمو گذاشتم رو شونه ش..صدای هق هقم بلند شد..از ته دل گریه می کردم..ولی اینبار به خاطر غم و غصه نبود..از زور خوشحالی اشک می ریختم..اشکِ شوق.. پشتمو نوازش کرد وگفت :گریه نکن دخترم..مگه خوشحال نیستی؟!..سریع از تو بغلش اومدم بیرون..بین اون همه اشک لبخند زدم و گفتم :چرا چرا..به خدا خیلی خوشحالم..این اشکا هم اشکِ شوقِِ..به گونه م دست کشید و گفت :زنده باشی دخترم..فقط بهم یه قولی بده..-چه قولی مادرجون؟!..همین که گفتم مادرجون لبخندش پررنگ تر شد..--اینکه هیچ وقت اریا رو تنها نذاری..یه زن وفادار براش باشی..از اریا هم همینو می خوام..که همیشه پشتت باشه و نذاره اسیبی بهت برسه..به اون هم اینا رو گفتم..باشه دخترم؟!..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :باشه مادرجون..قول میدم.. لبخند مهربونی روی لبهاش نشست..اهسته از جاش بلند شد .. به طرف در رفت..صداش زدم..-مادر جون..برگشت و منتظر نگام کرد..-ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقBRت فراموش نمی کنم..اینو بدونید به اندازه ی مادرم دوستتون دارم..اشک تو چشماش حلقه بست..سرشو تکون داد و سریع از اتاق رفت بیرون..دستامو باز کردم..با خوشحالی خودمو انداختم رو تخت..وای خدا جون..شکرت..هزاران بار شکرت.. لبخند لحظه ای از روی لبام محو نمی شد..یاد بسته افتادم..با هیجان نشستم و برش داشتم..اروم بازش کردم..یه دست کت و دامن شیری رنگ بود..وای خیلی خوشگله..انداختمش رو تخت و نگاهش کردم..عالی بود..خدایا خواب می بینم؟!..اگر خوابم که بیدارم نکن ..واقعا رویای شیرینیه..اینکه بالاخره قبولم کردن..ولی اگر بیدارم که باید بگم الهی بزرگیتو شکر..حالا چجوری حقیقت رو بهشون بگم؟!..وای خداجون ..گفته حقیقت از شکنجه شدن هم سخت تر بود..*******به اصرارِ مادرجون باهاشون رفتم ارایشگاه..خودم هم دوست داشتم یه تغییری بکنم..ولی از این چیزا سر در نمی اوردم..من بودم و مادرجون و خاله ی اریا..اون هم زن مهربونی بود..درست مثل مادرجون با مهربونی باهام رفتار می کرد.. زیر دست ارایشگر نشستم..وااااای که وقتی داشت صورتمو اصلاح می کرد نزدیک به 10 بار مردم و زنده شدم..خیلی درد داشت..دلم زیر و رو می شد..دردش جوری بود که ادم احساس ضعف بهش دست می داد..بعد از اتمامه کارش وقتی به خودم تو اینه نگاه کردم حیرت کردم..کلی تغییر کرده بودم..دیگه چهره م من رو اون بهار 18 ساله نشون نمی داد..صورتم خانومانه جلوه می کرد..فوق العاده بود..صورتمو با صابون شستم..دوباره مشغول شد..از وقتی اومدم نزدیک به 3 ساعته که زیر دستشم..انگار داره عروس درست می کنه..گفته بودم ارایشم ساده ی ساده باشه..اخر کار که خودمو تو اینه دیدم ناخواسته ذوق کردم..وای بهار با یه چهره ی جدید..اصلا قابل مقایسه با قیافه ای که قبلا داشتم نبود..ارایشم مات بود و به رنگ لباسم می اومد..مادر اریا دور سرم چند تا تراول چرخوند و داد به ارایشگر..با این کارش یه حس خوبی بهم دست داد.. رفتیم روی صندلی نشستیم تا تاکسی بیاد..اخه زنگ زده بودیم اژانس تا برامون تاکسی بفرستن..مادرجون نگام کرد و گفت :ماشاالله..خیلی خوشگل شدی دخترم..وای بر دلِ اریا..خاله خندید و گفت :چرا خواهر؟!..مادرجون هم با خنده اروم گفت :چطور می خواد تا عروسیش صبر کنه؟!..با این حرفش سرخ شدم..وای از زور شرم داشتم اب می شدم..تو دلم گفتم :اوه اوه شماها کجای کارین؟!..اریا رو هنوز نشناختین..کم طاقته اون هم چه جورم..از این فکرم خنده م گرفت ولی سرمو بلند نکردم..زیر چشمی به مادرجون نگاه کردم که دیدم خیره شده به من..اروم سرمو بلند کردم..نگاهمو ازش می دزدیدم..زن زرنگی بود..با شک خندید و اهسته زیر گوشم گفت :نکنه ..اره؟!..خنده م گرفت..حالا گرمم شده بود..داشتم اب می شدم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..سرشو کشید عقب و زد زیر خنده..بین خنده هاش بریده بریده گفت :امان از دستِ جوونای امروزی.. تمام مدت سرم پایین بود..تو وضعیتِ بدی گیر کرده بودم..ولی مادرجون زن فهمیده ای بود..سریع مسیر صحبت رو عوض کرد و درمورد مهمونی حرف زد..انقدر غرق حرف زدن شده بودیم که به کل موضوع چند دقیقه قبل رو فراموش کردم..اخه من از اریا جشن عروسی نمی خواستم..اون اصرار داشت..وگرنه من الان هم زن اریا هستم..همسر دائمیش.. رسیدیم ویلا..کسی تو سالن نبود..شالمو کشیدم جلو و به طرف پله ها دویدم..نمی خواستم اریا الان صورتمو ببینه..مادرجون با این کارم خندید..برگشتم وبهbr روش لبخند زدم..اهسته سرشو تکون داد..تند تند پله ها رو طی کردم و رفتم تو اتاق..نفس نفس می زدم..باید اماده می شدم..لباسم رو تخت بود..به طرف تخت رفتم که یه چیزی رو زیر پام حس کردم..پامو از روش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..خم شدمو برش داشتم..جلوی صورتم گرفتم..دستام می لرزید..این..این یه گردنبندِ زنونه بود..روش حرف "ب " به لاتین هک شده بود..به تختخوابمون نگاه کردم..این گردنبند..تو اتاق من واریا چکار می کرد؟!..همون موقع در اتاق باز شد و اریا اومد تو.. گردنبند رو توی مشتم فشردم و سرمو بلند کردم..اریا در رو بست و با لبخند درحالی که به راحتی می شد اشتیاق رو تو چشماش دید به طرفم اومد..ولی ذهن من درگیر این گردنبند بود..رو به روم ایستاد..شونه هام رو گرفت تو دستش..لال شده بودم..نگاه مشتاق اریا روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..با صدای لرزون و گرمی گفت :بهارم فوق العاده شدی..اصلا انگار یکی دیگه جلوم وایساده.. صورتشو اورد جلو و اروم گونه م رو بوسید..لباشو چند لحظه روی پوست صورتم نگه داشت و بعد هم اهسته خودشو کشید کنار..نگاهشو دوخت تو چشمام..چشماشو ریز کرد وبا لحن مشکوکی پرسید:چیزی شده بهار؟!..چرا چیزی نمیگی؟!..حالت صورتت..ادامه نداد..فهمیده بود یه چیزیم هست..از اونجایی که نمی تونستم چیزی رو ازش پنهون کنم دستمو اوردم بالا و مشتمو جلوش باز کردم..گرنبند از بین انگشتام اویزون شد..پلاکش جلوی صورت من و اریا عین پاندول ساعت تکون می خورد..اریا نگاهشو از روی صورتم برداشت و به پلاک دوخت..با تعجب پلاک رو گرفت تو دستش.. بلاخره مهر سکوت رو شکستم و اروم گفتم :می شناسیش؟!..نگام کرد..سرشو تکون داد و گفت :نه..تا حالا ندیدمش..دست تو چکار می کنه؟!..نفس عمیقی کشیدم و گفتم :وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار تخت افتاده..اریا مطمئنی نمی شناسیش؟!..--چی میگی بهار؟!..معلومه که نمی شناسم..مگه بهم شک داری؟!..نه نداشتم..به اریا هیچ وقت شک نداشتم.. لبخند کمرنگی زدم و با اطمینان گفتم :نه..بهت شک ندارم..در جوابم لبخند دلنشینی تحویلم داد ..گردنبند رو از دستم گرفت ..--چند لحظه همینجا باش..الان بر می گردم..به طرف در رفت که سریع پرسیدم :کجا میری؟!..برگشت و نگام کرد..--خانمی صبر کن ..الان معلوم میشه صاحب این گردنبند کیه.. فقط سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..کلافه روی تخت نشستم..یعنی این گردنبند ماله کیه؟!..توی اتاق من و اریا چکار می کنه؟!.. بالاخره بعد از کلی استرس و تشویش در اتاق باز شد..اریا تند اومد تو و در رو بست..سریع از جام بلند شدم..تو فکر بود..دور خودش چرخید..کلافگی از سر و روش می بارید..طاقت نیاوردم و گفتم :چی شده اریا؟!..چرا انقدر مضطربی؟!..نیم نگاهی بهم انداخت و بدون هیچ حرفی جلوی تخت نشست..همونطور که چمدون رو از زیر تخت در می اورد گفت :این گردنبنده بهنوشِ..رفتم نشون مامان دادم گفت ماله خودشه.. چمدون رو اورد بیرون..با تعجب گفتم :بهنوش؟!..ولی اخه..اون چطوری اومده تو اتاقِ ما؟!..داشت درشو باز می کرد..--این ویلا یه در دیگه هم داره ..خیلی کم ازش استفاده میشه..بیشتر برای مهمونیا و مواقع ضروری..تا مثلا از اونطرف میوه و لوازم مخصوصِ مهمونی رو بیاریم تو ویلا..اخه درش رو به خیابون باز میشه..حتما تو این شلوغ پلوغی که همه سرشون به کار خودشون گرم بوده اومده تو..از بهنوش هر کار بگی بر میاد.. زیپ چمدون رو باز کرد ..توش دنبال چیزی می گشت..--ولی اخه اینجا چکار داشته؟!..من و تو که چیزی نداریم بخواد برداره..یا اینکه..با صدای بلندِ اریا خفه شدم..--بهار بدبخت شدیم.. با شنیدن جمله ش زانو هام خم شد و کنارش نشستم..نگاهش به پاکت ِ توی دستش بود..با ترس گفتم :چی شده اریا؟!..تو رو خدا بگو دارم دیوونه میشم..اخه اینجا چه خبره؟!..موهاشو چنگ زد و سرشو تکون داد..نفسش رو داد بیرون وبا حرص گفت :بهنوش..بهنوش ..-بهنوش چی؟!..از جاش بلند شد..همونطور که طول و عرض اتاق رو طی می کرد گفت :اون عوضی اومده تو اتاق و شناسنامه و مدارک ِ تورو برداشته.. با وحشت جلوی دهانم رو گرفت..اروم اروم دستمو اوردم پایین و گفتم :مگه..مگه اون..چیزی می دونه؟!..سرشو تکون داد و گفت : نه..ولی دختر زرنگی ِ..حتما اومده تو اتاق یه اتویی از ما گیر بیاره که شناسنامه رو دیده و برداشته..تو قبلا چیزی از اسم و فامیلت بهش نگفته بودی؟!..کمی فکر کردم..اره اون روز کناردریا..(بهنوش :اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!..-اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..بهنوش :بهار احمدی؟!..)-اره اره..اون روز کنار دریا ازم پرسید تو کی هستی واسم و رسمت چیه؟!..منم گفتم اسمم بهار احمدی ِ..اریا اخم کرد و سرشو تکون داد..روی تخت نشست..سرشو گرفت تو دستاش..کنارش نشستم..نگاش کردم و گفتم :تو مطمئنی شناسنامه و مدارک ِ من توی چمدون بوده؟!..سرشو بلند کرد..گفت :اره..اطمینان نمی کردم توی خونه بذارم..جای دیگه هم نمی شد نگهشون داشت..گفتم با خودمون بیارمشون که خیالم راحت باشه..توی خونه گاوصندوق هم نداشتیم..درضمن چون داشتیم می رفتیم مسافرت باید شناسنامه و مدرکی هم همراه خودمون می بردیم..گذاشتمشون تو یه پاکت وتو چمدون جاسازیشون کردم..طوری که کسی نتونه پیداشون کنه..نمی دونم بهنوش چطور تونسته برشون داره..ظاهرا وقتی اومده تو اتاق و لوازممون رو گشته شناسنامه رو تو چمدون دیده و شک کرده..لب های خشکم رو با زبون تر کردم و گفتم :ولی اون که چیزی نمی دونه..نباید نگران باشیم..درسته؟..--درسته که چیزی نمی دونه..ولی متاسفانه پدرش ازاونجایی که با پدر تو هم دوست بوده اونو می شناسه و مطمئنا به محض دیدن اسم پدرت تو شناسنامه ت پی به همه چیز می بره..-ولی تو گفتی فقط خودت و اقابزرگ از این موضوع خبر دارین..که پدر..پدر ِ من..دایی ِتو رو..--اره ولی از کجا معلوم اون هم ندونه؟!..گیج شدم..نمی دونم باید چکار کنیم..-خب می تونیم به کمک این گردنبند ثابت کنیم بهنوش اومده توی این اتاق و خواسته خرابکاری کنه..مگه اقابزرگ قدغن نکرده بود اینجا نیاد؟!..خب اینجوری..میان حرفم پرید و گفت :نمیشه بهار..اگر بریم بهش بگیم تو شناسنامه روبرداشتی ممکنه هر کاری بکنه..اگر گفت شناسنامه رو میدم دست اقابزرگ چی؟!..اون الان از ما اتو داره..نباید بی گدار به اب بزنیم..با نگرانی گفتم :پس باید چکار کنیم؟!..نکنه شناسنامه رو بده به اقابزرگ؟!..سرشو گرفت تو دستاشو کلافه گفت :نمی دونم..باید فکر کنم..فعلا به کسی چیزی نگو و درموردش هم حرفی نزن..بذار ببینم باید چکار کنم..سکوت کردم..وحشت تمام وجودمو پر کرده بود..از روزی که می ترسیدم به سرم اومد..خدایا نمی خوام اقابزرگ اینجوری پی به حقیقت ببره.. اریا نگام کرد وگفت :پاشو حاضر شو عزیزم..تا 1 ساعت دیگه مهمونا می رسن..نذار کسی به چیزی شک کنه..عادی رفتار کن..انگار نه انگار..خودم این مسئله رو حلش می کنم..سرمو تکون دادم..ولی خیلی خیلی نگران بودم..اریا مکث کوتاهی کرد وگفت :راستی دیگه نمی ریم روستا..با تعجب گفتم :چرا؟!..--تلفنی کارمو انجام دادم..به خوده کدخدا هم سفارش کردم..بیشتر قصدم بر این بود که بریم یه اب و هوایی عوض کنیم ولی با این اوضاع نمیشه جایی رفت..سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..هر چی تو بگی.. لبخند زد و گفت :درضمن وقتی برگشتیم ویلا 2 شب بعدش من باید به یه ماموریت برم ..تو تهران..2 روزه میرم وبر می گردم..با وحشت از جام پریدم..رو به روش ایستادم..-و..ولی اریا من تنهایی می ترسم..اگه..اگه..گونه م رو نوازش کرد و با لحن ارامش بخشی گفت :نگران چیزی نباش خانمی..من زود بر می گردم..2 روز بیشتر کارم طول نمی کشه..مطمئن باش..-ولی ..اخه..من..اروم منو کشید تو بغلش و روی سرمو بوسید..--خودتو نگران نکن عزیزم..بهت قول میدم همه چیز به خوبی و خوشی بگذره..پس اروم باش..نمی تونستم..می خواستم ولی نمی شد..این ترسو اضطراب مثل خوره به جونم افتاده بود.. اروم خندید و منو از خودش جدا کرد..--حالا هم برو زودتر حاضر شو..می خوام امشب همه خانم خوشگل و نازمو ببینن و بگن به به اریا چه خوش سلیقه ست..لبخند کمرنگی زدم و سرمو تکون دادم..-تو اماده نمیشی؟!..--من کار زیادی ندارم..فقط کت و شلوارمو بپوشم..سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون.. فصل بیست و دوم همون کت و دامنی که مادرجون بهم کادو داده بود رو پوشیدم..یه شال همرنگش هم سرم کردم..جلوی اینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم..فوق العاده بود..هیچ وقت عادت نداشتم از خودم تعریف کنم..ولی اینبار نمی تونستم چیزی نگم..اخه تغییر رو خیلی خوب می تونستم در خودم ببینم..اریا وارد اتاق شد..با دیدنم همون جلوی در ایستاد..با لبخند نگاهش کردم..اروم اروم به طرفم اومد..لبخند نشست رو لباش..یه دفعه به طرفم خیز برداشت و منو رو دستش بلند کرد..جیغ خفیفی کشیدم و گفتم :وای اریا منو بذار زمین..الان لباسم خراب میشه..صورتشو فرو کرد تو یقه م و گفت :خراب بشه ..من واجب ترم یا لباست؟!..گردنم رو می بوسید..قلقلکم می اومد..با خنده گفتم :خب معلومه..تـو..نفس عمیقی کشید ..بوی عطرم همه جای اتاق رو پر کرده بود..با سرمستی گفت :الهی اریا فدات بشه چه بوی خوبی میدی تــــو.."تــــو"رو کشیده بیان کرد .. انقدر کاراش بامزه بود که خنده م گرفته بود..سرشو بلند کرد .. تو صورتم نگاه کرد..ملتمسانه گفت :وای بهار اشتهام داره باز میشه..بیا بریم پایین تا کار دستت ندادم..اونوقت اگر زیادی معطل کنیم همه میگن این دوتا معلوم نیست تو اتاق دارن چکارهااااا می کنـن..اروم منو گذاشت زمین..از بس خندیده بودم اشکم در اومده بود..با دستمال گوشه ی چشمم رو که به اشک نشسته بود پاک کردم..کمی خودمو تو اینه نگاه کردم..که یه دفعه بازومو کشید..با خنده گفت :بیا بریم..اینه از رو رفت..تو همه جوره خوشگلی دیگه اینه رو می خوای چکار؟..بیا جلوی خودم وایسا از صدتا اینه بهتر نشونت میدم..تازه این اینه سخن گو هم هست..قربون صدقه ت هم میره..بلند خندیدم و زدم به بازوش..بازم شیطون شده بود..اون شب اریا یه کت و شلوار طوسی براق و یه پیراهن مردونه ی خاکستری به تن داشت..فوق العاده شده بود..مثل همیشه خوش تیپ و جذاب..بوی ادکلنش مست کننده بود.. از اتاق رفتیم بیرون..هیجان داشتم..اریا دستمو گرفت..از سردی دستم پی به اضطراب ِ درونم برد..ایستاد.. با لحن اروم و مهربونی گفت :خانمی باز هیجان زده شدی؟!..سرمو تکون دادم و گفتم :اره..نمی دونم برخورد فامیلاتون با من چجوری ِ..از طرفی هم نگرانم..می ترسم بهنوش.. انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :بهارم یه امشب اسمی از این دختره نیار..بذار این مهمونی با دل خوش تموم بشه.. بعد من می دونم باهاش چکار کنم..باشه؟..فقط سرمو تکون دادم..انگشتشو برداشت..--حالا هم اروم باش..تا من کنارتم نگران هیچ چیز نباش..با لبخند گفتم :باشه عزیزم..به گونه م دست کشید و عاشقانه نگام کرد..--این عزیزت به فدات خانمی..با شنیدن صدای خانم جون هر دو تو جامون پریدیم..مادرجون :واااا ..شماها که هنوز اینجایین..برین پایین مهمونا منتظرن.. اریا نفسشو داد بیرون و گفت :مادرِ من اخه چرا اینجوری ادمو صدا می زنید؟..من که قلبم اومد تو دهنم..من و مادرش خندیدم..خودش هم خنده ش گرفت..دستشو گذاشت پشت کمرم و به طرف مادرجون رفت..یه دستشم گذاشت پشت کمر مادرجون و گفت :خانما افتخار میدن بنده رو همراهی کنن؟..مادرجون با خنده گفت :امان از دستته تو پسر..بیا بریم..اریا سرخوش خندید و گفت :پس بفرمایید.. هر سه از پله ها اومدیم پایین..وسط راه مادرجون با لبخند ازمون جدا شد و جلوتر از ما از پله ها رفت پایین..اریا محکم کمرمو چسبیده بود ..هنوز هم هیجان داشتم ولی از حضور اریا در کنارم یه ارامش خاصی پیدا کرده بودم.. پایین پله ها که رسیدیم دیدم اقابزرگ از جاش بلند شد وبا قدم هایی کوتاه و محکم به طرفمون اومد..سرمو انداختم پایین..نزدیکمون که رسید..سرمو بلند کردم و سلام کردم..اریا هم سلام کرد..در کمال تعجب اینبار اقابزرگ جوابمون رو زیر لبی داد..نگاهی بین من و اریا رد و بدل شد..توی چشمای اریا هم تعجب موج می زد..اقابزرگ بین ما ایستاد..با لحنی قاطع و صدایی بلند گفت :حتما همه ی شما مهمانان از اینکه اینطور ناگهانی این مهمانی رو ترتیب دادم و شماها رو به اینجا دعوت کردم متعجب هستید..خب این مهمانی به دو دلیل برگزار شد..یکی از این مناسبت ها تولد پسرم ماهان است.. با شنیدن اسم ماهان از دهان اقابزرگ همه ی وجودم لرزید..پس امشب تولدش بود؟!..وای خدا..اگر اقابزرگ بفهمه اینی که کنارش ایستاده دختر قاتل پسرشه چی میشه؟!..حتی فکر کردن بهش هم برام عذاب اوره.. ادامه داد :مناسبت دوم این مهمانی..دستشو پشت اریا گذاشت و گفت :امشب می خوام خبر ازدواج نوه ی دختریم اریا رو با..به من نگاه کرد..سرمو انداختم پایین..تو چشمام اشک حلقه بست..می خواد بگه من کیم؟!..--دختر یکی از شرکای قدیمیم ..بهار.. به همه ی شما اعلام کنم..اریا و بهار..تا 1 ماه دیگه توی همین ویلا ازدواج می کنند.. همه شوکه شدن..بدتر از همه من بودم که داشتم پس می افتادم..اقابزرگ گفت ..یکی از ..شرکای قدیمیم؟!..نکنه همه چیزو می دونه؟!..یا شاید هم نمی دونه و برای اینکه کسی چیزی نپرسه اینو گفت.. تک و توک صدای دست از اطرافمون بلند شد..کم کم همه برامون دست زدن ..یکی یکی می اومدن جلو و بهمون تبریک می گفتن..لبام بی اختیار از هم باز می شد و با لبخند می گفتم :ممنونم..مرسی..ولی توی دلم غوغایی بود..ذهنم درگیر بود..اقابزرگ از بین جمعیت گذشت و روی صندلی همیشگیش نشست..اریا کنارم ایستاد..پدرو مادرش به طرفمون اومدن و هر کدوم کادویی به همین مناسبت به ما دادن..پدر اریا نگاه گرمش رو به صورتم پاشید و اروم پیشونیم رو بوسید..اروم گفت :فقط خوشبختی پسرم برام مهمه..برای همین بخشیدمش..امیدوارم همیشه و همه جا در کنار هم باشید و پشته همو خالی نکنید..زنده باشی دخترم..برق اشک رو به راحتی توی چشماش دیدم..با بغض و صدای لرزونی گفتم :ممنونم پدرجون..ایشاالله همیشه سایه تون بالای سر ما باشه و دعای خیرتون بدرقه ی راهمون..با لبخند سرشو تکون داد و رفت..مادرجون هم هر دوی مارو بوسید و بهمون تبریک گفت.. دایی مهبد و خاله و شوهر خاله و نوید هم به طرفمون اومدن..هر کدوم هدیه های خودشون رو دادن ..خاله صورتمو بوسید وبرامون ارزوی خوشبختی کرد..وقتی همه رفتن نوید کنارمون ایستاد و به شوخی رو به اریا گفت :خدا وکیلی..نه واقعا میگم..اریا می خوام راست و حسینی بگی..رمز موفقیته تو چی بود؟..اریا خندید و گفت :انقدر قسمم دادی که اینو بپرسی؟!..--اخه خداییش این یه معجزه ست..اقابزرگ کوتاه اومده..اون هم ناگهانی..حتما یه دلیلی داشته دیگه..بگو چطوری به اینجا رسیدی؟!..اریا با لبخند سرشو تکون داد و گفت :رمز موفقیت من عشق بود..چون تا قبل از اون یه لنگ درهوا مونده بودم و هر روز هم با اقابزرگ جنگ اعصاب داشتم..نوید ابروشو انداخت بالا و گفت :ااااا..اینجوریاست؟!..منم از این موفقیتا می خوام.. حالا من عشقمو از کجا پیدا کنم؟!..تو عشق رو کجا گیرش اوردی منم برم اون اطراف رو بگردم شاید چیزی ازش باقی مونده باشه..اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :نویــــد..کم چرت بگو..--چرت چیه؟!..سوال کردم جناب سرگرد..به جای راهنمایی می زنی تو پرِ ادم..الان خورد تو ذوقم دیگه نمیرم دنبال عشق..بدبخت میشم و اونوقت موفقیت بی موفقیت..نه تورو خدا اریا دلت میاد؟!.. از حرفاش انقدر خندیدم که اشک به چشمم نشست ..اریا هم می خندید..مادرجون اومد کنارم وگفت :دخترم بیا عمه خانم می خواد ببینتت..خواهر اقابزرگه.. به اریا نگاه کردم..سرشو تکون داد ..با لبخند همراه مادرجون رفتم..یه خانم میانسالی کنار اقابزرگ نشسته بود..بی نهایت شبیه به اقابزرگ بود..با دیدنش سلام کردم..نگاهی به سر تا پام انداخت و یه تای ابروشو انداخت بالا..-سلام..رو به مادرجون پشت چشم نازک کرد و گفت :به نظرم عروست خیلی از اریا کوچیکتره..مادرجون لبخند زد ..با لحن ارومی گفت :بهار 18 سالشه..از اریا کوچیکتره ولی به نظر من خیلی به هم میان..اینطور نیست؟..عمه خانم نیم نگاهی به من انداخت و گفت :ای..اره بد نیست..بعد انگار چیز مهمی رو به خاطر اورده باشه رو به اقابزرگ گفت :داداش اینه رسمش؟!..عروستون رو عقد می کنید یه پیغام به ما نمی دید؟! انقدر غریبه شدیم؟!.. به اقابزرگ نگاه کردم..نیم نگاهی به من انداخت..با شرم سرمو انداختم پایین..با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..-- فکر می کنم شما اون موقع لندن پیش دخترت بودی خواهر..عمه خانم ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد..--خب لندن که تلفن داشت..یه زنگ می زدید خبرمون می کردید..اینبار مادرجون گفت :همه چیز یهویی شد..ایشاالله برای عروسیشون جبران می کنیم..عمه خانم نگاهی به من انداخت و گفت :ببینیم و تعریف کنیم.. به جمع نگاه کرد ..--راستی دخترجون پدر ومادرت کجان؟!..فامیلاتون کیا هستن؟!..تنم یخ بست..به مادرجون نگاه کردم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..باید جواب می دادم..گلوم خشک شده بود..دهان باز کردم تا چیزی بگم که صدای جدی ِاریا رو از پشت سرم شنیدم..--مادرش در اثر بیماری و پدرش هم تو یه سانحه ی رانندگی کشته شدن..پدرو مادرش هم تک فرزند بودن و فامیلی هم نداشتن..عمه خانم به اریا نگاه کرد و خواست چیزی بگه که اریا نگاه عاشقش رو دوخت تو چشمامو گفت :من برای اینا بهار رو انتخاب نکردم..اون فوق العاده ست..یه دختر پاک و مهربون و خونگرم..به عمه خانم نگاه کرد و ادامه داد :درست همون ویژگی هایی که من برای انتخاب همسر اینده م در نظر داشتم..بهار همه ی اونها رو داره..زیر نگاه سنگین بقیه سرخ شده بودم.. عمه خانم گفت :خودت هم یه چیزی بگو دختر جون..چرا ساکتی؟!..ماشاالله اریا که غوغا کرد..نمی دونستم قلب این پسر می تونه یه روز عاشق بشه..لبخند زدم و گفتم :به وجودش در کنارم افتخار می کنم..همینطور به اقابزرگ و مادرجون و پدرجون..از اینکه بینشون هستم و اونها منو عضوی از خانواده شون می دونن به خودم می بالم..عمه خانم چیزی نگفت..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..اریا دستمو گرفت و رو به بقیه گفت :با اجازه.. هر دو از اونجا دور شدیم..نفسمو دادم بیرون و گفتم :وای زیر اون همه نگاه داشتم اب می شدم..خندید و گفت :نجاتت دادم خانمی..ولی خودت هم خیلی خوب از پسش بر میای.. خندیدم و چیزی نگفتم..اون شب با تک تک فامیل های اریا اشنا شدم..اقابزرگ همین یه دونه خواهر رو داشت..زن بدی نبود ولی خب یه کم زیادی مغرور بود
امروز حالم خیلی بهتر بود..یک بار مادر اریا همراه خاله ش به اتاقم اومدن و حالمو پرسیدن..هر دو معمولی رفتار می کردن ولی نگاهشون مهربون بود..از اتاق رفتم بیرون..همه توی سالن نشسته بودن..با ورود من همه ی نگاهها به طرفم کشیده شد..زیر اون همه نگاهِ خیره سرخ شده بودم..جلو رفتم..با لبخند به تک تکشون سلام کردم..همه جوابمو دادن به جز اقابزرگ..که تنها به تکون دادن سر اکتفا کرد..اریا روی مبل جابه جا شد واشاره کرد کنارش بشینم..با شرم نشستم و سرمو انداختم پایین..حرف ها از سر گرفته شد و هر کس یه چیزی می گفت..این وسط فقط من سکوت کرده بودم..با شنیدن صدای زنگ در سرمو بلند کردم..همه ساکت شدن..زینت خانم از اشپزخونه اومد بیرون وگوشی ایفن رو برداشت..--کیه؟!..مکث کوتاهی کرد و مردد گوشی رو تو دستش جابه جا کرد..--چند لحظه صبر کنید..گوشی رو گذاشت و رو به اقابزرگ گفت :اقای هدایت و همسرشون تشریف اوردن..می خوان بیان داخل..اقابزرگ چند لحظه سکوت کرد..سرشو تکون داد و گفت :در رو باز کن..--چشم اقا.. زینت دکمه رو فشرد و در ویلا باز شد..رفت تو اشپزخونه..با نگرانی به اریا نگاه کردم..لبخند گرمی به روم زد و چشماشو اهسته بست و باز کرد..یعنی اروم باشم ..ولی نمی تونستم..در ویلا به تندی باز شد..همه از جاشون بلند شدن به جز اقابزرگ..پدر ومادر بهنوش بودن..با صورتی سرخ شده از خشم به طرفمون اومدن..هنوز به ما نرسیده بودن که اقای هدایت داد زد :کجایی کامرانیِ بزرگ؟..اقا بزرگ اهسته از جاش بلند شد..با اقتدارِ همیشگیش به عصاش تکیه داد و به اقای هدایت گفت :چه خبرته هدایت؟..بزار از راه برسی بعد هوار هوار راه بنداز..اقای هدایت با خشم گفت :دستت درد نکنه کامرانی..خوب حرمت نون و نمکی که با هم خوردیم رو نگه داشتی..دست مریزاد..حالا کارتون به جایی رسیده که دختر منو میندازین زندان؟..اقابزرگ با همون ارامش و لحن محکمش گفت :دخترِ تو مرتکب اشتباه شده..باید سزای کارش رو هم ببینه..تو که باید خوب بدونی..من به احدی اجازه نمیدم به خانواده ی من اسیب برسونه..حالا می خواد اون ادم تو باشی یا دخترت یا هر کسِ دیگه..--دختر من چکار به خانواده ی تو داره؟..به من اشاره کرد و داد زد :این دختر وجودش تو خانواده ی شما اضافی بود..از اول پا کج گذاشت..وگرنه خودت هم خوب می دونی جایگاه این دختر متعلق به بهنوشه..این بار اریا داد زد :اقای هدایت..هیچ می فهمی چی میگی؟!..این خانمی که کنار من ایستاده زن منه..خودم انتخابش کردم و اینو مطمئن باشید که حتی یک تار موشو با صدتای مثل دختر شما عوض نمی کنم..اینبار مادر بهنوش رو به اریا داد زد :اوهـــو..دور برداشتی جناب سرگرد..اون موقع که اسم رو دختر من گذاشتی پای این دختره ی پاپتی وسط بوده اره؟..هه..پس بیخود نبود اینورا افتابی نمی شدی..سرت جایی گرم بوده..از این همه بی شرمی که تو وجود این خانواده بود حیرت کرده بودم..واقعا چطور روشون می شد این حرف ها رو تحویل اریا و اقابزرگ بدن؟!..بهت زده نگاهم به اون دوتا بود .. بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..حرفاشون برام کوچکترین ارزشی نداشت..ولی خواه ناخواه نیش کلامشون قلبمو نشونه می گرفت..اقابزرگ داد زد :هدایت جلوی زبون زنت رو بگیر..زیاد از حد بهتون رو دادم که اینطور دارین از اخلاقمون سواستفاده می کنید..از خونه ی من گمشید بیرون..خانم هدایت با خشم داد زد :بریم؟..کجا بریم؟..تا دختر ما رو ازاد نکنید پامونو از این خونه ی لعنتی بیرون نمی ذاریم..اریا با اخم غلیظی گفت :دخترِ شما از عمد زن منو هل داد..اگر خدایی نکرده سرش می شکست یا اتفاق جدی براش می افتاد چی؟..با این حال دخترتون فردا صبح ازاده..می تونید ساعت 10 صبح بیاید دنبالش..حالا از اینجا برید..خانم هدایت به طرفمون اومد و رو به روی اریا ایستاد..با نگاه پر از نفرتش تو چشمای اریا خیره شد و گفت :یا همین الان میری ودختر منو ازاد می کنی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی..دهانم باز مونده بود..داشت اریا رو تهدید می کرد؟!..اریا با پوزخند گفت :خانم محترم..قانون قانونه..دختر شما 2 شب باید تو بازداشت بمونه..من ازش شکایت کردم و این هم درخواست منه..پس تلاش شما برای ازادیش بی فایده ست..دیگه کارد می زدی خون خانم هدایت در نمی اومد..مادر اریا جلو اومد و با صدای بلند رو بهش گفت :برو بیرون مینو..بیشتر از این شر به پا نکن..اقابزرگ شما رو از خونه ش بیرون انداخت..با چه رویی پا میشی میای اینجا؟!..من از تو و شوهرت بابت اون نامزدی احمقانه معذرت می خوام..ولی این ازدواج به صلاح این دوتا نبود..اخلاق اریا با بهنوش زمین تا اسمون فرق می کرد..اینو شماها هم می دونید ولی با این حال بیشتر از ما به این وصلت مایل بودید..ما که به زور نیومدیم جلو..شماها هر روز پیغام پسغام می فرستادید و عجله داشتید..الان هم اریا زن گرفته..نه خانی اومده و نه خانی رفته..اریا از اول هم قدم جلو نذاشت..پس حرفی برای گفتن نمی مونه..از اینجا برو.. خانم هدایت بیش از پیش عصبانی شد .. به من اشاره کرد :همه ی شماها واسه ی وجودِ نحسِ این دختر دارید اینطور با ما رفتار می کنید؟..اره؟..این دختری که معلوم نیست اسم و رسمش چیه و از کدوم خراب شده ای اومده..با خشم به من نگاه کرد و داد زد :همه ش تقصیر توِ..دختره ی اشغال..دستشو بالا برد تا بزنه تو صورتم که یکی دستشو رو هوا گرفت..با تعجب نگاهمو چرخوندم..مادر اریا دست خانم هدایت رو گرفته بود..محکم انداختش پایین و داد زد :بار اخرت باشه رو عروس من دست بلند می کنی ..به چه حقی می خواستی بزنی تو صورتش؟..فکر کردی بی کس وکاره؟..به اریا اشاره کرد وگفت :این شوهرشه..من مادرشوهرشم..همه ی ما اعضای خانواده ش هستیم..حالا فهمیدی کس وکارش کیان؟..پس برو و شرتو کم کن..همین حالا..صورتم از اشک خیس شده بود..بهت زده به هما..مادر اریا نگاه می کردم..از زور خشم به خودش می لرزید..باورم نمی شد..خدایا یعنی خواب نیستم؟!.. اقابزرگ جلو اومد .. رو به نوید و اریا گفت :بندازینشون بیرون..نوید همراه اریا جلو رفتن که اقای هدایت داد زد :لازم نکرده..خودمون راه رو بلدیم..کامرانی تا ذره ی اخر سهمم رو ازت می گیرم..نصف اون کارخونه ماله منه..می دونم باهات چکار کنم.. بعد هم همراه زنش از ویلا خارج شد..این همه شوک برام زیادی بود..توان ایستادن نداشتم..توان حضور در اون جمع رو هم نداشتم..از همه عذرخواهی کردم و از پله ها بالا رفتم..یک راست رفتم تو اتاق خودمون..روی تخت نشستم..مرتب صدای مادر اریا توی سرم تکرار می شد..باور حرفاشون برام سخت بود..از همه سخت تر این بود که اگر بفهمن من کی هستم و دختر چه کسی هستم..اونوقت چی میشه؟!..همه ی ترس و وحشتم از این بود..برملا شدنِ حقیقت.. تقه ای به در خورد..فکر کردم اریاست..سرمو بلند کردم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..در اتاق باز شد..در کمال تعجب مادر اریا بود..با لبخند وارد اتاق شد..یه بسته تو دستش بود..در رو بست..به طرفم اومد..کنارم روی تخت نشست..سرمو انداختم پایین..بینمون فقط سکوت بود..این سکوت رو من شکستم..با بغض گفتم :شرمنده م هما خانم..به خدا نمی خواستم اینجوری بشه..همه ی شما به خاطرِ من دارید عذاب می کشید..منو ببخشید..با لحن ارومی گفت :سرتو بلند کن دخترم.. گفت دخترم؟!..با تعجب سرمو بلند کردم..دستشو اورد جلو..اشکامو پاک کرد..گرم و صمیمی گفت :بهم بگو مادرجون..یا مامان هما..وقتی به مینو گفتم تو عروسمی از ته دلم گفتم..من اریا رو بخشیدم..مادرم..با اینکه کار شما درست نبود ولی همین که می بینم اریا در کنارت خوشبخته و تو هم دختر خوبی هستی برام کافیه..نمی خوام بیش از این کشش بدم..اینجوری رابطه ها حفظ میشه..هر حرفی هم به خانواده ی هدایت زدیم حقشون بود..اونها پررو تر از این حرفان دخترم..اگر به خاطر اقابزرگ نبود..اگر پای غرور اقابزرگ وسط نبود هیچ وقت راضی به وصلت با این خانواده نمی شدم..ولی همیشه حرف حرفه اقابزرگ بوده..کاری از دستمون ساخته نبود..این برامون شده بود یه رسم..همه باید ازش تبعیت می کردیم..اینکه فقط اقابزرگ تصمیم گیرنده ست..خداییش هیچ وقت هم حرف ناحق نزده..همیشه صلاح بچه ها و نوه هاشو خواسته..ولی اینبار پای غرورش وسط بود..فکر می کرد اگر بهنوش زن اریا بشه درست میشه ولی درختی که کج رشد کنه تا اخر هم کج می مونه..هیچ جوری نمیشه صافش کرد..این رو اقابزرگ فراموش کرده بود دخترم..دیدی که..الان همه ی ما تورو قبولت کردیم..اقابزرگ هم به روی خودش نمیاره ولی از لا به لای حرفاش میشه فهمید که احساسش چیه.. بسته ای که تو دستاش بود رو به طرفم گرفت و گفت :به خانواده ی ما خوش اومدی عزیزم..نگاه سرگردون و پر از تعجبم رو دوختم تو چشماش..نگاه اون اروم و مهربون بود..محکم بغلش کردم..سرمو گذاشتم رو شونه ش..صدای هق هقم بلند شد..از ته دل گریه می کردم..ولی اینبار به خاطر غم و غصه نبود..از زور خوشحالی اشک می ریختم..اشکِ شوق.. پشتمو نوازش کرد وگفت :گریه نکن دخترم..مگه خوشحال نیستی؟!..سریع از تو بغلش اومدم بیرون..بین اون همه اشک لبخند زدم و گفتم :چرا چرا..به خدا خیلی خوشحالم..این اشکا هم اشکِ شوقِِ..به گونه م دست کشید و گفت :زنده باشی دخترم..فقط بهم یه قولی بده..-چه قولی مادرجون؟!..همین که گفتم مادرجون لبخندش پررنگ تر شد..--اینکه هیچ وقت اریا رو تنها نذاری..یه زن وفادار براش باشی..از اریا هم همینو می خوام..که همیشه پشتت باشه و نذاره اسیبی بهت برسه..به اون هم اینا رو گفتم..باشه دخترم؟!..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :باشه مادرجون..قول میدم.. لبخند مهربونی روی لبهاش نشست..اهسته از جاش بلند شد .. به طرف در رفت..صداش زدم..-مادر جون..برگشت و منتظر نگام کرد..-ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..اینو بدونید به اندازه ی مادرم دوستتون دارم..اشک تو چشماش حلقه بست..سرشو تکون داد و سریع از اتاق رفت بیرون..دستامو باز کردم..با خوشحالی خودمو انداختم رو تخت..وای خدا جون..شکرت..هزاران بار شکرت.. لبخند لحظه ای از روی لبام محو نمی شد..یاد بسته افتادم..با هیجان نشستم و برش داشتم..اروم بازش کردم..یه دست کت و دامن شیری رنگ بود..وای خیلی خوشگله..انداختمش رو تخت و نگاهش کردم..عالی بود..خدایا خواب می بینم؟!..اگر خوابم که بیدارم نکن ..واقعا رویای شیرینیه..اینکه بالاخره قبولم کردن..ولی اگر بیدارم که باید بگم الهی بزرگیتو شکر..حالا چجوری حقیقت رو بهشون بگم؟!..وای خداجون ..گفته حقیقت از شکنجه شدن هم سخت تر بود..*******به اصرارِ مادرجون باهاشون رفتم ارایشگاه..خودم هم دوست داشتم یه تغییری بکنم..ولی از این چیزا سر در نمی اوردم..من بودم و مادرجون و خاله ی اریا..اون هم زن مهربونی بود..درست مثل مادرجون با مهربونی باهام رفتار می کرد.. زیر دست ارایشگر نشستم..وااااای که وقتی داشت صورتمو اصلاح می کرد نزدیک به 10 بار مردم و زنده شدم..خیلی درد داشت..دلم زیر و رو می شد..دردش جوری بود که ادم احساس ضعف بهش دست می داد..بعد از اتمامه کارش وقتی به خودم تو اینه نگاه کردم حیرت کردم..کلی تغییر کرده بودم..دیگه چهره م من رو اون بهار 18 ساله نشون نمی داد..صورتم خانومانه جلوه می کرد..فوق العاده بود..صورتمو با صابون شستم..دوباره مشغول شد..از وقتی اومدم نزدیک به 3 ساعته که زیر دستشم..انگار داره عروس درست می کنه..گفته بودم ارایشم ساده ی ساده باشه..اخر کار که خودمو تو اینه دیدم ناخواسته ذوق کردم..وای بهار با یه چهره ی جدید..اصلا قابل مقایسه با قیافه ای که قبلا داشتم نبود..ارایشم مات بود و به رنگ لباسم می اومد..مادر اریا دور سرم چند تا تراول چرخوند و داد به ارایشگر..با این کارش یه حس خوبی بهم دست داد.. رفتیم روی صندلی نشستیم تا تاکسی بیاد..اخه زنگ زده بودیم اژانس تا برامون تاکسی بفرستن..مادرجون نگام کرد و گفت :ماشاالله..خیلی خوشگل شدی دخترم..وای بر دلِ اریا..خاله خندید و گفت :چرا خواهر؟!..مادرجون هم با خنده اروم گفت :چطور می خواد تا عروسیش صبر کنه؟!..با این حرفش سرخ شدم..وای از زور شرم داشتم اب می شدم..تو دلم گفتم :اوه اوه شماها کجای کارین؟!..اریا رو هنوز نشناختین..کم طاقته اون هم چه جورم..از این فکرم خنده م گرفت ولی سرمو بلند نکردم..زیر چشمی به مادرجون نگاه کردم که دیدم خیره شده به من..اروم سرمو بلند کردم..نگاهمو ازش می دزدیدم..زن زرنگی بود..با شک خندید و اهسته زیر گوشم گفت :نکنه ..اره؟!..خنده م گرفت..حالا گرمم شده بود..داشتم اب می شدم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..سرشو کشید عقب و زد زیر خنده..بین خنده هاش بریده بریده گفت :امان از دستِ جوونای امروزی.. تمام مدت سرم پایین بود..تو وضعیتِ بدی گیر کرده بودم..ولی مادرجون زن فهمیده ای بود..سریع مسیر صحبت رو عوض کرد و درمورد مهمونی حرف زد..انقدر غرق حرف زدن شده بودیم که به کل موضوع چند دقیقه قبل رو فراموش کردم..اخه من از اریا جشن عروسی نمی خواستم..اون اصرار داشت..وگرنه من الان هم زن اریا هستم..همسر دائمیش.. رسیدیم ویلا..کسی تو سالن نبود..شالمو کشیدم جلو و به طرف پله ها دویدم..نمی خواستم اریا الان صورتمو ببینه..مادرجون با این کارم خندید..برگشتم وبه روش لبخند زدم..اهسته سرشو تکون داد..تند تند پله ها رو طی کردم و رفتم تو اتاق..نفس نفس می زدم..باید اماده می شدم..لباسم رو تخت بود..به طرف تخت رفتم که یه چیزی رو زیر پام حس کردم..پامو از روش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..خم شدمو برش داشتم..جلوی صورتم گرفتم..دستام می لرزید..این..این یه گردنبندِ زنونه بود..روش حرف "ب " به لاتین هک شده بود..به تختخوابمون نگاه کردم..این گردنبند..تو اتاق من واریا چکار می کرد؟!..همون موقع در اتاق باز شد و اریا اومد تو.. گردنبند رو توی مشتم فشردم و سرمو بلند کردم..اریا در رو بست و با لبخند درحالی که به راحتی می شد اشتیاق رو تو چشماش دید به طرفم اومد..ولی ذهن من درگیر این گردنبند بود..رو به روم ایستاد..شونه هام رو گرفت تو دستش..لال شده بودم..نگاه مشتاق اریا روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..با صدای لرزون و گرمی گفت :بهارم فوق العاده شدی..اصلا انگار یکی دیگه جلوم وایساده.. صورتشو اورد جلو و اروم گونه م رو بوسید..لباشو چند لحظه روی پوست صورتم نگه داشت و بعد هم اهسته خودشو کشید کنار..نگاهشو دوخت تو چشمام..چشماشو ریز کرد وبا لحن مشکوکی پرسید:چیزی شده بهار؟!..چرا چیزی نمیگی؟!..حالت صورتت..ادامه نداد..فهمیده بود یه چیزیم هست..از اونجایی که نمی تونستم چیزی رو ازش پنهون کنم دستمو اوردم بالا و مشتمو جلوش باز کردم..گرنبند از بین انگشتام اویزون شد..پلاکش جلوی صورت من و اریا عین پاندول ساعت تکون می خورد..اریا نگاهشو از روی صورتم برداشت و به پلاک دوخت..با تعجب پلاک رو گرفت تو دستش.. بلاخره مهر سکوت رو شکستم و اروم گفتم :می شناسیش؟!..نگام کرد..سرشو تکون داد و گفت :نه..تا حالا ندیدمش..دست تو چکار می کنه؟!..نفس عمیقی کشیدم و گفتم :وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار تخت افتاده..اریا مطمئنی نمی شناسیش؟!..--چی میگی بهار؟!..معلومه که نمی شناسم..مگه بهم شک داری؟!..نه نداشتم..به اریا هیچ وقت شک نداشتم.. لبخند کمرنگی زدم و با اطمینان گفتم :نه..بهت شک ندارم..در جوابم لبخند دلنشینی تحویلم داد ..گردنبند رو از دستم گرفت ..--چند لحظه همینجا باش..الان بر می گردم..به طرف در رفت که سریع پرسیدم :کجا میری؟!..برگشت و نگام کرد..--خانمی صبر کن ..الان معلوم میشه صاحب این گردنبند کیه.. فقط سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..کلافه روی تخت نشستم..یعنی این گردنبند ماله کیه؟!..توی اتاق من و اریا چکار می کنه؟!.. بالاخره بعد از کلی استرس و تشویش در اتاق باز شد..اریا تند اومد تو و در رو بست..سریع از جام بلند شدم..تو فکر بود..دور خودش چرخید..کلافگی از سر و روش می بارید..طاقت نیاوردم و گفتم :چی شده اریا؟!..چرا انقدر مضطربی؟!..نیم نگاهی بهم انداخت و بدون هیچ حرفی جلوی تخت نشست..همونطور که چمدون رو از زیر تخت در می اورد گفت :این گردنبنده بهنوشِ..رفتم نشون مامان دادم گفت ماله خودشه.. چمدون رو اورد بیرون..با تعجب گفتم :بهنوش؟!..ولی اخه..اون چطوری اومده تو اتاقِ ما؟!..داشت درشو باز می کرد..--این ویلا یه در دیگه هم داره ..خیلی کم ازش استفاده میشه..بیشتر برای مهمونیا و مواقع ضروری..تا مثلا از اونطرف میوه و لوازم مخصوصِ مهمونی رو بیاریم تو ویلا..اخه درش رو به خیابون باز میشه..حتما تو این شلوغ پلوغی که همه سرشون به کار خودشون گرم بوده اومده تو..از بهنوش هر کار بگی بر میاد.. زیپ چمدون رو باز کرد ..توش دنبال چیزی می گشت..--ولی اخه اینجا چکار داشته؟!..من و تو که چیزی نداریم بخواد برداره..یا اینکه..با صدای بلندِ اریا خفه شدم..--بهار بدبخت شدیم.. با شنیدن جمله ش زانو هام خم شد و کنارش نشستم..نگاهش به پاکت ِ توی دستش بود..با ترس گفتم :چی شده اریا؟!..تو رو خدا بگو دارم دیوونه میشم..اخه اینجا چه خبره؟!..موهاشو چنگ زد و سرشو تکون داد..نفسش رو داد بیرون وبا حرص گفت :بهنوش..بهنوش ..-بهنوش چی؟!..از جاش بلند شد..همونطور که طول و عرض اتاق رو طی می کرد گفت :اون عوضی اومده تو اتاق و شناسنامه و مدارک ِ تورو برداشته.. با وحشت جلوی دهانم رو گرفت..اروم اروم دستمو اوردم پایین و گفتم :مگه..مگه اون..چیزی می دونه؟!..سرشو تکون داد و گفت : نه..ولی دختر زرنگی ِ..حتما اومده تو اتاق یه اتویی از ما گیر بیاره که شناسنامه رو دیده و برداشته..تو قبلا چیزی از اسم و فامیلت بهش نگفته بودی؟!..کمی فکر کردم..اره اون روز کناردریا..(بهنوش :اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!..-اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..بهنوش :بهار احمدی؟!..)-اره اره..اون روز کنار دریا ازم پرسید تو کی هستی واسم و رسمت چیه؟!..منم گفتم اسمم بهار احمدی ِ..اریا اخم کرد و سرشو تکون داد..روی تخت نشست..سرشو گرفت تو دستاش..کنارش نشستم..نگاش کردم و گفتم :تو مطمئنی شناسنامه و مدارک ِ من توی چمدون بوده؟!..سرشو بلند کرد..گفت :اره..اطمینان نمی کردم توی خونه بذارم..جای دیگه هم نمی شد نگهشون داشت..گفتم با خودمون بیارمشون که خیالم راحت باشه..توی خونه گاوصندوق هم نداشتیم..درضمن چون داشتیم می رفتیم مسافرت باید شناسنامه و مدرکی هم همراه خودمون می بردیم..گذاشتمشون تو یه پاکت وتو چمدون جاسازیشون کردم..طوری که کسی نتونه پیداشون کنه..نمی دونم بهنوش چطور تونسته برشون داره..ظاهرا وقتی اومده تو اتاق و لوازممون رو گشته شناسنامه رو تو چمدون دیده و شک کرده..لب های خشکم رو با زبون تر کردم و گفتم :ولی اون که چیزی نمی دونه..نباید نگران باشیم..درسته؟..--درسته که چیزی نمی دونه..ولی متاسفانه پدرش ازاونجایی که با پدر تو هم دوست بوده اونو می شناسه و مطمئنا به محض دیدن اسم پدرت تو شناسنامه ت پی به همه چیز می بره..-ولی تو گفتی فقط خودت و اقابزرگ از این موضوع خبر دارین..که پدر..پدر ِ من..دایی ِتو رو..--اره ولی از کجا معلوم اون هم ندونه؟!..گیج شدم..نمی دونم باید چکار کنیم..-خب می تونیم به کمک این گردنبند ثابت کنیم بهنوش اومده توی این اتاق و خواسته خرابکاری کنه..مگه اقابزرگ قدغن نکرده بود اینجا نیاد؟!..خب اینجوری..میان حرفم پرید و گفت :نمیشه بهار..اگر بریم بهش بگیم تو شناسنامه روبرداشتی ممکنه هر کاری بکنه..اگر گفت شناسنامه رو میدم دست اقابزرگ چی؟!..اون الان از ما اتو داره..نباید بی گدار به اب بزنیم..با نگرانی گفتم :پس باید چکار کنیم؟!..نکنه شناسنامه رو بده به اقابزرگ؟!..سرشو گرفت تو دستاشو کلافه گفت :نمی دونم..باید فکر کنم..فعلا به کسی چیزی نگو و درموردش هم حرفی نزن..بذار ببینم باید چکار کنم..سکوت کردم..وحشت تمام وجودمو پر کرده بود..از روزی که می ترسیدم به سرم اومد..خدایا نمی خوام اقابزرگ اینجوری پی به حقیقت ببره.. اریا نگام کرد وگفت :پاشو حاضر شو عزیزم..تا 1 ساعت دیگه مهمونا می رسن..نذار کسی به چیزی شک کنه..عادی رفتار کن..انگار نه انگار..خودم این مسئله رو حلش می کنم..سرمو تکون دادم..ولی خیلی خیلی نگران بودم..اریا مکث کوتاهی کرد وگفت :راستی دیگه نمی ریم روستا..با تعجب گفتم :چرا؟!..--تلفنی کارمو انجام دادم..به خوده کدخدا هم سفارش کردم..بیشتر قصدم بر این بود که بریم یه اب و هوایی عوض کنیم ولی با این اوضاع نمیشه جایی رفت..سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..هر چی تو بگی.. لبخند زد و گفت :درضمن وقتی برگشتیم ویلا 2 شب بعدش من باید به یه ماموریت برم ..تو تهران..2 روزه میرم وبر می گردم..با وحشت از جام پریدم..رو به روش ایستادم..-و..ولی اریا من تنهایی می ترسم..اگه..اگه..گونه م رو نوازش کرد و با لحن ارامش بخشی گفت :نگران چیزی نباش خانمی..من زود بر می گردم..2 روز بیشتر کارم طول نمی کشه..مطمئن باش..-ولی ..اخه..من..اروم منو کشید تو بغلش و روی سرمو بوسید..--خودتو نگران نکن عزیزم..بهت قول میدم همه چیز به خوبی و خوشی بگذره..پس اروم باش..نمی تونستم..می خواستم ولی نمی شد..این ترسو اضطراب مثل خوره به جونم افتاده بود.. اروم خندید و منو از خودش جدا کرد..--حالا هم برو زودتر حاضر شو..می خوام امشب همه خانم خوشگل و نازمو ببینن و بگن به به اریا چه خوش سلیقه ست..لبخند کمرنگی زدم و سرمو تکون دادم..-تو اماده نمیشی؟!..--من کار زیادی ندارم..فقط کت و شلوارمو بپوشم..سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون.. همون کت و دامنی که مادرجون بهم کادو داده بود رو پوشیدم..یه شال همرنگش هم سرم کردم..جلوی اینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم..فوق العاده بود..هیچ وقت عادت نداشتم از خودم تعریف کنم..ولی اینبار نمی تونستم چیزی نگم..اخه تغییر رو خیلی خوب می تونستم در خودم ببینم..اریا وارد اتاق شد..با دیدنم همون جلوی در ایستاد..با لبخند نگاهش کردم..اروم اروم به طرفم اومد..لبخند نشست رو لباش..یه دفعه به طرفم خیز برداشت و منو رو دستش بلند کرد..جیغ خفیفی کشیدم و گفتم :وای اریا منو بذار زمین..الان لباسم خراب میشه..صورتشو فرو کرد تو یقه م و گفت :خراب بشه ..من واجب ترم یا لباست؟!..گردنم رو می بوسید..قلقلکم می اومد..با خنده گفتم :خب معلومه..تـو..نفس عمیقی کشید ..بوی عطرم همه جای اتاق رو پر کرده بود..با سرمستی گفت :الهی اریا فدات بشه چه بوی خوبی میدی تــــو.."تــــو"رو کشیده بیان کرد .. انقدر کاراش بامزه بود که خنده م گرفته بود..سرشو بلند کرد .. تو صورتم نگاه کرد..ملتمسانه گفت :وای بهار اشتهام داره باز میشه..بیا بریم پایین تا کار دستت ندادم..اونوقت اگر زیادی معطل کنیم همه میگن این دوتا معلوم نیست تو اتاق دارن چکارهااااا می کنـن..اروم منو گذاشت زمین..از بس خندیده بودم اشکم در اومده بود..با دستمال گوشه ی چشمم رو که به اشک نشسته بود پاک کردم..کمی خودمو تو اینه نگاه کردم..که یه دفعه بازومو کشید..با خنده گفت :بیا بریم..اینه از رو رفت..تو همه جوره خوشگلی دیگه اینه رو می خوای چکار؟..بیا جلوی خودم وایسا از صدتا اینه بهتر نشونت میدم..تازه این اینه سخن گو هم هست..قربون صدقه ت هم میره..بلند خندیدم و زدم به بازوش..بازم شیطون شده بود..اون شب اریا یه کت و شلوار طوسی براق و یه پیراهن مردونه ی خاکستری به تن داشت..فوق العاده شده بود..مثل همیشه خوش تیپ و جذاب..بوی ادکلنش مست کننده بود.. از اتاق رفتیم بیرون..هیجان داشتم..اریا دستمو گرفت..از سردی دستم پی به اضطراب ِ درونم برد..ایستاد.. با لحن اروم و مهربونی گفت :خانمی باز هیجان زده شدی؟!..سرمو تکون دادم و گفتم :اره..نمی دونم برخورد فامیلاتون با من چجوری ِ..از طرفی هم نگرانم..می ترسم بهنوش.. انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :بهارم یه امشب اسمی از این دختره نیار..بذار این مهمونی با دل خوش تموم بشه.. بعد من می دونم باهاش چکار کنم..باشه؟..فقط سرمو تکون دادم..انگشتشو برداشت..--حالا هم اروم باش..تا من کنارتم نگران هیچ چیز نباش..با لبخند گفتم :باشه عزیزم..به گونه م دست کشید و عاشقانه نگام کرد..--این عزیزت به فدات خانمی..با شنیدن صدای خانم جون هر دو تو جامون پریدیم..مادرجون :واااا ..شماها که هنوز اینجایین..برین پایین مهمونا منتظرن.. اریا نفسشو داد بیرون و گفت :مادرِ من اخه چرا اینجوری ادمو صدا می زنید؟..من که قلبم اومد تو دهنم..من و مادرش خندیدم..خودش هم خنده ش گرفت..دستشو گذاشت پشت کمرم و به طرف مادرجون رفت..یه دستشم گذاشت پشت کمر مادرجون و گفت :خانما افتخار میدن بنده رو همراهی کنن؟..مادرجون با خنده گفت :امان از دستته تو پسر..بیا بریم..اریا سرخوش خندید و گفت :پس بفرمایید.. هر سه از پله ها اومدیم پایین..وسط راه مادرجون با لبخند ازمون جدا شد و جلوتر از ما از پله ها رفت پایین..اریا محکم کمرمو چسبیده بود ..هنوز هم هیجان داشتم ولی از حضور اریا در کنارم یه ارامش خاصی پیدا کرده بودم.. پایین پله ها که رسیدیم دیدم اقابزرگ از جاش بلند شد وبا قدم هایی کوتاه و محکم به طرفمون اومد..سرمو انداختم پایین..نزدیکمون که رسید..سرمو بلند کردم و سلام کردم..اریا هم سلام کرد..در کمال تعجب اینبار اقابزرگ جوابمون رو زیر لبی داد..نگاهی بین من و اریا رد و بدل شد..توی چشمای اریا هم تعجب موج می زد..اقابزرگ بین ما ایستاد..با لحنی قاطع و صدایی بلند گفت :حتما همه ی شما مهمانان از اینکه اینطور ناگهانی این مهمانی رو ترتیب دادم و شماها رو به اینجا دعوت کردم متعجب هستید..خب این مهمانی به دو دلیل برگزار شد..یکی از این مناسبت ها تولد پسرم ماهان است.. با شنیدن اسم ماهان از دهان اقابزرگ همه ی وجودم لرزید..پس امشب تولدش بود؟!..وای خدا..اگر اقابزرگ بفهمه اینی که کنارش ایستاده دختر قاتل پسرشه چی میشه؟!..حتی فکر کردن بهش هم برام عذاب اوره.. ادامه داد :مناسبت دوم این مهمانی..دستشو پشت اریا گذاشت و گفت :امشب می خوام خبر ازدواج نوه ی دختریم اریا رو با..به من نگاه کرد..سرمو انداختم پایین..تو چشمام اشک حلقه بست..می خواد بگه من کیم؟!..--دختر یکی از شرکای قدیمیم ..بهار.. به همه ی شما اعلام کنم..اریا و بهار..تا 1 ماه دیگه توی همین ویلا ازدواج می کنند.. همه شوکه شدن..بدتر از همه من بودم که داشتم پس می افتادم..اقابزرگ گفت ..یکی از ..شرکای قدیمیم؟!..نکنه همه چیزو می دونه؟!..یا شاید هم نمی دونه و برای اینکه کسی چیزی نپرسه اینو گفت.. تک و توک صدای دست از اطرافمون بلند شد..کم کم همه برامون دست زدن ..یکی یکی می اومدن جلو و بهمون تبریک می گفتن..لبام بی اختیار از هم باز می شد و با لبخند می گفتم :ممنونم..مرسی..ولی توی دلم غوغایی بود..ذهنم درگیر بود..اقابزرگ از بین جمعیت گذشت و روی صندلی همیشگیش نشست..اریا کنارم ایستاد..پدرو مادرش به طرفمون اومدن و هر کدوم کادویی به همین مناسبت به ما دادن..پدر اریا نگاه گرمش رو به صورتم پاشید و اروم پیشونیم رو بوسید..اروم گفت :فقط خوشبختی پسرم برام مهمه..برای همین بخشیدمش..امیدوارم همیشه و همه جا در کنار هم باشید و پشته همو خالی نکنید..زنده باشی دخترم..برق اشک رو به راحتی توی چشماش دیدم..با بغض و صدای لرزونی گفتم :ممنونم پدرجون..ایشاالله همیشه سایه تون بالای سر ما باشه و دعای خیرتون بدرقه ی راهمون..با لبخند سرشو تکون داد و رفت..مادرجون هم هر دوی مارو بوسید و بهمون تبریک گفت.. دایی مهبد و خاله و شوهر خاله و نوید هم به طرفمون اومدن..هر کدوم هدیه های خودشون رو دادن ..خاله صورتمو بوسید وبرامون ارزوی خوشبختی کرد..وقتی همه رفتن نوید کنارمون ایستاد و به شوخی رو به اریا گفت :خدا وکیلی..نه واقعا میگم..اریا می خوام راست و حسینی بگی..رمز موفقیته تو چی بود؟..اریا خندید و گفت :انقدر قسمم دادی که اینو بپرسی؟!..--اخه خداییش این یه معجزه ست..اقابزرگ کوتاه اومده..اون هم ناگهانی..حتما یه دلیلی داشته دیگه..بگو چطوری به اینجا رسیدی؟!..اریا با لبخند سرشو تکون داد و گفت :رمز موفقیت من عشق بود..چون تا قبل از اون یه لنگ درهوا مونده بودم و هر روز هم با اقابزرگ جنگ اعصاب داشتم..نوید ابروشو انداخت بالا و گفت :ااااا..اینجوریاست؟!..منم از این موفقیتا می خوام.. حالا من عشقمو از کجا پیدا کنم؟!..تو عشق رو کجا گیرش اوردی منم برم اون اطراف رو بگردم شاید چیزی ازش باقی مونده باشه..اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :نویــــد..کم چرت بگو..--چرت چیه؟!..سوال کردم جناب سرگرد..به جای راهنمایی می زنی تو پرِ ادم..الان خورد تو ذوقم دیگه نمیرم دنبال عشق..بدبخت میشم و اونوقت موفقیت بی موفقیت..نه تورو خدا اریا دلت میاد؟!.. از حرفاش انقدر خندیدم که اشک به چشمم نشست ..اریا هم می خندید..مادرجون اومد کنارم وگفت :دخترم بیا عمه خانم می خواد ببینتت..خواهر اقابزرگه.. به اریا نگاه کردم..سرشو تکون داد ..با لبخند همراه مادرجون رفتم..یه خانم میانسالی کنار اقابزرگ نشسته بود..بی نهایت شبیه به اقابزرگ بود..با دیدنش سلام کردم..نگاهی به سر تا پام انداخت و یه تای ابروشو انداخت بالا..-سلام..رو به مادرجون پشت چشم نازک کرد و گفت :به نظرم عروست خیلی از اریا کوچیکتره..مادرجون لبخند زد ..با لحن ارومی گفت :بهار 18 سالشه..از اریا کوچیکتره ولی به نظر من خیلی به هم میان..اینطور نیست؟..عمه خانم نیم نگاهی به من انداخت و گفت :ای..اره بد نیست..بعد انگار چیز مهمی رو به خاطر اورده باشه رو به اقابزرگ گفت :داداش اینه رسمش؟!..عروستون رو عقد می کنید یه پیغام به ما نمی دید؟! انقدر غریبه شدیم؟!.. به اقابزرگ نگاه کردم..نیم نگاهی به من انداخت..با شرم سرمو انداختم پایین..با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..-- فکر می کنم شما اون موقع لندن پیش دخترت بودی خواهر..عمه خانم ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد..--خب لندن که تلفن داشت..یه زنگ می زدید خبرمون می کردید..اینبار مادرجون گفت :همه چیز یهویی شد..ایشاالله برای عروسیشون جبران می کنیم..عمه خانم نگاهی به من انداخت و گفت :ببینیم و تعریف کنیم.. به جمع نگاه کرد ..--راستی دخترجون پدر ومادرت کجان؟!..فامیلاتون کیا هستن؟!..تنم یخ بست..به مادرجون نگاه کردم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..باید جواب می دادم..گلوم خشک شده بود..دهان باز کردم تا چیزی بگم که صدای جدی ِاریا رو از پشت سرم شنیدم..--مادرش در اثر بیماری و پدرش هم تو یه سانحه ی رانندگی کشته شدن..پدرو مادرش هم تک فرزند بودن و فامیلی هم نداشتن..عمه خانم به اریا نگاه کرد و خواست چیزی بگه که اریا نگاه عاشقش رو دوخت تو چشمامو گفت :من برای اینا بهار رو انتخاب نکردم..اون فوق العاده ست..یه دختر پاک و مهربون و خونگرم..به عمه خانم نگاه کرد و ادامه داد :درست همون ویژگی هایی که من برای انتخاب همسر اینده م در نظر داشتم..بهار همه ی اونها رو داره..زیر نگاه سنگین بقیه سرخ شده بودم.. عمه خانم گفت :خودت هم یه چیزی بگو دختر جون..چرا ساکتی؟!..ماشاالله اریا که غوغا کرد..نمی دونستم قلب این پسر می تونه یه روز عاشق بشه..لبخند زدم و گفتم :به وجودش در کنارم افتخار می کنم..همینطور به اقابزرگ و مادرجون و پدرجون..از اینکه بینشون هستم و اونها منو عضوی از خانواده شون می دونن به خودم می بالم..عمه خانم چیزی نگفت..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..اریا دستمو گرفت و رو به بقیه گفت :با اجازه.. هر دو از اونجا دور شدیم..نفسمو دادم بیرون و گفتم :وای زیر اون همه نگاه داشتم اب می شدم..خندید و گفت :نجاتت دادم خانمی..ولی خودت هم خیلی خوب از پسش بر میای.. خندیدم و چیزی نگفتم..اون شب با تک تک فامیل های اریا اشنا شدم..اقابزرگ همین یه دونه خواهر رو داشت..زن بدی نبود ولی خب یه کم زیادی مغرور بود.. گوشه ای ایستاده بودم و به جمع ِ مهمان ها نگاه می کردم..که دیدم پسر عمه ی اریا که اسمش بهزاد بود داره به طرفم میاد..قبلا باهاش اشنا شده بودم ..نگاهش با بقیه فرق داشت..زیادی زل می زد بهم..یه پسر حدودا 25 ساله..با مدل موی امروزی ..یه تیشرت اسپرت سفید و یه شلوار جین مشکی..تیپش خوب بود..رو به روم ایستاد..لبخند بزرگی روی لباش بود..--خوش می گذره؟!..لبخند کمرنگی زدم وگفتم :بله..ممنون..باز خیره شده بود به من..نگاهش ادمو ذوب می کرد..بدجور زل می زد..بی پرده گفت :شما دختر فوق العاده زیبایی هستید..نمی دونستم اریا انقدر خوش سلیقه ست..از حرفش سرخ شدم ..جوابشو ندادم..سرمو انداختم پایین..پرروتر از قبل ادامه داد :شرم هم که می کنی باز..با شنیدن صدای اریا خفه شد..-- شرم هم که می کنه باز به تو هیچ ربطی نداره ..سرمو بلند کردم..اریا کنارم ایستاد..اخماش حسابی تو هم بود..بهزاد با دیدنش پوزخند مشهودی زد وگفت :به به جناب سرگرد..داشتم به بهار می گ..اریا محکم گفت :بهار خانم.. بهزاد با پوزخند نگاهشو دور سالن چرخوند و سرشو تکون داد..--اوکی..بهار خانم..داشتم بهش می گفتم که اریا هم خوش سلیقه بود و ما خبر نداشتیم..وقیحانه چشمک زد وگفت :می گردی خوشگلاشو سوا می کنی؟!..نه خوشم اومد..اریا جوش اورد..با خشم گفت :به تو هیچ ربطی نداره..بهزاد زیادی حرف می زنی..بی خیال ادامه داد :خب منکر ِ چی بشم؟!..خوشگله میگم خوشگله دیگه..تا حالا ندیده بودم به دختری پا بدی..گاهی می گفتم قلب نداری یا اگر هم داری یه تیکه سنگه..ولی الان می بینم..نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت :نــــه..خوش سلیقه ای..به موقعش حال می گیری..اریا با خشم از بین دندون هاش غرید :پس تا حالتو نگرفتم بزن به چاک..بهزاد دستاشو به نشونه ی تسلیم برد بالا و گفت :خیلی خب..شلیک نکن جناب سرگرد..چرا جوش میاری؟!..نگاهی به ما دوتا انداخت و با پوزخند روشو برگردوند و رفت.. اریا سرخ شده بود..صورتشو به طرفم برگردوند ..--پسره ی عوضی..چی بهت می گفت؟!..-هیچی..همینایی که داشت به تو هم می گفت..این چرا اینجوریه؟!..--کلا همینطوره..هر وقت باهات حرف زد بهش محل نده..لبخند زدم و با ناز گفتم :باشه عزیزم.. نگام کرد..اخماش اروم اروم باز شد..به جاش یه لبخند جذاب نشست رو لباش..صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :خب الان جای ناز کردنه؟!..اروم گفتم :پس کجا جای ناز کردنه؟!..سرشو بلند کرد و با لبخند خاصی به طبقه ی بالا اشاره کرد ..با لحن با مزه ای گفت :بعدا بهت میگم..دستمو گرفتم جلوی دهانمو خندیدم..-فرصت طلب..ابروشو انداخت بالا و گفت :مگه بده؟!..مرد باید از همچین موقعیت هایی به نحو احسنت استفاده کنه..-چجور موقعیت هایی؟!..چشمک بامزه ای زد وگفت :دیگه دیگه..همه چیزو که نمیشه گفت خانمی.. خندیدم..روز به روز بیشتر عاشق اریا می شدم..انقدر که انگار نیمی از وجودم بود..نه ..اریا تمام وجودم بود..اره..زندگی در کنار اریا تازه بهم فهمونده بود خوشبختی یعنی چی..وجودش برام عزیز بود..عزیز وخواستنی.. شام هم صرف شد..تمام مدت اریا کنارم ایستاده بود..نگاه های سنگین مهمونا رو خیلی خوب روی خودم حس می کردم..هنوز هم تعجب رو می شد تو نگاهشون دید..بالاخره مهمونی اون شب به پایان رسید..اخر شب اقابزرگ بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفت ویک راست رفت تو اتاقش..بقیه هم شب بخیر گفتن وبا خستگی رفتن تو اتاقاشون..قرار بود فردا حرکت کنیم وبرگردیم ویلا..2 روز دیگه اریا می رفت ماموریت..نمی دونم چرا..ولی یه جورایی دلشوره داشتم.. 2 روز بود که از ویلا برگشته بودیم..بعد از شام کنارش نشستم..فردا صبح به مقصد تهران حرکت می کرد..با اینکه 2 روز بیشتر کارش طول نمی کشید ولی بازم دوری از اریا برام سخت بود..فقط زل زده بودم بهش و چیزی نمی گفتم..داشت با لپ تاپش کار می کرد..سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو بلند کرد ..نگاهشو دوخت تو چشمام..با لبخند لپ تاپ رو بست و گذاشت رو میز..دستاشو از هم باز کرد..بی طاقت خیز برداشتم و رفتم تو اغوشش..منو محکم به خودش فشرد..اروم گفت :چی شده خانمی؟!..حس می کنم نگرانی..بغض کردم ..گفتم :اریا..--جون دل اریا..-نمیشه نری ماموریت؟!..هم نگرانتم و هم اینکه دلم برات تنگ میشه..با لحنی سرخوش گفت :ای قربونت برم خانمی که انقدر حساسی..2 روز بیشتر طول نمی کشه عزیزم..ماموریته ..باید برم..نمی تونم از دستورات سرپیچی کنم.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..به پیراهنش چنگ زدم..-پس قول بده همینجوری که سالم داری میری سالم هم برگردی..حتی یه خراش هم نباید به دستت بیافته.. بلند بلند خندید..سرمو بلند کرد..با دیدن اشکام لبخند از روی لباش محو شد..صورتمو تو دستاش قاب گرفت و گفت :عزیزم اینجوری بی تابی نکن..محکم منو کشید تو بغلش و پشتمو نوازش کرد..--باید عادت کنی بهارم..این اولین ماموریتم نیست اخریش هم نخواهد بود..شغلم پر خطره ولی مواظب خودم هستم..نگران نباش عزیزم..تو اینطور بیتابی می کنی قلبم درد می گیره..دلت میاد؟!..با پشت دست اشکامو پاک کردم و سرمو از روی سینه ش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..تو چشماش اشک حلقه بسته بود..چشماشو بست .. انگشتش رو گذاشت پشت پلکش وفشرد..دستشو برداشت..چشماش سرخ شده بود..خندید و با صدای بم و گرفته ای گفت :ببینم امشب می تونی اشک منو هم در بیاری یا نه..تو رو خدا بی تابی نکن.. باورم نمی شد اریا به خاطر قلب بی قرار من اینطور دگرگون شده که اشک به چشمش نشسته ..دستامو دور کمرش حلقه کردم..نباید ناراحتش کنم..نباید به روم بیارم که نگرانشم..دوست داشتم با خیال راحت بره..ذهنش درگیر نباشه..برای همین لبخند زدم و گفتم :اریا خیلی دوستت دارم..خیلی..لبخند محزونی زد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد وگفت :من که عاشقتم..مخلصتم هستم.. خواستم بحث رو عوض کنم..--اریا قضیه ی بهنوش چی شد؟!..نکنه کار دستمون بده؟!..دستشو از دورم برداشت .. رو مبل جا به جا شد..نفسشو داد بیرون و گفت :دیروز که از ستاد بر می گشتم یه سر رفتم ویلای اقای هدایت ..می خواستم ببینم به چیز مشکوکی بر می خورم یا نه..خواستم به تو هم بگم ولی بعد گفتم ممکنه بیشتر از این نگران بشی..واسه ی همین گذاشتم وقتی مطمئن شدم بیام بهت بگم.. -خب چی شد؟!..سرشو تکون داد و گفت :هیچی..پدرش که مثل همیشه توپش پر بود..مادرش رو هم ندیدم..بعد هم که خواستم برگردم اقای هدایت گفت بهنوش رفته مسافرت..حالا راست و دروغش رو نمی دونم..ولی اون اینطور به من گفت..اب دهانم رو قورت دادم و گفتم :نمیشه جلوی خونه شون یکی رو بذاریم که کشیک بده؟!..لبخند کمرنگی زد وگفت :عزیزم بی دلیل که نمیشه جلوی خونه ی مردم مامور گذاشت..اونوقت به جرم مزاحمت ..می تونن ازمون شکایت کنن..جرمی که صورت نگرفته..فقط به بهنوش مشکوکیم که شناسنامه هامون رو برداشته..اگر بخوایم تحریکشون کنیم ممکنه وضع بدتر بشه..فعلا جلو نمیریم تا مطمئن بشه برامون چندان اهمیتی نداره..-ولی از بهنوش بعید نیست کاری نکنه..--درسته..هر کار از این دختر بر میاد..با توجه به اون گردنبندی که توی اتاق افتاده بود و شهادت مامان مبنی بر اینکه این گردنبند متعلق به بهنوشه..می تونیم مطمئن باشیم که بهنوش شناسنامه ها رو برداشته..بدون شک یه نقشه ای داره.. دستای سردمو گرفت تو دستاش و با لبخند گفت :فعلا نمی تونیم کاری بکنیم..اگر بریم جلو وضع بدتره ..چون مطمئن میشه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست..-تا کی باید صبر کنیم؟!..اگر کار از کار گذشت چی؟!..نفس عمیقی کشید و با لحن گرفته ای گفت :امیدوارم اینطور نشه..به محض اینکه پیداش کنم همه چی تمومه..ولی انگار اب شده رفته تو زمین..-چطور؟!..--رفتم دانشگاهش سراغش رو گرفتم ولی اونجا هم نبود..حتی ماشینش هم تو ویلا نبود.. سرمو تکون دادم..خدا اخر وعاقبتمون رو ختم بخیر کنه..کم بود جن و پری..یکی هم از دریچه می پرید..خودمون کم دردسر داشتیم که یکی دیگه بهش اضافه شده بود..*******من و مادرجون پشت در ایستاده بودیم تا اریا رو بدرقه کنیم..تو دست من کاسه ی اب بود و تو دست مادرجون قران..اریا قران رو بوسید و از زیرش رد شد..ر وبه مادرش لبخند زد..مادرجون پیشونیش رو بوسید و ازش خداحافظی کرد.. دیشب موقع خواب تو بغلش انقدر بوسیدمش که از نفس افتادم..اریا هم می خندید وبه شوخی می گفت :ای کاش مهریه ت رو چند صدتا بوسه می کردم اگر اینطور بود تا الان مهرت رو داده بودم..از نگاهش..از تن صداش که لرزش خاصی داشت..ازحرارت بوسه هاش که از منم داغ تر بود.. می فهمیدم که قلب اریا هم بی تابه..مرد بود و به روی خودش نمی اورد..می دونستم نمیگه چون نمی خواد منو از اینی که هستم بی قرارتر کنه.. رو به روم ایستاد..بی رودروایسی از حضور مادرش پیشونیم رو بوسید..سرخ نشدم ولی قلبم فشرده شد..از اینکه داشت می رفت..از اینکه 2 روز بدون اریا باید سر می کردم..تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهش سرگردون بود..زیر لب گفت :مواظب خودت باش خانمی..خداحافظ..با نم اشکی که تو چشمام بود گفتم :تو هم مراقب خودت باش اریا..به سلامت..خدانگهدار..سرشو تکون داد و با لبخند ازم جدا شد..نیم نگاهی به مادرش انداخت و خداحافظی کرد..در رو باز کرد..اگر شرم از حضور مادرجون رو نداشتم بغلش می کردم..ولی نمی شد.. در ماشینش رو باز کرد وقبل از سوار شدن برامون دست تکون داد..بعد هم سوار شد و با تک بوقی که زد حرکت کرد..کسه ی اب رو پشت سرش ریختم .. تو دلم گفتم :خدا پشت و پناهت عشقم.. مادرجون :بهار مدتی که اریا نیست بیا پیش ما..اینجا تنهایی دخترم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :نه مادرجون..مزاحمتون نمیشم..همینجا می مونم..--مزاحمت کدومه دخترم..اونجا هم خونه ی خودته..-ممنونم..دوست دارم اینجا بمونم تا اریا بیاد..دلم طاقت نمیاره..دستشو گذاشت پشتمو با مهربونی گفت :بر می گرده دخترم..هر وقت میره ماموریت تا بر وقتی می گرده صد بار میمیرم و زنده میشم..شغلش پر خطره ولی خب نمی تونه نادیده بگیرش..داره به وظیفه ش عمل می کنه ..-می دونم مادرجون..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی با دلم چکار کنم؟..اروم خندید و سرشو تکون داد.. رفتیم تو خونه..با کمک هم ناهار رو اماده کردیم..اون روز مادرجون پیشم موند..شب پدرجون هم اومد اونجا..از اینکه پیشم بودن احساس تنهایی نمی کردم ولی جای خالی اریا رو خیلی خوب حس می کردم..پدرجون اصرار داشت باهاشون برم ولی قبول نکردم..دوست داشتم شب سرمو بذارم رو بالشت اریا و از بوی عطرش ریه هام رو پر کنم تا اروم بشم ..روی تخت که خوابیدم دستمو ناخداگاه به کنارم کشیدم ..جای خالیه اریا..اشکم در اومد..بالشتشو گرفتم بغلم و تو جام نشستم..همونطورکه صورتمو تو بالشت فرو کرده بودم از ته دل صداش می کردم و می گفتم :کجایی اریا؟..چرا انقدر منو به خودت وابسته کردی؟..چرا انقدر دوستت دارم ؟..با اینکه فقط رفتی ماموریت و زود بر می گردی ولی بازم نمی تونم طاقت بیارم..خدایا دوری از عشقم برام سخته..خودت نگهدارش باش.. دیدم نمی تونم بخوابم از جام بلند شدم و وضو گرفتم..به نماز ایستادم..2 رکعت نماز حاجت خوندم ..به نیت سلامتی اریا..براش دعا کردم..از ته دل از خدا خواستم مواظب عشقم باشه..*******روز اول گذشت..مادرجون مرتب بهم سر می زد..روز دوم هم گذشت..2 شب نخوابیدم ..اصلا خواب به چشمام نمی اومد..همه ش نگرانش بودم..یک بار اریا تنهام گذاشته بود و بازم می ترسیدم همون اتفاق بیافته..میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حکایته من بود..یک بار برام همچین اتفاقی افتاده بود و حالا هم همه ش فکر می کردم بازم ممکنه بیافته.. روز دوم هم گذشت..توی این مدت یه بار بهم زنگ زده بود..اون هم وقتی بود که تازه رسیده بود تهران..امروز عصر بر می گشت خونه..خیلی خوشحالم بودم..از صبح خونه رو مرتب کردم..حموم رفتم و یه بلوز استین کوتاه و یه شلوار اسپرت پوشیدم..ترکیبی از رنگ های سبز و سفید..اریا دوستش داشت..براش باقالی پلو با گوشت درست کردم..راس ساعت 6..زنگ در به صدا در اومد..وای داشتم بال در می اوردم..با هیجان ایفن رو برداشتم..-کیه؟!..--باز کن خانمی..وای خداجون..خودش بود..در رو بازکردم..برای دیدنش لحظه شماری می کردم..از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم..با قدم های بلند ..لبخند به لب به طرف خونه می اومد..بی معطلی در رو باز کردم..اومد تو و درو بست..مشتاقانه تو چشمای هم خیره شدیم..به روی هم لبخند زدیم..منو کشید تو بغلش..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..من از اونم بدتر بودم..محکم کمرشو چسبیده بودم و می بوسیدمش..بغلم کرد..همونطورکه می بوسیدم رفت رو مبل نشست..منو نشوند رو پاهاش..دستامو دور گردنش حلقه کردم ..لباشو از لبام جدا کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام و لبخند گرمی به روم پاشید..سرمو خم کرد..زیر گوشم زمزمه وار گفت :سلام خانمی..خندیدم..انقدر برای دیدن هم هیجان زده شده بودیم که به کل یادمون رفته بود سلام کنیم..گونه ش رو بوسیدم و گفتم :سلام عزیزم..خوبی؟..دلم برات تنگ شده بود اریا..داشتم دق می کردم..کمرمو فشرد وگفت :تو خوب باشی منم خوبم فدات شم..خدا نکنه خانمم..دل منم شده بود یه ریزه..انقدر که به چشم نمی اومد..با لبخند از رو پاش بلند شدم که دستمو گرفت و کشید..باز افتادم تو بغلش..با لبخند جذابی گفت :کجااااا؟!..جات همینجا خوبه..خندیدم و گفتم :می خوام برات چایی بیارم تا خستگیت در بره..با شیطنت گفت :تو همینجا بشین..خود به خود خستگیم در میره..همینکه پیشم باشی دیگه خستگی تو تنم نمی مونه.. با عشق نگاش کردم..خدایا شکرت که اریا رو سالم بهم برگردوندی..زندگی بدون اریا برام بی رنگ و بی روح بود..وجود اریا بود که به زندگیم گرما می بخشید.. سر میز شام بودیم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :خب تعریف کن..از ماموریت چه خبر؟!..پارچ ِ نوشابه رو برداشت..داشت تو لیوان نوشابه می ریخت..در همون حال گفت :عملیاتی نبود..خودم تک بودم..-چطور؟!..لیوانمو گذاشت جلوم وبرای خودش ریخت..--باید می رفتم تو یه مهمونی وامارشون رو در می اوردم..برای اینکه منو نمی شناختن دستور از مرکز اومده بود ..ظاهرا فهمیده بودن اون ماموریت مخفی توسط من با موفقیت انجام شده..این بود که اینبارم خواستن من برم..-خب چطور بود؟!.. یه قلوپ از نوشابه ش خورد..--هیچی دیگه..این مهمونی با اون مهمونی که اونبار تو هم توش بودی خیلی فرق می کرد..نه کسی نقاب زده بود و نه کسی از خودش جنگولک بازی در می اورد..نگام کرد وخندید..با خنده گفتم :وای اریا یادش که می افتم بازم خنده م می گیره..همه شون دیوونه بودن..سرشو تکون داد و گفت :دارو و مواد مصرف کرده بودن..مواده توهم زا..با مصرف اون مواد کارهاشون غیرارادی میشه.. یه قاشق از غذا گذاشت دهانش ..وقتی لقمه ش رو قورت داد گفت :به به..دست و پنجه ت طلا خانمی..غذات حرف نداره..لبخند زدم و گفتم :نوش جان..مخصوص تو درستش کردم..--فدای تو بشم..-خدا نکنه..لبخند زد ومشغول شد.. -خب حالا ماموریت با موفقیت انجام شد؟!..--اره..ولی چندتاشون فرار کردن..از اون گردن کلفتا بودن..ولی بیشتر جنساشون لو رفت..-اونجا چکارهایی می کردن؟!..--هر کاری که بگی..جنس معامله می کردن..دختر خرید و فروش می کردن..هر کاری که از یه خلافکار حرفه ای بر میاد.. سکوت کردم..عجب ادمای پستی بودن..واقعا چطور دست به چنین کاری می زنن؟!..اخه با دخترای مردم چکار دارن؟!..درسته بعضی هاشون خودشون تن به این کار می دادن..ولی اونایی که ناخواسته وارد این راه می شدن چی؟!..خدا ازشون نگذره..واقعا شرایط سختیه.. اون شب نه من دل ازاریا می کندم نه اون از من..وقتی سرمو گذاشتم رو سینه ش تازه فهمیدم ارامش یعنی چی..وقتی صدای قلبش رو شنیدم تازه فهمیدم چقدر با این صدا اروم میشم..وقتی گرمای اغوشش رو حس کردم پی بردم که نه..من بدون اریا اصلا دوام نمیارم..اون دیگه شده بود همه ی وجودم..انقدرنوازشم کرد..تا اینکه چشمام اروم اروم گرم شد وبعد از 2 شب با خیال راحت تو اغوشش به خواب رفتم..*******بالاخره از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد..کاری که نباید می شد ..شد..بهنوش ِ عوضی..اون با نامردی وارد زندگیم شد و باعث شد یه بدبختی جدید گریبان گیرم بشه.. 1 هفته از ماموریت اریا گذشته بود..توی حیاط باغ داشتیم قدم می زدیم..اقابزرگ و مادرجون هم تو ویلا بودن..دستم تو دستای اریا بود و داشتیم حرف می زدیم که در ویلا با صدای تیکی باز شد..هر دو نگاهمون به اون سمت کشیده شد..با دیدنش تنم یخ بست..انگار روح از تنم خارج شد..دست اریا رو محکم گرفتم..بهنوش لبخند بر لب به طرفمون می اومد.. جلومون ایستاد..با پوزخند نگاهی به من و اریا انداخت و از کنارمون رد شد..اریا دستمو ول کرد و جلوش ایستاد..با صدای نسبتا بلندی گفت :تو اینجا چه غلطی می کنی؟!..مگه اقابزرگ بیرونت نکرده بود؟!..بهنوش با همون پوزخند مسخره ش نگاهی به اریا انداخت و گفت :الان هم نمی خواست درو باز کنه..گفتم کار مهمی باهاش دارم تا تونستم بیام تو..اریا جدی گفت :کار مهمت چیه؟!..به من بگو؟!..بهنوش ابروشو انداخت بالا و بابدجنسی تو چشمای اریا خیره شد ..--نچ..نمیشه جناب سرگرد..با خود اقابزرگ کار دارم..اگر می خوای حرفامو بشنوی..به من اشاره کرد و گفت :با خانمت بیا تو.. از کنارش رد شد وبا قدم های بلند به طرف ویلا رفت..اریا به طرفش دوید ..کیفش رو گرفت و کشید..بهنوش ایستاد..کیفش رو از دستای اریا بیرون کشید و با خشم گفت :ول کن کیفمو..اریا در حالی که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : بهنوش راهتو بکش و از اینجا برو بیرون..وگرنه مطمئن باش بدتر از اینا باهات رفتار می کنم..--من هیچ کجا نمیرم..تا حرفامو به اقابزرگ نزنم از این خونه بیرون برو نیستم..اریا داد زد :د اخه چه حرفی داری که بزنی لعنتی؟!..چرا می خوای همه چیزو خراب کنی؟!..این وسط چی به تو می رسه؟!..--می خوای بدونی چی بهم می رسه؟..باشه..بهت میگم..دوست دارم نابودیت رو ببینم..دوست دارم با چشمام خار شدن ِ زنت رو ببینم..کسی که تو رو از من دزدید..-من مال تو نبودم که کسی هم بخواد منو از تو بدزده..بارها این حرفو زدم بازم می زنم..من و تو بهنوش راهمون از هم سوا بود و هست..هیچ چیز مشترکی در ما نیست..من خوشبختم و عاشق زنم هستم..بهتره از اینجا بری..قبل از اینکه برخورد جدی تری باهات بکنم.. بهنوش اماده بود جواب اریا رو بده..که با شنیدن صدای اقابزرگ نگاهمون به در ویلا افتاد..--اونجا چه خبره؟!..بهنوش با دیدن اقابزرگ لبخند پیروزمندانه ای تحویل من و اریا داد و جلو رفت..--سلام اقابزرگ..باهاتون یه کار مهم داشتم..به من نگاه کرد وگفت :مهم و حیاتی..نگاهشو به اقابزرگ دوخت..اقابزرگ با اخم گفت :مگه بهت نگفته بودم حق نداری بیای اینجا؟!..خیلی رو داری که بازم سرتو انداختی پایین و پابه خونه ی من گذاشتی..برو بیرون..بهنوش تند تند گفت :اقابزرگ بذارید حرفمو بزنم..قول میدم بعدش از اینجا برم..باور کنید حرفام خیلی مهمه..با شنیدنش پی به خیلی چیزا می برید.. اقابزرگ نگاه کوتاهی به من و اریا انداخت..داشتم پس می افتادم..خدا خدا می کردم قبول نکنه ..ولی گفت : بیشتر از 10 دقیقه کارت نباید طول بکشه..بعد هم از خونه ی من میری بیرون..شیرفهم شد؟..بهنوش لبخند زد وگفت :باشه چشم..هرچی شما بگید.. رنگم با کچ دیوار هیچ فرقی نداشت..بی رنگ و سفید..سرتاپام می لرزید..بهنوش جلو رفت ..کنار اقابزرگ ایستاد..رو به من و اریا گفت :اگر میشه اریا و خانمش هم باشن..این موضوع به اونا هم مربوط میشه.. با نفرت نگاش کردم..چرا می خواست خوشبختیمو ازم بگیره؟..مگه من چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم؟.. اقابزرگ سرشو تکون داد..اریا به طرفم اومد و دستمو گرفت..زیر گوشم گفت :بهار اروم باش..دختر داری از حال میری..قوی باش..من باهاتم..از چیزی هم نترس..باشه؟..به کل لال شده بودم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..اریا دستمو گرفت..هر دو رفتیم تو..اقابزرگ روی صندلیش نشست..بهنوش هم خواست بشینه که اقابزرگ گفت :لازم نیست بنشینی..حرفتو بزن و برو ..به من واریا اشاره کرد تا بشینیم..اریا روی مبل نشست و من هم کنارش ..به بهنوش نگاه کردم..حقارت رو تو چشماش می دیدم..ولی با همون نگاه بهم می گفت :"هه..دخترجون دارم برات..طولی نمی کشه که از منم حقیرتر میشی.." با این فکر تنم لرزید..انقدر حالت اشفته م تابلو بود که بی شک اقابزرگ فهمیده بود یه چیزیم هست..هنوز دستم تو دست اریا بود..قلبم تو دهانم می زد..با شنیدن صدای اقابزرگ سرمو بلند کردم..رو به بهنوش گفت :خب..حرفاتو بزن..منتظرم..بهنوش با لبخند یه پاکت از تو کیفش در اورد وبه طرف اقابزرگ گرفت..می دونستم توش چیه..بی شک شناسنامه و مدارکم بود..ضربان قلبم لحظه به لحظه بالاتر می رفت..پاکت رو از دستش گرفت..تعجب رو تو چشماش دیدم..--این چیه؟!..--باز کنید خودتون متوجه میشید.. عصاشو گذاشت کنار صندلیش..در پاکت رو باز کرد..تمام حواسم رو داده بودم به اقابزرگ و اون پاکت لعنتی..همین که شناسنامه رو اورد بیرون چشمامو بستم..نمی خواستم ببینم..نمی تونستم تحمل کنم..خدایا کمکم کن..منتظر چنین روزی بودم..ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اینجوری بشه..نه.. با صدای فریاد اقا بزرگ چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..--چــــی؟؟؟؟!!!!..ب..بهـ..بهار سالاری؟؟؟؟!!!!..این دختر.. بهنوش با بدجنسی تمام لبخند زد وگفت :بله اقابزرگ..این دختر که الان همسر اریاست..اسمش بهار سالاری ِ..فرزند سامان سالاری..این شناسنامه متعلق به خودشه..داخل پاکت برگه ی شهود هم هست..یه جورایی میشه گفت استشهاد محلی ِ ..همه ی همسایه هاشون هم زیرش رو امضا کردن..اسم مادرش مریم صفوی بوده..که همین امسال در اثر سرطان فوت کرد..فکر می کنم پدرش رو هم بشناسید..بابا که خیلی خوب می شناختش.. تمام مدت که داشت به اقابزرگ اطلاعات می داد ..نگاه خیره ش چون خنجری برّنده قلب من رو نشانه گرفته بود.. با لبخند پیروزمندانه ای که بر لبش بود بهم می گفت :تموم شد بهارخانم..دیدی بالاخره حقیر شدی؟..به خاک سیاه نشوندمت.. اشک صورتمو پوشونده بود..دستای اقابزرگ می لرزید..دیگه طاقت نیاوردم..سکوت بدی بود..برای من مرگ اور بود..دستمو از تو دست اریا بیرون اوردم.. گرفتم جلوی صورتمو از ته دلم زار زدم..اریا پشتمو نوازش کرد..--بهار..ازجام بلند شدم..با گریه رو به اقابزرگ گفتم :به خدا من تقصیری ندارم..پدر من تو جوونیش مرتکب اشتباه شد..به ارواح خاک مادرم من گناهی نکردم.. نگاه اقابزرگ به صفحه ی اول شناسنامه م بود..حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..به طرف در دویدم که اریا صدام کرد..ایستادم .. رو بهش گفتم :تورو خدا دنبالم نیا اریا..قسمت میدم بذار تنها باشم..ازت خواهش می کنم..گرفته و نگران نگام کرد..خواست حرفی بزنه که به طرف در دویدم وبا گریه زدم بیرون.. نمی تونستم تو باغ وایسم..مطمئنا اریا می اومدم پیشم..می خواستم تنها باشم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم برم جایی که تا می تونم جیغ بکشم و این عقده هایی که تو دلم جمع شده بود رو خالی کنم..اومدم تو کوچه..نمی دونستم کجا برم..فقط جایی رو می خواستم که بتونم یه دل سیر بشینم وگریه کنم..به سمت راست رفتم..پشت ویلا یه فضای سرسبز وباز بود که وقتی با اریا اومده بودیم بیرون از توی ماشین اونجا رو دیده بودم..تصمیم گرفتم برم اونجا..تندتند اشکامو پاک کردم..کسی تو کوچه نبود..از سر کوچه پیچیدم برم اونطرف که یه ماشین جلوم زد رو ترمز..فکر کردم مزاحمه..برای همین بهش محل ندادم..خواستم بدوم که یکی از پشت جلوی دهانمو گرفت..بوی تندی تو بینیم پیچید و..دیگه چیزی نفهمیدم..*******اقابزرگ از جایش بلند شد..با خشم رو به اریا گفت :چرا از من پنهون کردی؟..هان؟..اریا با خشم نیم نگاهی به بهنوش انداخت..اما بهنوش نگاهش را از او گرفت ..-- مگه چیزی عوض شده اقابزرگ؟..بهار چه گناهی کرده؟..داد زد :برو بیارش..همین حالا اون دختر رو بیارش اینجا..زود باش..انقدر بلند و کوبنده داد زد که اریا نتوانست حرفی بزند..به طرف در دوید..اقابزرگ نگاهی به بهنوش انداخت و با خشم ِ بی سابقه ای گفت :بشین رو صندلی تکون هم نخور..حساب تو رو هم می رسم..بهنوش با ترس ..در حالی که چشمانش گرد شده بود گفت :ب..با من دیگه..چکار دارید؟!..من که..فریاد زد :خفه شو..گفتم بشین.. رنگ از رخ بهنوش پرید..لرزان روی مبل نشست..اقابزرگ با بی قراری طول و عرض سالن را طی می کرد..*******اریا وارد باغ شد..بهار را صدا زد ولی جوابی نشنید..به طرف در دوید..توی کوچه سرک کشید..بهار سرکوچه بود و یک ماشین کنارش ترمز کرده بود..به طرفشان دوید ولی با تعجب دید که یکی به سرعت از ماشین پیاده شد و جلوی دهان بهار را گرفت..بهار بیهوش روی دستان مرد افتاد..او را داخل ماشین پرت کرد..اریا با خشم می دوید..به او رسید..از پشت گردنش را گرفت و او را چرخواند..با هم گلاویز شدند..یک نفر دیگر هم از ماشین پیاده شد وبه کمک دوستش امد..هر دو قوی هیکل بودند..نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون اورد..تهدیدکنان رو به روی اریا ایستاد..اریا نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت..مردی با ابروهای گره کرده و چشمان خاکستری به او خیره شده بود..چهره ی ان مرد برایش اشنا بود..حواسش به او بود که مشتی روی صورتش نشست..گیج شد..خواست حمله کند که نفر دوم چاقو را در دست چرخواند..بازوی اریا زخمی شد..فریاد زد ومحکم دست چپش را روی بازویش گذاشت..ان 2 نفر سوار ماشین شدند و راننده حرکت کرد..اریا نگاهش به ماشین افتاد..دنبالشان دوید..فریاد می زد و از راننده می خواست نگه دارد..ولی راننده به سرعت می راند..اریا بین راه نفس زنان ایستاد..زانو زد..نگاه لرزان و پر از اشکش را به ماشین دوخت..فقط توانست پلاک ماشین را بردارد..سرش خم شد..*******وارد ویلا شد..رنگش پریده بود..اقابزرگ با دیدن اریا در ان حالت و بازوی زخمی شوکه شد..بهنوش متعجب از جایش بلند شد..اقابزرگ به طرف اریا رفت و گفت :چی شد؟!..بهار کجاست؟!..این چه سر و وضعیه؟..اریا جوابی نداد..نگاه مات و سرگردانش به رو به رو بود..اقابزرگ فریاد زد :با تو هستم پسر..زنت کجاست؟!..به اقابزرگ نگاه کرد..با صدای بم و گرفته ای گفت :دزدیدنش..باهاشون گلاویز شدم..ولی..اونا تونستن بهار رو با خودشون ببرن..بلند داد زد :چی داری میگی اریا؟!..یعنی چی که دزدیدنش؟!..کی بردش؟!..اریا تنها گفت :شاهد..پارسا شاهد..--شاهد کیه؟!..اریا با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :کسی که تو دبی بهار رو از شیخ ها خریده بود..نمی دونم چطور سر وکله ش اینجا پیدا شده..اصلا از کجا فهمیده بهار اینجاست.. اقابزرگ سکوت کوتاهی کرد..بهنوش با صدای بلند زد زیر خنده..هر دو به او نگاه کردند..بهنوش سرخوش می خندید ..تا حدی که اشک در چشمانش حلقه بست.. در همون حال گفت :واااای..باورم نمیشه..بهتر از این نمی شد..فکر نمی کردم همه چیز اینطور دست به دست هم بدن و این دخترِ مزاحم نابود بشه..اریا کنترلش را از دست داد..دستش را از روی زخمش برداشت وبا قدم هایی بلند به طرف بهنوش رفت..یقه ی مانتویش را گرفت و با خشم روی زمین پرتش کرد..بهنوش کمرش با لبه ی مبل برخورد کرد و از درد نالید..اریا فریاد زد :خفه شو کثافت..اگر یه تار مو از سر بهارم کم بشه روزگارت رو سیاه می کنم..اینجا وایسادی ومی خندی؟..اگر بهار چیزیش بشه باید خون گریه کنی..چون دیگه اروم نمی شینم و نگات کنم..بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از خدا طلب مرگ بکنی..پس خفه شـــو..بهنوش با وحشت به اریا نگاه می کرد..صورت اریا سرخ شده بود .. نبض کنار شقیقه ش به تندی می زد..رگ گردنش متورم شده بود و نفس نفس می زد.. اقابزرگ گفت :حساب این دختر رو من می رسم ..فقط بهار رو پیداش کن..اریا رو به اقابزرگ داد زد :که چی بشه؟..که بیارمش اینجا و جلوی همه خوردش کنید؟..حقیر و کوچیکش کنید؟..چرا با این دختر اینکارو می کنید؟..بهار خیلی سختی کشیده..حقشه خوشبخت باشه..حقشه رنگ ارامش رو ببینه..حقشه یه خانواده برای خودش داشته باشه..مگه این دختر با شماها چکار کرده که به خونش تشنه اید؟..نکنید..تو رو خدا اینکارا رو باهاش نکنید اقابزرگ..صداش می لرزید..بغض داشت..بغضی مردانه.. اقابزرگ با لحنی ارام و محزون که هیچ کس تا به حال از او ندیده بود گفت :نه پسرم..نگفتم بیاریش اینجا تا خوردش کنم..می خوام بیاریش تا سرافرازیشو نشونت بدم..نشونه تو ..نشونه دشمناش..نشونه کسایی که چشم دیدنش رو ندارن..اریا حیرت زده با دهانی باز به اقابزرگ نگاه کرد..باورش نمی شد..زیر لب گفت :چـــی؟!..اقابزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت :بهار رو برام بیار اریا..نوه م رو برام بیار..بهار نوه ی منه..دختره ماهان..اونو پیداش کن..چشمان اریا از زور تعجب گرد شد..باور چیزهایی که از زبان اقابزرگ شنیده بود برایش سخت بود..مات و مبهوت به اقابزرگ نگاه می کرد..بهنوش که از جایش بلند شده بود حس کرد دیگر توان ایستادن ندارد..خودش را روی مبل پرت کرد.. اقابزرگ همچنان با لبخند به او نگاه می کرد..اریا زیر لب زمزمه کرد :بهار..نوه ی..شماست؟!..دختر..دایی ماهان؟!..اما..اخه این چطور ممکنه؟!..اقابزرگ سرش را تکان داد و گفت :اره..بهار نوه ی منه..دختر ماهان..هر وقت پیداش کردی همه چیزو بهتون میگم..خودش هم باید باشه..همه ی حرفامو با سند و مدرک می زنم..پس بیارش اینجا اریا..نوه م رو پیدا کن..اریا زانو زد..سرش تیر می کشید.. با احساس اینکه یکی داره روی صورتم دست می کشه اروم چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..گیجه گیج بودم..چند بار چشمامو باز وبسته کردم.. با نوک انگشتام ماساژشون دادم..با شنیدن صداش تو جام پریدم..نیمخیز شدم..--ساعت خواب..خوبه بیهوشت کردیم..انگار کسری خواب داشتی..مات و مبهوت خیره شدم بهش..دهانم باز مونده بود..باورم نمی شد..شاهــد؟!.. من من کنان گفتم :ت..تو..تو..--اره من..چیه؟..انگار خیلی تعجب کردی؟..-اخه ..مگه تو..ادامه ندادم..مغزم کار نمی کرد..شاهد زنده بود؟!..اینجا چکار می کرد؟!.. انگار ذهنمو خوند..از روی صندلی بلند شد..تو اتاق قدم زد..در همون حال دستاشو کرده بود تو جیباش..--می بینی که زنده م..و اینجا ..توی ایران..اره خب..باید هم تعجب کنی..خیلی خیلی عجیبه درسته؟.. فقط نگاش کردم..قهقهه زد ..نگاه من سرد بود..یه دفعه ساکت شد..نگاهش جدی شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..ناخداگاه خودمو جمع کردم..--نترس خانم کوچولو..خوردنی هستی..ولی الان وقت خوردنت نیست..به چشام اشاره کرد و گفت :این دوتا تیله ی سبز..داره داد می زنه که دوست داری بدونی چرا اینجایی؟..من چرا اینجام و..ازتو چی می خوام..درسته؟..جواب ندادم داد زد :با تو بودم..درسته یا نه؟..سرمو تکون دادم و با اخم گفتم :اره..می خوام بدونم توی لعنتی واسه ی چی منو اوردی اینجا؟!..دیگه چی از جونم می خوای؟!..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و گفت :هیچی ازت نمی خوام..ولی چرا..یه چیزی می خوام..نگاه خاصی بهم انداخت و گفت :به موقعش بهت میگم کوچولو..کارهای نیمه تمومی باهات دارم..یکی دوتا نیست..باید تک تکشون رو برام انجام بدی..با خشم داد زدم :عوضی ..دبی رو به کثافت کشیدی بست نبود که حالا اومدی اینجا؟!..کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده و گفت :دبـی؟..هه..دختر جون چه خیالاتی داری تـو..من توی ایران هم می اومدم..هم اونورِ اب هم اینورِ اب..من مردی هستم که هیچ وقت فرصت های طلایی رو از دست نمیده..-از من چی می خوای؟!..--برای دونستنش عجله داری؟!..داد زدم :اره..لباشو جمع کرد..سرشو تکون داد و گفت :خیلی خب..جوش نزن..برات میگم..من اصلا دنبال تو نبودم..با تعجب نگاش کردم..*******اریا در اتاق نوید را باز کرد..سرهنگ نیکزاد هم داخل اتاق بود..اریا سلام نظامی داد..سرهنگ سرش را تکان داد و فرمان ازاد داد.. جلوی میز ایستاد و رو به نوید گفت :چی شد؟..استعلام گرفتی؟..شماره پلاک شناسایی شد؟..نوید داخل کامپیوتر را نگاه کرد وگفت :اره..شماره رو فرستادم..نتیجه ش همین الان به صورت ایمیل به دستم رسید..-خب ..نتیجه چی شد؟..--ماشین به نام کیومرث کیهانی ِ..اریا اسم کیومرث کیهانی را زیر لب زمزمه کرد..سرهنگ گفت :این مرد هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته که بشه از اون طریق پیداش کرد..اریا :ازش ادرسی ..چیزی نداریم؟..نوید سرش را تکان داد و گفت :چرا..یه ادرس هست..اریا کلاهش را برداشت و گفت :پس چرا نشستی؟..باید بریم..سرهنگ :صبر کن ..برای تفتیش خونه احتیاج به مجوز دارید..درخواستشو توسط سروان مه ابادی دادم..تا 1 ساعت دیگه می رسه..اریا کلافه سرش را تکان داد..روی صندلی نشست..انگشتان کشیده و مردانه ش را لابه لای موهایش فرو برد..با شنیدن صدای نوید سرش را بلند کرد..--جناب سرگرد.. یه ادرس دیگه هم ازش به دستم رسید..ولی خونه نیست..اریا از جایش بلند شد..دستانش را روی میز گذاشت و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد..نوید :نمایشگاه ماشین ِ..به اسم خودشه..حتما محل کارش اینجاست..اریاسرش را تکان داد..به ساعتش نگاه کرد..دقیقه و ثانیه ها به کندی می گذشتند..سرهنگ از اتاق خارج شد..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :با بهنوش می خوای چکار کنی؟..امروز بازم خانواده ش اومده بودن ستاد..اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون..اریا اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت :به درک..فعلا تو بازداشت می مونه تا حالش جا بیاد..کم جرمی انجام نداده..دزدی..مزاحمت..دخالت در امور شخصی و خصوصی دیگران..هم من ازش شکایت کردم هم اقابزرگ..هیچ کدوم هم کوتاه نمیایم..اون موقع که چیزی نمی گفتم به این خاطر بود که یه وقت بهنوش تحریک نشه و کاری بکنه..ولی الان اوضاع فرق کرده..نوید سرش را تکان داد و چیزی نگفت..اریا تنها به بهار فکر می کرد..بدون اینکه فرصت را از دست بدهد دنبال راهی بود که او را پیدا کند..حاضر بود شب و روز به دنبالش همه جای شهر را زیر و رو کند ولی او را بیابد..تا بهارش را پیدا نمی کرد ارام و قرار نداشت..زنگ در را فشرد..صدای زنی را شنید..--کیه؟!..نوید و اریا هر دو کمی عقب رفتند..یک زن سرش را از پنجره بیرون اورده بود..با دیدن اریا و نوید در لباس فرم پلیس چشمانش گرد شد..-ب..بله بفرمایید..اریا نگاه جدی به او انداخت و گفت :لطفا چند لحظه بیاید دم در..-با..باشه چشم.. چند دقیقه پشت در معطل شدند..نوید صدایش زد..--اریا..اینجا رو نگاه کن..اعلامیه ای در دستش بود..اریا نگاهی به ان انداخت..با دیدن اسم تعجب کرد.."کیومرث کیهانی"..-یعنی مرده؟!..پس اون ماشین..با باز شدن در ادامه نداد..زن جلوی در ایستاد..سرتا پا مشکی پوشیده بود..زنی نسبتا میانسال با صورتی گرد و چشمانی ریز..--بله بفرمایید..با کی کار داشتید؟!..اریا نگاهش کرد وگفت :شما چه نسبتی با اقای کیومرث کیهانی دارید؟..زن ابرویش را بالا انداخت و گفت :ببخشید ولی من تا کارت شناساییتون رو نبینم نمی تونم جوابتونو بدم..نگاهی بین اریا و نوید رد و بدل شد..هر دو کلافه کارت شناساییشان را نشان دادند..اریا :خانم لطفا به سوال ما جواب بدید..نسبت شما با اقای کیومرث کیهانی چیه؟..زن گوشه ی شالش را به چشم کشید و گفت :خدا بیامرزدش..اقا کیو شوهرم بود..-- کی فوت کردن؟!..--الان 2 ماهی میشه..-علت فوتشون چی بود؟!..زن اشک هایش را پاک کرد ..-تو جاده تصادف کرد..داشت می رفت تهران که..نوید گفت : ما می تونیم نگاهی به داخل خونه بندازیم؟..قبل از اینکه زن ممانعت کند ..حکم تفتیش را نشانش داد و گفت : مجوز داریم..زن نگاهی به حکم و نگاهی به اریا و نوید انداخت..ارام از جلوی در کنار رفت..--بله.. بفرمایید تو..*******از در خارج شدند..به طرف ماشین رفتند..سوار شدند ..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :یه پسر داره به اسم بیژن که نمایشگاه پدرشو اداره می کنه..چیز مشکوکی هم تو خونه ش پیدا نکردیم..اریا سرش را تکان داد ..دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد..-برو نمایشگاه..--باشه..*******وارد نمایشگاه شدند..پسری جوان با دیدنشان به طرف انها امد..در نگاهش تعجب مشهود بود..--سلام..امری داشتید جناب؟!..اریا نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیژن کیهانی..با اون کار داریم..--بله..اقا بیژن تو دفترشون هستند..نوید :دفترش کجاست؟..--همراه من بیاید ..دنبالش رفتند..جلوی دری ایستاد..تقه ای به ان زد..وارد شد..--اقا بیژن..دو تا مامور اومدن اینجا و با شما کار دارن..مرد جوانی که پشت میز بود از جایش بلند شد..رنگش پریده بود..من من کنان گفت :ب ..بگو بیان تو..قبل از اینکه پسر حرفی بزند اریا و نوید وارد اتاق شدند..هر دو نگاه دقیقی به او انداختند..مرد از پشت میزش بیرون امد و رو به ان دو گفت :سلام قربان..خوش امدید..بفرمایید خواهش می کنم..با دست به صندلی اشاره کرد..هر دو نشستند..مرد رو به پسر جوان گفت :برو 2 تا چایی بیار..اریا محکم گفت :نیازی نیست..برای خوردن چای اینجا نیومدیم..مرد پسر را مرخص کرد..رو به روی انها نشست و گفت :بفرمایید..چه کمکی از من ساخته ست؟..نوید گفت :شما پسر کیومرث کیهانی هستید؟..--بله خودم هستم..اریا برگه ای از جیبش بیرون اورد و به طرف بیژن گرفت :این مشخصات ماشین پدر شماست..درسته؟..بیژن کاغذ را گرفت و نگاهی سرسری به ان انداخت..با دیدن شماره پلاک مطمئن شد..-بله خودشه..چطورمگه؟..مشکلی پیش اومده؟..--می تونیم ماشین رو ببینیم؟..با دستپاچگی گفت :خب..راستش..الان دست یکی از دوستانمه..قراره تا شب برام بیارتش..کارها و حالت مرد به راحتی نشان می داد که دستپاچه است..اریا با قاطعیت گفت :اسم ..مشخصات ..ادرس محل زندگی .. ادرس محل کار .. شماره تلفن و هر چیزی دیگه ای که مربوط به دوستت میشه رو به ما بده..--چ..چرا باید اینکارو بکنم؟.. اریا خشمگین بود..نوید گفت : یک دختر توسط ماشین پدر شما ربوده شده..شما باید با ما به کلانتری بیاید..بیژن با ترس روی صندلی جا به جا شد و گفت :م..من؟..ولی اخه..ماشین پدر من که دست من نیست..اریا با اخم نگاهش کرد وگفت :ولی اون ماشین ِ پدر شماست..انکار که نمی کنید؟..--نه..ولی..--بسیار خب..همراه ما بیاید.. هر دو از جایشان بلند شدند..بیژن با ترس از جایش بلند شد..نوید جلو می رفت..بیژن هم پشت سرش بود..اریا هم پشت ان دو حرکت کرد..بیژن نمایشگاه را به پسرسپرد ..هر 3 از نمایشگاه خارج شدند.. نوید به طرف ماشین رفت..بیژن از فرصت استفاده کرد و فرار کرد..اریا دستش را به اسلحه ی کمریش گرفت و دنبالش دوید..فرمان ایست داد ولی بیژن به سرعت می دوید..اریا رو به نوید اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد و سوار ماشین شد..اریا به دنبال بیژن می دوید..پیاده رو شلوغ بود..بیژن داخل کوچه شد..اریا هم پشت سرش بود..چند کوچه را رد کردند..اریا اسلحه ش را در اورد..فرمان ایست داد ولی بیژن بی محابا می دوید..به سرکوچه که رسید نوید با ماشین جلویش را گرفت..بیژن با دیدن ماشین برگشت که سینه به سینه با اریا رو به رو شد..نوید سریع به دستان بیژن دستبند زد..اریا با خشم نگاهش کرد و گفت :برات گرون تموم میشه بیژن کیهانی..این فرارت خیلی چیزا رو به ما ثابت کرد..نفس زنان گفت :جناب سرگرد..من..--ساکت شو..سروان محبی ببرش تو ماشین..نوید بازویش را گرفت وبه طرف ماشین رفت..هر 3 سوار شدند و نوید حرکت کرد.. بیژن روی صندلیش جا به جا شد و با صدایی ناله مانند گفت :جناب سرگرد هر کار بگید می کنم ..فقط منو نندازید زندان..اریا رو به رویش ایستاد و با اخم نگاهش کرد..--بخوای نخوای زندان میری..ولی اگر با ما همکاری کنی به نفع خودت تموم میشه..--چکار کنم؟..رو صندلی نشست..سعی کرد ارامش خودش را حفظ کند..--زنگ می زنی به اون دوستت که ماشین رو دادی دستش..باهاش قرار میذاری که بیاد ماشینو بهت تحویل بده..از اونجا به بعدش دیگه با تو کاری نداریم..اگر طبق گفته های من عمل کنی مطمئن باش تو مجازاتت تخفیف قائل میشیم ولی اگر بخوای ..تند تند گفت :باشه باشه..هر چی شما بگید همون کارو می کنم..--خوبه.. موبایل بیژن را که قبلا ازش گرفته بود به طرفش گرفت..بیژن لرزان موبایل را از دست اریا گرفت ..نفس عمیق کشید ..بعد از تمام شدن مکالمه اریا موبایل را از او پس گرفت..--خیلی خب..امشب راس ساعت 9 میری سر قرار..ما تعقیبت می کنیم..اگر بخوای پا کج بذاری مطمئن باش برات گرون تموم میشه..فهمیـــدی؟..--بله..فهمیدم جناب سرگرد..*******توی اتاقش بود..پشت پنجره ایستاده بود..به ساعتش نگاه کرد..زمان زیادی مانده بود..دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد..تمام فکر و ذهن و حواسش پیش بهار بود..اینکه الان چه می کند؟..در چه حال است؟..شاهد با او چکار دارد؟.. و ..از چیزی که از ان وحشت داشت هتک حرمت بهار بود..ریخته شدن ابروی بهار و خودش..بی حیثیت کردن او..از فکر کردن به ان هم تنش می لرزید..دوست داشت مثبت فکر کند .. به خود امید بدهد که بهارش پاک می ماند..ولی روی چه حسابی؟..شاهد مرد پستی بود..بولهوس ومکار..بی شک به همین راحتی از بهار نمی گذشت..می دانست قصد پلیدی دارد..دفعه ی قبل بهار را در وضعیت بدی نجات داد..بدون تردید شاهد الان جری تر از قبل شده که به مقصود پلیدش برسد..ان هم دست درازی به بهار..همسرش..عشقش..برایش سخت بود..مرد بود وغیرتش او را به مرز جنون می رساند..هر کار می کرد تا ذهنش را از این فکر های منفی دور کند نمی توانست..سخت بود..*******شاهد از جاش بلند شد..نگاهی به اطرافم انداختم..همه چیز شیک و زیبا بود..تخت دو نفره ای که روش نشسته بودم..میز ارایش به رنگ طلایی..سمت راستم سرتاسر پنجره بود با پرده هایی از ترکیب رنگ کرم و سفید و شکلاتی..سمت چپ هم میز مشروب قرار داشت..درست مثل همون میزی که تو دبی تو اتاق شاهد بود..به سمتش رفت..مقدار کمی توی لیوان پایه بلندی ریخت ..همه رو سر کشید..ابروهاشو کشید تو هم..نگاه کوتاهی به من انداخت..سرشو چرخوند..روی صندلی اونطرف اتاق نشست..سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد..دودش رو با ژست خاصی بیرون داد ..تمام حواسم به اون بود..منتظر بودم حرف بزنه..پا روی پا انداخت و نگاه تیز و دقیقش رو به من دوخت.. -- من هم تو دبی شرکت تجاری دارم و هم اینجا..اون کاباره ها و دیسکوهایی هم که فقط یکیشو دیدی برای سرگرمی ِ منه..خرید دخترهای ایرانی از شیخ های عرب هم یه امرمیشه گفت عادی بین پولدارهای عرب محسوب میشه..البته شیخ ها در ردیف اول قرار دارن و همیشه بهترین ها گیر اونا میافته..ولی من فرق داشتم..هم ثروت زیادی داشتم و هم اینکه..پوزخند زد و گفت :هم اینکه فکر می کردم اونا رو تو مشتم دارم..ولی همه ش یه خیال باطل بود.. پک دیگه ای به سیگارش زد و دودشو داد بیرون..ادامه داد :تو یکی از معامله هام با یکی از عرب های گردن کلفت به مشکل برخوردم..فکر نمی کردم یه روز همین مرد بخواد به خونه م حمله کنه و قصد جونم رو بکنه.. چشماشو ریز کرد و نگام کرد..--اون شب که می خواستم با تو باشم..اون 3 تا مرد از طرف همون مرد عرب اجیر شده بودن که منو بکشن..تو قانون اون مرد عرب این بود که مزاحم باید از سر راه برداشته بشه..منم براشون یه جور مزاحم بودم..کسی که همیشه ازشون جلو می زنه..یه مرد ایرانی الاصل..نمی تونستن اینو ببینن..موفقیت و پیشرفت من رو در همه ی زمینه ها..ولی من همیشه فکر می کردم پول..مقام و ثروتم باعث میشه کسی چنین اجازه ای به خودش نده که بخواد چنین غلطی رو بکنه و منو بکشه.. پوفی کرد وسرشو تکون داد..به سیگارش پک زد و تو جاسیگاری روی میز خاموشش کرد..به صندلیش تکیه داد..نگام کرد و گفت :اون شب بعد از فرارت امبولانس اومد..منتقل شدم بیمارستان..گلوله به جای حساسی برخورد نکرده بود..ولی حالم وخیم بود..2 هفته ی تمام بستری بودم..5 روز بیهوش بودم..ولی زنده موندم..برگشتم عمارت..دیگه با اون مرد کاری نداشتم..تصمیم گرفتم با مردان عرب دیگه وارد معامله نشم..ازنظر تجارت خوب بود..همه در یک سطح بودن ..ولی قاچاق مواد و معامله های غیرقانونی برام صرفی نداشت..فهمیدم نمی تونم با این جماعت در بیافتم..ابروشو انداخت بالا و با پوزخند ادامه داد :قید تو رو هم زده بودم..ولی همیشه حرفات تو گوشم زنگ می زد..وقتی که از خودت می گفتی..از عشق وعلاقه ت به وطنت..پدر من ایرانی بود..شغلی که الان من دارم رو یه روز پدرم داشت..عاشق یه زن عرب شد..چون ثروت بسیار زیادی داشت تونست باهاش ازدواج کنه..وگرنه تو قانون خانواده ی مادرم این بود دختر با مردی غیر از عرب حق نداره ازدواج کنه..البته خانواده ی مادرم هم ثروت کمی نداشتن..ولی خب نه بیشتر از پدرم..از همون بچگی پدرم تو گوشم می خوند که نسبت به کشور خودم سرد باشم..اونجا موفقیتی در انتظارم نیست..انقدر گفت و گفت که همه ی ذهن و باورم از یه ایرانی به یک عرب اصیل تبدیل شد..همه ی کارها و رفتارهای من هم درست مثل شیخ های عرب بود..دوستانی داشتم که عرب بودن و واقعا هم مردمان خوبی بودند..شریف و با خانواده..ولی خب..تعداد کسانی که باهاشون بیشتر اشنا بودم و همه از جنس همین شیخ های طماع و هوس باز بودند بیشتر بود.. از جاش بلند شد..قدم می زد..ادامه داد :تو هم برام با بقیه یکی بودی ولی جسورتر و گستاخ تر..نظرمو جلب نکردی ولی ذهنمو چرا..با حرفات..با کارات..ولی هنوز هم برام با بقیه فرقی نمی کردی..حتی بعد از فرارت هم هیچ حسی نداشتم..برعکس..ازت نفرت خاصی داشتم..من تو رو خریده بودم..پس مال من بودی..ولی تو فرار کردی..با اون مردی که می گفتی عاشقشی..همونطور که گفتم من تو ایران هم تجارت می کنم..اره..یه شرکت تجاری اینجا دارم که همیشه بی سر وصدا راحت به بهانه ی کارم می تونم وارد ایران بشم..نه سوء سابقه ای داشتم که کسی بخواد بهم شک کنه و نه اتو می دادم دست کسی..حواسم همیشه به همه جا بود که گیر نیافتم.. -- به یکی از مهمونی ها تو ایران دعوت شدم..قرار بود باهاشون وارد معامله بشم..همه ایرانی بودن..از اون پولدارهای اسم و رسم دار که تنها تو کار قاچاق عتیقه و مواد و دختر بودن..من با دخترا کاری نداشتم..فقط تو زمینه ی مواد باهاشون همکاری می کردم..استقبال خوبی هم شد..همه چیز داشت خوب پیش می رفت که اون مرد رو دیدم..اول به نظرم اشنا اومد و طولی نکشید که شناختمش..همون مردی بود که تو ادعا می کردی عاشقشی..اره..خودش بود..تا اون موقع تمام سعیم بر این بود منو نبینه که موفق هم شدم..هر کجا اون بود پشتمو بهش می کردم و تو تیررس نگاهش قرار نمی گرفتم..قول معامله دادم و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون..سوار ماشینم شدم و رفتم سرکوچه..همون جا موندم تا ببینم چی میشه..دیدم نیم ساعت بعد مامورا ریختن تو خونه و همه رو دستگیر کردن..نمی دونم کسی هم فرار کرد یا نه..فهمیدم این مرد پلیسه..بعد که در موردش پرس و جو کردم فهمیدم اسمش اریا رادمنش ِ.. به طرفم اومد..لبخند خاصی رو لباش بود..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..--اون معامله رو از دست دادم ..ولی در ازاش تو رو به دست اوردم.. چشمام از زور تعجب گرد شد..ادامه داد :سرگرد رو تعقیب کردم..چشم ازش بر نمی داشتم..اگرخودم هم نبودم براش به پا می ذاشتم..اومدم شمال..می دونستم هر کجا که اون باشه تو هم هستی..نمی دونم چرا..تا اون موقع حتی بهت فکر هم نمی کردم..ولی با دیدن اون مرد یه حسی در من بیدار شده بود که بیام و پیدات کنم..هدفم مشخص نبود..ولی وقتی با اون دیدمت که از خونه اومدی بیرون فهمیدم چی می خوام..باید تو رو با خودم می بردم..بالاخره موفق شدم..و تو الان اینجایی.. با شنیدن حرفاش هیچ حسی نداشتم..اون یه مزاحم بود تو زندگیم..با خشم دندونامو روی هم فشردمو نگاش کردم..گفتم :تو یه عوضی ِ پستی..چرا منو دزدیدی؟..دیگه چی از جونم می خوای؟..اریا شوهره منه ..من زنشم..واقعا شرم نمی کنی نه؟..ابروشو انداخت بالا و پوزخند زد :نه..شرم نمی کنم چون تو به زودی ازش جدا میشی.. چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..-تو یه روانی هستی..یه بیمار..من عاشق شوهرم هستم..می فهمی؟..عاشقش..هرگز اینکارو نمی کنم..بهتره بذاری برم وگرنه پشیمون میشی.. به طرفم خیز برداشت..چسبیدم به بالای تخت..نگاه خاکستریشو دوخت تو چشمامو گفت :مثلا چه غلطی می کنی؟..هان؟..این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست دختر جون..اینبار برای همیشه مال منی..شوهرت هم برام مهم نیست..اگر برای تو مهمه طلاق می گیری..ولی قبلش با من میای.. اب دهانمو قورت دادم و با اخم گفتم :من با تو هیچ کجا نمیام..فکر کردی اشغال.. چونمو گرفت تو دستشو گفت :میای..با پاهای خودت هم میای..می برمت دبی..ولی ازت نمی خوام تو دیسکو برام کار کنی..تو خونه ی خودم می مونی..با لحن خاصی گفت :گفته بودم از دخترایی چون تو نمی گذرم..جسور و بی پروا..نگاه سبز وحشی..صورت و بدنی ظریف و دلنشین..نه دخترجون..من تو رو خریدم..از اول هم مال من بودی..الان هم هستی..شوهرت هم برام مهم نیست..همین فردا از اینجا می برمت..همه چیز اماده ست..شناسنامه و پاسپورتت هم اماده کردم..توی این مدت بیکار نبودم.. اشکم در اومده بود..ولی لحنم محکم بود..--کثافته عوضی..چرا نمیذاری به حال خودم باشم؟..چرا می خوای نابودم کنی؟..بذار برم پیش شوهرم..تو رو خدا این کارو با من نکن..مگه تو وجدان نداری؟.. موچ دستمو سفت چسبید..با خشم زل زد تو چشمام..--چرا دارم..وجدان دارم..برای همین هم می خوام تو رو با خودم ببرم..چون تو از اول هم مال من بودی..-ولی تو که دیگه به من فکر هم نمی کردی..خودت گفتی فراموشم کردی..پس دیگه چی از جونم می خوای؟..اصلا حرف حسابت چیه؟..--هه..حرف حساب؟..اره خب..گفتم فراموشت کردم ولی ندیده بودمت..دنبالت نیومدم..بی خیالت شده بودم..ولی در اصل اینطور نبود..اینو وقتی فهمیدم که برای پیدا کردنت تا شمال اومدم.. دیدمت..اوردمت اینجا..فهمیــدی؟..وقتی چشمم بهت افتاد و بعد از این مدت دیدمت تازه فهمیدم می خـوامـت.. لال شده بودم..این اشغال چی داشت می گفت؟!..دستمو ول کرد..از جاش بلند شد..کنار تخت ایستاد..با خشم نگام کرد و گفت :بهتره با من راه بیای بهار..وگرنه بد می بینی..میریم دبی..اونجا ترتیب کارا رو میدم تا از شوهرت جدا بشی..عشقو این چرت و پرتا رو هم بریز دور..از حالا به بعد فقط پموچ دستمو سفت چسبید..با خشم زل زد تو چشمام..ارسا شاهد..فقط من تو زندگیتم..بلند داد زد :فهمیـــدی؟.. نگاه خشمگینش رو از روی صورتم برداشت و با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت..داشتم تو سرم حرفاشو حلاجی می کردم..گفت..منو می خواد؟!..می خواد منو ببره دبی؟!..وااااااای..نه..نه..خدایا نجاتم بده..اریا..من بدون اریا نمی تونم..خدایا کمکم کن..اینبار دیگه دوام نمیارم..خودمو می کشم..خودمو می کشم خدااااااا.. جیغ کشیدم و سرمو محکم کوبوندم رو تخت..داشتم دق می کردم..مشکلاتم با اقابزرگ هنوز هل نشده بود که این مشکل گریبان گیرم شد..باید چکار کنم؟!..من هیچ وقت از اریا جدا نمیشم..هیچ وقت..صداش و اهنگ کلامش تو گوشم بود..زمزمه های عاشقانه ش..ضربان قلبش که بهم ارامش می داد..من اریا رو می خواستم..کسی که عاشقش بودم..کسی که قلبم به به عشق اون می تپید..اریا..تو الان کجایی؟!.. نوید ماشین را گوشه ای زیر پل نگه داشت..اریا نگاهی به اطراف انداخت..بیژن ان طرف با فاصله ی نسبتا زیادی ایستاده بود..دستانش را با اضطراب به هم می مالید..نوید نگاهش کرد و گفت :به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟..اریا مکث کوتاهی کرد و گفت :فعلا چاره ای نداریم..به چهره ش که نمی خوره زرنگ باشه..مگه نمی بینی چطور عین بید داره می لرزه؟..-- اگه بخواد زرنگ بازی در بیاره چی؟..اریا با عصبانیت گفت :خیلی بیجا کرده..اون ترسیده..هم ازش ادرس داریم هم جرمش با این کار سنگین تر میشه..اینطور که این داره می لرزه حاضره همه جوره همکاری کنه تا زندان نیافته..--ولی میافته..-اونو دیگه قاضی مشخص می کنه..فعلا همه ی دغدغه ی من پیدا کردن بهاره.. نوید سرش را تکان داد و ارام گفت :نگران نباش..ایشاالله پیداش می کنیم..اریا دندان هایش را با خشم روی هم سایید..دستش را مشت کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد..زیر لب غرید :وای به حال ِ شاهد اگر بلایی سر بهار اورده باشه..به ولای علی زنده ش نمی ذارم..خودم می کشمش..نوید نگاهش کرد..اریا از زور خشم سرخ شده بود..درکش می کرد..بهار زن اریا بود و با فکر به اینکه تا به الان ممکن است چه بلاهایی به سرش امده باشد این چنین ارام و قرار نداشت.. داشتم توی باغ قدم می زدم..زیر یکی از درختا نشستم و چشممو دوختم به در ویلای اقابزرگ..یعنی روزی می رسه که اقابزرگ منو به عنوان یکی از اعضای خانوادش بپذیره؟.. عکس مادرمو از توی جیب مانتوم در اوردم و گرفتم جلوی صورتم..زل زدم بهش..تو دلم داشتم باهاش درد و دل می کردم..ازش می خواستم برام دعا کنه..برای خوشبختیم..برای راهی که در پیش داشتم و این تنها وصیت خودش بود
زینت.. زینت خدمتکار اقابزرگ سراسیمه وارد هال شد.. --بله اقا.. -شام من حاضره؟.. --بله اقا داشتم میز رو می چیدم..بفرمایید.. از جایش بلند شد..با قدمهایی محکم به طرف میز غذاخوری رفت..درست ان طرف سالن بود..میز مثل همیشه به زیبایی چیده شده بود.. سر میز نشست..نگاهش روی غذاها چرخید..سمت راست خورشت قیمه بادمجان و پلوی زعفرانی و سمت چپش خورشت فسنجان و اش داغ و خوش طعم.. --از کدوم میل دارید اقا؟.. مکث کوتاهی کرد وگفت :فعلا کمی اش می خورم.. --بله ..چشم.. خدمتکار کمی اش داخل بشقاب ریخت و جلوی اقابزرگ گذاشت..قاشق اول را که به دهان برد..از مزه و طعمش خوشش امد.. با اشتها ولی در ارامش کامل شروع به خوردن کرد..پس از ان کمی از فسنجان خورد..ان هم مزه ی فوق العاده ای داشت.. --زینت.. --بله اقا.. --غذاها امروز طعم و مزه ش فرق کرده..خودت پختی؟!.. خدمتکار کمی سکوت کرد وگفت :نه اقا..فسنجون و اش رو من نپختم.. نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت.. --پس کی پخته؟!.. لبش را گاز گرفت و گفت :پشت در گذاشته بودن.. چشمان اقابزرگ گشاد شد.. با خشم داد زد :چــــی؟!..غذایی که پشت در گذاشته شده رو اوردی گذاشتی جلوی من؟!..اگر.. خدمتکار هول شده بود.. با ترس گفت :ن..نه قربان..خودم امتحانش کردم..سالمه.. --باز هم نباید همچین غلطی رو می کردی..دلت می خواد اخراج بشی؟.. با وحشت گفت :ن..نه قربان..ببخشید دیگه تکرار نمیشه.. --کی گذاشته بود؟.. --نمی دونم اقا..ولی کسی جز عروستون و نوه تون توی این باغ نیست..حتما.. با عصبانیت دا د زد :برش دار ببر..همین حالا.. خدمتکار با ترس دست لرزانش را پیش برد و ظرف فسنجان را برداشت.. همان موقع تقه ای به در خورد.. اقابزرگ رو به زینت گفت :ولش کن..برو ببین کیه.. --بله اقا.. به طرف در دوید..وحشت کرده بود.. اقابزرگ نگاهی به ظرف غذا انداخت..طعم خوش اش و فسنجان تحریک کننده بود.. ولی وقتی یادش می افتاد که ان دختر این غذاها را پخته با انزجار رویش را بر می گرداند.. سرش را چرخواند.. با دیدن بهار تعجب کرد.. اریا و نوید جلوی در ویلا وایسادن.. اریا :بهار بذار منم باهات بیام.. -نه اریا..می خوام تنها برم..بالاخره باید از یه جایی شروع کنم دیگه.. --حالا نمیشه بی خیال بشی؟.. -نه..تازه داره دیرمیشه..تا کی صبر کنم؟..باید باهاش حرف بزنم.. --چرا الان؟..بذار یه وقت دیگه.. جدی گفتم :همین الان بهترین موقع ست.. -- تو اقابزرگ رو نمی شناسی.. نمیذاره حرفتو بزنی.. -یه کاریش می کنم..اگر هم نذاشت بر می گردم..ولی تموم تلاشمو می کنم..بذار برم.. سکوت کرد..بعد از چند لحظه گفت :خیلی خب..برو..من و نوید اینجا منتظرت می مونیم..زود برگرد.. به روش لبخند زدم و سرمو تکون دادم.. در زدم..خدمتکار در رو باز کرد..با تعجب نگام کرد ولی من با لبخند رفتم تو..وسط سالن ایستادم..نگاهمو چرخوندم..روی اقابزرگ ثابت موند..سر میز نشسته بود.. با لبخند به طرفش رفتم..نگاهش به من پر از تعجب بود..سعی می کردم اروم باشم..باید تموم تلاشم رو می کردم..اگر بهم توهین می کرد..حتی تو صورتم می زد بازم باید حرفمو بزنم.. اخم غلیظی نشست رو پیشونیش..از رو صندلی بلند شد.. با خشم گفت :تو اینجا چکار می کنی؟!..برو بیرون..مگه بهتون نگفته بودم دیگه اینطرفا پیداتون نشه؟.. لبخندمو حفظ کردم..اروم باش بهار.. -سلام.. به میز غذا اشاره کردم و گفتم :ببخشید..می دونم بدموقع مزاحمتون شدم..ولی می خواستم.. --برو بیرون دختر..هی هیچی نمیگم دور برتون داشته؟..زینت بندازش بیرون.. زینت به طرفم اومد که دستمو گرفتم جلوش..وایساد.. با ارامش رو به اقا بزرگ گفتم :راه خروج رو بلدم..لطفا بذارید حرفامو بزنم..بعد هر کار خواستید بکنید..خواهش می کنم.. با غرور پوزخند زد و گفت :من حرفی با تو ندارم..می خوای التماس کنی؟..می خوای به پام بیافتی تا قبولتون کنم؟.. محکم گفتم :نه.. چشماش از زور تعجب گرد شد.. ادامه دادم:نه اقابزرگ..من اینجا نیومدم که به دست و پاتون بیافتم و التماس کنم..اومدم حرفامو بزنم و برم..صاف و پوست کنده..راست و حسینی..می دونم که دوست ندارید غرور نوه و اعضای خانواده تون خورد بشه..به اعضای خانواده و شرف خانوادگیتون بیش از اینها اهمیت می دید..الان پیش خودتون میگین اریا نوه تون نیست..ولی هست..بخواین نخواین اریا عضوی از این خانواده ست..من خودمو کوچیک می دونم..اصلا ارزش خانواده ی شما بالاتر ازاین حرفاست..من توی این دنیا فقط اریا رو دارم..فقط اونو دارم و همین که شوهرمه برام کافیه.. به عصاش تکیه داده بود و دقیق به حرفام گوش می کرد.. --این حرفا به من مربوط نیست..مگه با تو نیستم دختر؟..نمی خوام چیزی بشنوم..برو بیرون.. -نه..باید حرفامو بزنم..قول میدم بعد خودم برم و دیگه هم اینطرفا پیدام نشه..بذارید بگم.. داد زد :خفه شو..حق نداری چیزی رو به من تحمیل کنی..به چه حقی اینطور تو روی من می ایستی و حرفتو می زنی؟.. -من هیچ وقت همچین اشتباهی رو نمی کنم..مگه دیوونه م که بخوام تو روی شما بایستم؟..فقط می خوام حرفامو بزنم همین.. --من حرفی با تو ندارن.. -ولی من دارم.. غرید :گستاخی نکن دختر..زینت بگو اریا بیاد ببرش بیرون.. -نه..تو رو خدا..من که کاری به شما ندارم..ازتون خواهش کردم بذارید حرفامو بزنم..بعد میرم رد کارم..قول میدم.. چیزی نگفت.. ولی نگاهش مملو از خشم و عصبانیت بود.. باید می گفتم..همه چیزو.. - من یتیم بزرگ شدم..مادرم با ترس و مشکلات زیر نگاه های مردم..نگاه های هیز و فرصت طلب مردهای اطرافش..من رو بزرگ کرد..دردسر و سختی کشیدیم.. نمی خوام براتون بگم چیا بوده که بعد فکر کنید می خوام کاری کنم برام دل بسوزونید..نه..بحث این حرفا نیست..فقط می خوام بگم منم مشکلات زیادی رو متحمل شدم..یه دختر 18 ساله و این همه سختی..به خدا حق نیست.. مادرم سرطان خون داشت..بیمار بود..پول داروهاشو نداشتم..اهل خودفروشی هم نبودم..حاضر بودم بمیرم ولی تن به این خفت ندم..توی شرکتی که کار می کردم پسر رییس شرکت اومد خواستگاریم..پولدار بودن ولی FONT color=#000099من نمی خواستمش..جواب رد دادم..تا اینکه یک شب حال مادرم بد شد..تا پای مرگ رفت..قرصشو دادم..جرقه ای تو سرم زده شد..یه هشدار..اینکه اگر این قرص نبود مادرم الان میمرد..پولی نداشتم که داروهاشو بخرم.. مجبور شدم با اون پسر نامزد کنم..تو کار خلاف بود و من نمی دونستم..طی اتفاقاتی نامزدیمو بهم زدم..با اریا اشنا شدم..پلیس بود و من متهمش..به چه جرمی..توی کیفم مواد جاساز کرده بودن و گفتن من مواد حمل می کنم.. اریا کمکم کرد..دنبال حقیقت بود و مجرم اصلی رو پیدا کرد.. می دونید کار کی بود؟..نامزد سابقم..چون دست رد به سینه ش زده بودم اینجور نابودم کرد..ولی اریا نجاتم داد..اون فرشته ی نجات من شد..بی گناه افتادن تو زندان خیلی سخته..ذره ذره نابود میشی.. مادرم داشت رو تخت بیمارستان جون می داد که تو مسیر به من و اریا حمله شد..پرت شدیم تو دره..ولی خدا خواست نجات پیدا کردیم..اریا بازوش زخمی شده بود..بی جون بودم..هیچ کدوم حال خوبی نداشتیم..بازم بهمون حمله شد ولی فرار کردن.. اون شب رو فراموش نمی کنم که گیر گرگا افتادیم..اگر اون ماشین نبود بدون شک خوراک حیوونای وحشی می شدیم.. صبح زود به طرف روستایی که اریا می شناخت حرکت کردیم..من ضعف داشتم..معدم می سوخت..نمی تونستم راه برم..اریا مجبور بود دستمو بگیره..هر دو به محرم و نامحرم بودن اهمیت می دادیم..معذب بودیم..اریا پیشنهاد کرد فعلا صیغه ی محرمیت بخونیم تا راحت باشیم..دیدم چاره ای نیست و قبول کردم..خودش صیغه رو خوند و ما محرم شدیم..برای 5 روز..چون معلوم نبود تا چه مدت این وضع ادامه داشته باشه.. رسیدیم روستا و نجات پیدا کردیم.. ولی از طرفی هم ما تغییر کرده بودیم..احساسمون چیز دیگه ای بود.. برگشتیم تهران وقتی ازش جدا شدم انگار یه تیکه از وجودم ازم دور شد..قرار بود فرداش بیاد شمال..همون شب اومد به دیدنم و بهم یه گردنبند داد..جای مهریه م.. به پلاکم دست کشیدم و ادامه دادم :مادرم همون شب مرد..یه دختر..تک و تنها..بی پشت و پناه..من هیچ کس رو نداشتم..هیچ کس..بی کس تر از من پیدا نمی شد.. بعد از چهلم مادرم یک شب رعد و برق زد و بارون شدیدی بارید..ترسیده بودم..برقا قطع شده بود..تنها بودم..داشتم از ترس میمردم..به فکرم رسید برم خونه ی همسایه..ادمای خوبی بودن..راهی جز این نداشتم.. ولی همین که جلوی خونه شون ایستادم یکی جلوی دهانمو گرفت و بیهوش شدم..نامزد سابقم..کیارش..می خواست ازم انتقام بگیره..می خواست نابودم کنه..بهم گفت اریا رو کشته و حالا می خواد منو بدبخت کنه..برای همین منو فرستاد دبی.. به اینجای حرفم که رسیدم مکث کردم..اقا بزرگ با نگاهی که هم سرد بود و هم پرتعجب به من زل زده بود.. با بغض گفتم :منو فرستاد دبی..پیش شیخ های عرب..ولی خدا کمکم کرد و گیرشون نیافتادم..یه مرد ایرانی منو خرید..بهم کاری نداشت..می گفت به وقتش..درست همون شبی که می خواست کار دستم بده اریا سر رسید.. اشک از چشمام چکید.. -اریا زنده بود..با دیدنش انگار خدا دو دستی دنیا رو بهم داده بود.. فرار کردیم..رفتیم مسافرخونه..ولی باز هم من و اریا تنها بودیم..درست نبود..برامون سخت بود..برای همین باز به هم محرم شدیم..1 ماهه صیغه خوندیم..به کمک سفارت ایران برگشتیم..دیگه اریا تنهام نمی ذاشت..محرم بودیم ولی دست از پا خطا نمی کرد..مرد بود..واقعا مردونگی رو در حقم تموم کرد.. گفت عقد کنیم..من تنها بودم..بی پشت و پناه..کسی رو جز اریا نداشتم..اگر اونو هم از دست می دادم معلوم نبود عاقبتم چی می شد..با شناختی که رو خودم داشتم تن به کارهای ناجور نمی دادم..خودمو خلاص می کردم..همیشه خودکشی رو گناه بزرگی می دونستم..هیچ وقت ایمانمو از دست ندادم..برعکس سعی می کردم قوی ترش کنم..مشکلات رو تحمل می کردم ولی سست نمی شدم..به جاش می خواستم محکم بشم.. یه دختر 18 ساله تو اوج جوانی وشادابی باید خوشبخت باشه ولی من نمی تونستم ..فقط با اریا خوشبخت بودم.. عقد کردیم..گفت منو می بره پیش خانواده ش..گفت ازتون توقع خوشرفتاری نداشته باشم ولی تحمل کنم..توقعی هم نداشتم..بهتون حق می دادم..شما اگر از این بدتر هم به سرمون می اوردین حق داشتین..کار ما درست نبود..اینکه پنهانی عقد کردیم واقعا کار اشتباهی بود.. ولی توروخدا..شما رو به ابروی زهرا قسم میدم..لحظه ای خودتون رو بذارین جای من..ببینید من توی اون موقعیت..تو اوج بی کسی..راه دیگه هم داشتم؟.. من اریا رو دوست داشتم..به خداوندی خدا دارم راست میگم..اریا یه مرد واقعیه..کمکم کرد..نجاتم داد..عاشقش شدم..خودمو بهش نچسبوندم..چون اهلش نبودم..علاقه ما رو به هم نزدیک کرد..سرنوشت مارو سر راه هم قرار داد..شعار نمیدم..از خودم تعریف نمی کنم..دارم حقایقی رو میگم که در من هست..دوست دارم همه چیزو بدونید.. اشکامو پاک کردم و گفتم :من حرفامو زدم اقابزرگ..به ارواح خاک مادرم قسم می خورم که دروغی بهتون نگفتم..فقط می خواستم بدونید که من و اریا چطور با هم اشنا شدیم..چطورکارمون به اینجا کشیده شد..فکر نکنید خودمو بهش انداختم..پیش خودتون نگید این دختره هرجایی که تا چشمش به اریا افتاده خودشو چسبونده بهش و خلاص.. نه..من اونجوری نیستم..برای خودم ارزش قائلم..اینهارو گفتم که پی به حقایق زندگی من و اریا ببرید.. الان هم هر چی شما بگید من همون کارو انجام میدم..بهتون حق میدم ناراحت بشید..حتی بزنید تو صورتم..ولی ازم متنفرم نباشید.. نگاه اشک الودمو از رو صورت مات زده ش برداشتم و با قدم هایی اروم به طرف در رفتم..از ویلا خارج شدم.. اریا و نوید جلوی در ایستاده بودن..با دیدن اریا بغضم ترکید..با قدمهای بلند به طرفم اومد و سرمو بغل کرد.. --چی شده بهار!؟.چرا گریه می کنی؟!.. با هق هق گفتم :همه چیزو گفتم اریا..همه چیزو.. سرمو نوازش کرد و گفت :باشه بریم خونه..اروم باش عزیزم.. دستشو دور شونه م حلقه کرد و به طرف خونمون رفتیم..ولی من هنوز اشک می ریختم.. یادواری گذشته عذابم می داد..باید می گفتم..باید همه چیزو می گفتم و خودمو خلاص می کردم..همیشه معتقد بودم ادم باید حقیقت رو بگه قبل از اینکه دروغ جای حقیقت رو بگیره..قبل از اینکه سوتفاهم باعث خراب شدن رابطه ها بشه..رابطه ی دوستانه ای بین ما و اقابزرگ نبود..ولی همین که همه چیزو گفته بودم ارومم می کرد..لااقل چیزی رو پنهان نکرده بودم..عذاب وجدان هم نداشتم.. به نظر خودم بهترین کار رو انجام دادم..باز هم تلاش می کنم..تا ته این خط رو باید برم.. هنوز به مقصد نرسیده بودم.. بعد از شام نوید ازمون خداحافظی کرد و رفت..شب خوبی بود..با حرفا و کارای نوید واقعا شاد شده بودیم.. وقتی از ویلای اقابزرگ برگشتم انقدر با حرفاش مارو خندوند که برای چند دقیقه غم و غصه فراموشم شد.. ولی وقتی یادش می افتادم ساکت می شدم و می رفتم تو خودم.. هنوز هم راه زیادی پیش رو داشتم..بازم باید تلاش خودمو می کردم.. می خواستم ظرفا رو بشورم که اریا هم اومد تو اشپزخونه.. تو درگاه ایستاد و گفت :می خوای ظرفا رو بشوری؟.. پیش خودم گفتم :"اخیش الان میگه بده من بشورم تو برو استراحت کن..قربونش برم.." برای همین یه لبخند بزرگ نشست رو لبام و گفتم :اره عزیزم.. در کمال تعجب با لبخند شیطونی ابروشو انداخت بالا و گفت :باشه پس من میرم بخوابم..شب بخیر خانمی.. یه چشمک تحویلم داد و رفت بیرون.. عین چوب خشک وایساده بودم کف اشپزخونه..واااااا..چرا همچین کرد؟!.. نگاهش شیطون بود..با اون چشمکش دستشو خوندم..پس هوس شیطونی کرده؟..دارم برات اریا خان.. رفتم جلوی سینک ظرفشویی و شیر اب رو باز کردم..کمی بشقابا رو زدم به هم .. بعد همچین جیغ کشیدم که بدون شک صدام تا اونطرف باغ هم رفت چه برسه به اتاق خوابمون.. انگشتمو با اون یکی دستم سفت چسبیدم و خم شدم..از ته دل جیغ می کشیدم و ناله می کردم..نگاهم به در اشپزخونه بود.. اریا در حالی که رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود هراسون اومد تو اشپزخونه..با دیدن من توی اون حالت سریع اومد طرفم و با ترس گفت :بهارم چی شده؟!..چرا دستتو چسبیدی؟!.. با ناله گفتم :اریــا..دستم..ای ای..داشتم یکی از چاقو میوه خوری ها رو می شستم که دستـــم برید..می سوزه.. دستشو اورد جلو که یه جیغ بنفــــش کشیدم.. پرید عقب.. -دست نـــزن..دارم میگم می سوزه..ای ای..اخ .. هل شده بود..با نگرانی دور خودش می چرخید.. --باشه باشه..اروم باش عزیزم..بذار زخمتو ببینم..شاید عمیق باشه..بریم درمونگاه؟!.. -نه نمی خواد..عمیق نیست.. --از کجا می دونی؟!.. -می دونم دیگه..خودم بریدم می دونم.. --چی؟!!.. -نه یعنی وقتی برید دیدم.. کلافه شده بود..اشک نمی ریختم چون درد نداشتم ..فقط می خواستم اذیتش کنم.. شونه م رو گرفت و گفت :بریم عزیزم..بریم ببینم دستت چی شده..باید پانسمانش کنم.. به ظرفا اشاره کردم وگفتم :باشه..ولی ظرفا چی؟.. نگاهش چرخید رو ظرفا و گفت :ولشون کن..خودم همه رو می شورم..نوکرت هم هستم.. -باشه پس تو اینجا باش ظرفا رو بشور من میرم دستمو پانسمان می کنم.. --خودت تنهایی؟!.. -اره..مگه چیه؟.. --مگه می تونی؟!..بذار بیام.. --نه نه..تو برو سروقت ظرفا که دستتو می بوسه.. --تو واجبتری.. -نه ظرفا مهمتره.. --چی میگی؟!..تو مهمتری نه ظرفا.. وای خدا کلافه م کرده بود..عجیب گیر داده به من.. دیدم فایده ای نداره و هیچ جوری ولم نمی کنه.. سیخ وایسادم و دستمو جلوش تکون دادم.. مات نگاهش به من و دستم بود.. با انگشت به دستم اشاره کرد وگفت :دستت.. با لبخند نگاش کردم وگفتم :اره دستم.. --سالمه؟!.. -وا..پس توقع داشتی ناقص باشه؟!.. --مگه زخم نبود؟!.. -نه..افرین حالا برو ظرفا رو بشور.. چند لحظه نگام کرد ..زل زده بود تو چشمام.. یه دفعه بلند زد زیر خنده.. تا به خودم بیام از جا کنده شدم..منو گرفت رو دستاش .. هم تعجب کرده بودم..هم خنده م گرفته بود.. -منو بذار پایین.. شیطون نگام کرد وگفت :نخیر..شما تو اتاق میای پایین نه اینجا.. با خنده گفتم :اریااااا.. بلندتر خندید وگفت :جان اریااااا..اینجوری صدام می کنی اشتهام باز میشه ها.. اخم شیرینی کردم و با ناز دستامو انداختم دور گردنش.. -الان که وقت غذا نیست..فعلا برو ظرفا رو بشور.. از اشپزخونه رفت بیرون و همونطور که رو دستاش بودم گفت :بی خیال ظرفا..تا دونه ی اخرشو فردا برات می شورم..فعلا اشتهام باز شده.. با خنده گفتم :نمیشه فعلا میل نداشته باشی؟.. نگام کرد وشیطون گفت :ضعف می کنما.. بلندتر خندیدم ..بی هوا لبامو بوسید..دیگه چیزی نگفتم.. رفتیم تو اتاق و اریا با پا در رو بست.. اون شب هم من بودم و اغوش گرم اریا و بوسه های اتشینش.. داشتم توی باغ قدم می زدم..زیر یکی از درختا نشستم و چشممو دوختم به در ویلای اقابزرگ..یعنی روزی می رسه که اقابزرگ منو به عنوان یکی از اعضای خانوادش بپذیره؟.. عکس مادرمو از توی جیب مانتوم در اوردم و گرفتم جلوی صورتم..زل زدم بهش..تو دلم داشتم باهاش درد و دل می کردم..ازش می خواستم برام دعا کنه..برای خوشبختیم..برای راهی که در پیش داشتم و این تنها وصیت خودش بود.. از پشت سرم صدای قدم های ارومی رو شنیدم..سریع عکس رو گذاشتم تو جیبم..نباید کسی عکس مادرم رو ببینه..مطمئن نبودم که کسی تا حالا مادرمو دیده یا نه؟!..دستامو گذاشتم رو پام و به روبه رو نگاه کردم..کنارم ایستاد..سرمو بلند کردم..با تعجب دیدم مادر اریاست..خواستم از جام بلند شم که دستشو گذاشت رو شونه م ونذاشت..اون هم کنارم نشست..-سلام..سرشو تکون داد و زیر لب جوابمو داد.. نگاهی به اطرافش انداخت..سرمو پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم..اون هم سکوت کرده بود..جدی گفت :داشتی چکار می کردی؟..سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..سرد نبود..ولی ارامش داشت..صادقانه با لحن ارومی گفتم :داشتم با مادرم درد و دل می کردم..با تعجب ابروشو انداخت بالا که گفتم :تو دلم..داشتم باهاش حرف می زدم..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..--حتما خیلی دوستش داشتی درسته؟..اهی کشیدم و گفتم :بله..کیه که مادرشو دوست نداشته باشه؟..مخصوصا من که تنها کسم مادرم بود..سکوت کوتاهی کرد وجدی گفت :الان هم احساس تنهایی می کنی؟.. سعی کردم تمام کلمات و حرفام از روی صداقت باشه..-نه..الان نه..ولی..--ولی چی؟!..-ولی تا قبل از اینکه همسر اریا بشم تنها بودم..خیلی تنها..اروم سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید.. --امروز زینت برام گفت که دیشب اومده بودی ویلای اقابزرگ و باهاش حرف زدی..درسته؟!..هل شدم..فکرشو هم نمی کردم که بخواد اینو بگه..پس می دونست؟!..-بله..درسته..لبخند ماتی زد و با همون لحن جدی گفت :معلومه دل و جراتت خیلی زیاده..همه ی حرفاتو زینت برام گفت..پس سرگذشت تو این بوده..سکوت کردم..بی مقدمه پرسید :اریای منو دوست داری؟!..بهت زده نگاهش کردم..واقعا هل شده بودم..باورم نمی شد این سوالو ازم پرسیده..اب دهانم رو قورت دادم وسرمو انداختم پایین..زمزمه وار گفتم :بله..مکث کرد وگفت :چرا همه ش با بله و درسته جواب میدی؟!..برای هر کلمه از حرفات یه دلیل بیار..میگی بله..خب بگو چرا؟!..لبم رو با زبونم تر کردم..باید می گفتم..-می خواین بدونید دلیلم چیه که اریا رو دوست دارم؟!..دیشب هم به اقابزرگ گفتم که منو اریا چطور با هم اشنا شدیم..یه اشنایی و یه دیدار عاشقانه نبود..من..--درسته..اونا رو می دونم..می خوام دلیلش رو بدونم..می خوام ببینم از زور تنهایی به اریا رو اوردی یا از ته دلت عاشقش بودی؟!..از سوالی که کرد همه ی وجودم لرزید..تند تند گفتم :نه ..من اون موقع که بهش دلبستم مادرم رو داشتم..توی دره گیر افتاده بودیم..از همونجا نسبت بهش احساس پیدا کردم..حسم برام مبهم بود ولی کم کم فهمیدم عاشقش شدم ونمی تونم فراموشش کنم..هر وقت ازم دور می شد میمردم و زنده می شدم..واقعا دوستش دارم..فقط سکوت کرده بود..هیچی نمی گفت..قلبم خودشو محکم به دیواره ی سینه م می کوبید..لحنش ارومتر شده بود..--اریا هم دوستت داره..باهاش حرف زدم..اون هم تورو می خواد..من از ازدواجش با بهنوش راضی نبودم..به هیچ وجه..دختر سنگینی نبود..اریا باهاش خوشبخت نمی شد..ولی از وقتی با تو ازدواج کرده می بینم که روز به روز شاداب تر و سرحال تر میشه..چندباری که اومد خونمون از کلامش..از بیانش و حالتاش می فهمیدم که خوشبخته..حس مادرانم می گفت که اریای من زندگیش رو دوست داره و عاشق همسرشه..من یه مادرم..تنها ارزوم خوشبختیه فرزندمه..اریا تنها ثمره ی زندگی من و همسرمه..از طرفی هم کارش رو درست نمی دونم..اینکه بی خبر و پنهانی ازدواج کرد..اینکه به منی که مادرش بودم اهمیت نداد و تو رو عقد کرد..واقعا از دستش دلگیرم..هنوز دلم باهاش صاف نشده ولی بازم مادرم..می بینم بچه م خوشبخته واین برام بسه..از تو هم می خوام باهاش بمونی واین خوشبختی رو از پسرم نگیری..دعای خیر من پشتتونه.. صداش بغض داشت..لباش می لرزید..درکش می کردم..از ته دلم درکش می کردم..اشک صورتمو خیس کرده بود..از جاش بلند شد که دستشو گرفتم..سرد بود..برنگشت..پشتش به من بود..از جام بلند شدم و سرمو به شونه ش تکیه دادم..با هق هق گفتم :مادرجون من از روی شما شرمنده م..به خدا قسم قصدمون بی احترامی به شما نبوده..اریا شما رو خیلی دوست داره..هم شما و هم پدرش و هم اقابزرگ رو..منم تنهام..به خدا توی این دنیا هیچ کس رو جز اریا ندارم..تنها کسم اونه..شما خانواده ی اریا هستین..هویتش..ولی من کسی رو ندارم..ازتون خواهش می کنم منو هم مثل دخترتون بدونید..بذارید مادر صداتون کنم.. بلند بلند گریه می کردم..دست سردشو گذاشت رو دستم که روی شونه ش بود..کمی فشرد وبعد هم بدون هیچ حرفی به طرف ویلا رفت..دیدم که به صورتش دست کشید..پس اونم داشت گریه می کرد..سرجام ایستاده بودم و به رفتنش نگاه می کردم..خدایا چکار کنم؟!.. پله ها پایین امد..وسط سالن ایستاد..البوم خانوادگیشان را در دست داشت..به اطراف سالن نگاهی انداخت و بلند زینت را صدا زد..-زینت..زینت..خدمتکار سراسیمه خودش را به اقابزرگ رساند ومطیعانه رو به رویش ایستاد..--بله اقا..کاغذی را به طرفش گرفت و گفت :برو اینا رو برای من تهیه کن..درضمن سر راه عینکی که سفارش داده بودم رو هم برام بگیر..این پول رو هم با خودت ببر..کاغذ را همراه یک دسته اسکناس از اقابزرگ گرفت و سرش را تکان داد..--به روی چشمم اقا..الان میرم..چادرش را سر کرد و از ویلا خارج شد.. به طرف مبل های وسط سالن رفت و روی ان نشست..عصایش را کنار پایش گذاشت..البوم را باز کرد..خاطرات را مرور می کرد..عکس همسرش ..پسرش ماهان..به روی عکس او دست کشید..قلبش گرفت..جوشش اشک را در چشمانش حس کرد ولی در هیچ حال حاضر به ریختن ان نبود..صفحه ی دیگر البوم..همه ی اعضای خانواده بودند..اریا..شباهت زیادی به ماهان داشت..هر وقت به او نگاه می کرد به یاد ماهان می افتاد..او هم به سرسختی اریا بود..ولی قلب مهربانی داشت..مغرور بود اما ارامش خاصی در رفتار و گفتارش داشت..با یاداوری اریا اه کشید ..*******2 ماه دیگه عید نوروز هم از راه می رسید..هیجان داشتم..کنار اریا..برای اولین بار میخواستم سال رو نو کنم..یه سوپ گرم وخوشمزه واسه ش پخته بودم که وقتی از ستاد برگشت بخوره..وقتی ازش چشیدم دیدم وای چه طعمی داره..خیلی خوشمزه شده بود..داشتم جلوی خونه رو جارو می زدم که نگاهم به اون طرف باغ افتاد..خدمتکار اقابزرگ چادرشو سرش کرده بود و به طرف در می دوید..کجا داره میره؟!..صاف ایستادم و به ویلا نگاه کردم..یعنی الان اقابزرگ تنهاست؟!..فکری به سرم زد..لبخند بزرگی نشست رو لبام..سریع رفتم تو و یه کاسه سوپ ریختم و گذاشتم تو سینی..یه شاخه گل هم گذاشتم کنارش..به طرف ویلا رفتم..باید خودمو بیشتر نشون می دادم..مخفی بشم که چی بشه؟.. در زدم..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو گرفتم وکشیدم ..در باز شد..اروم به داخل سرک کشیدم..کسی نبود..تک سرفه ای کردم و رفتم تو..یک راست رفتم سمت اشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو میز..حتما اقابزرگ تو اتاقشه..رفتم تو سالن..نگاهی به اطراف انداختم ..با دیدن اقا بزرگ سر جام خشک شدم..دستشو به سینه ش فشار می داد..رنگش پریده بود..دهانش رو باز و بسته می کرد..انگار نمی تونست نفس بکشه..با وحشت به طرفش رفتم وجلوش زانو زدم..-اقابزرگ..اقابزرگ چی شده؟!..تو رو خدا یه چیزی بگین..واقعا ترسیده بودم..لباشو باز وبسته کرد..رو سینه خم شده بود..فقط خیلی نامفهوم و مبهم شنیدم گفت:ا..اتاقم..ک..کت..کتم..منظورشو فهمیدم ..یعنی کتش تو اتاقشه و داروهاش هم حتما تو کتشه..دیگه حال خودمو نفهمیدم به سرعت از پله ها رفتم بالا ولی اتاق اقا بزرگ کدوم بود..یه در بزرگ رو به روم بود که با بقیه فرق داشت..شاید همین باشه..بازش کردم..خودش بود..تخت یک نفره و قفسه ی پر از کتاب ..حتما همین اتاقه..به طرف چوب لباسی رفتم وکتش رو برداشتم..همه ی جیباشو گشتم..یه قوطی قرص تو جیبش پیدا کردم..باید همین باشه..سریع اومدم پایین..افتاده بود کف سالن..وای خدا.. به طرفش دویدم..شونه ش رو گرفتم وبه سختی برش گردوندم..بلند بلند نفس می کشید..سینه ش خس خس می کرد..انگار نفسش بالا نمی اومد..رنگش به سفیدی می زد..باید عجله می کردم وگرنه زنده نمی موند..با دستای لرزونم در حالی که صورتم غرق اشک شده بود یه قرص از تو قاطی در اوردم و دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دهانش..نمی دونستم زیر زبونیه یا نه..ولی باید به خدا توکل می کردم..رفتم تو اشپزخونه وبراش اب اوردم..چشماش بسته بود..وحشت کردم..لیوانو گذاشتم رو میز وکنارش زانو زدم..با ضجه شونه ش رو تکون دادم..-اقابزرگ..اقابزرگ توروخدا چشماتو باز کن..اقابزرگ..خواهش می کنم..خدایا کمکش کن..نذار چیزیش بشه..خدایـــا..دیدم اروم چشماشو باز کرد..بین اون همه اشک و ناله لبخند زدم..ازته دلم لبخند زدم..با خوشحالی گفتم :اقابزرگ..خوبین؟..جاییتون درد نمی کنه؟..توروخدا یه چیزی بگین..فقط زل زده بود به من..هیچی نمی گفت..لیوان اب رو از روی میز برداشتم و به طرف دهانش بردم..کمی خورد..دوباره لیوان رو گذاشتم رو میز..بی اختیار شونه هاش رو ماساژ می دادم..فکر می کردم اینکار بهش کمک می کنه..حالتش نرمال شده بود..دستشو اورد بالا..با این حرکتش من هم دستمو کشیدم عقب و از جام بلند شدم..خواست عصاشو برداره که سریع برداشتم ودادم دستش..هیچی نمی گفت..به عصاش تکیه کرد واز جاش بلند شد..نشست رو مبل..در سکوت زل زده بود به من..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و به چشمام و صورتم کشیدم..زیر سنگینی نگاهش معذب بودم..خواستم یه چیزی بگم که در ویلا باز شد و خدمتکار اومد تو..با دیدن من تعجب کرد..اما من خونسرد لبخند زدم و سلام کردم..زیر لب جوابمو داد..به اقابزرگ نگاه کرد.. رو به زینت گفتم :زینت خانم برای اقابزرگ سوپ اوردم..گذاشتم تو اشپزخونه..خودتون هم خواستید بخورید..به اقابزرگ نگاه کردم..نگاهش رو چرخونده بود و به میز وسط سالن نگاه می کرد..اخماش تو هم بود..با لحن ارومی گفتم :امیدوارم ازش خوشتون بیاد..نوش جانتون..نگاهش رو به من دوخت..لبخند زدم و زیر لب گفتم :ایشاالله همیشه سایتون بالا سر ما و بچه هاتون باشه..وجود بزرگتر تو خونه نعمته..این رو من که بی پدر بزرگ شدم خیلی خوب درک می کنم..بغض کردم..اشک تو چشمام جمع شد..خونه ی بی پدر و بی بزرگتر بی روحه..وجود اقابزرگ با این همه ابهت و صلابتش برای بچه هاش نعمتی بود.. با صدای لرزون وبا بغض گفتم :با اجازه..خداحافظ..به طرف دردویدم و از ویلا زدم بیرون..ایستادم..نفس عمیقی کشیدم..احساسم پر از ارامش بود..خدایا خودت کمکم کن..امیدم به توست..*******--حالتون خوبه اقا؟!..نگاهش کرد و تنها سرش را تکان داد..-برو وسایل رو بذار تو اتاقم..--چشم اقا.. بعد از رفتن زینت از جایش بلند شد..هنوز هم کمی قفسه ی سینه ش درد می کرد ولی حالش بهتر بود..عصا زنان به طرف اشپزخانه رفت..توی درگاه ایستاد..نگاهی به ظرف سوپ انداخت..به طرف ان رفت..شاخه گل را برداشت..اخم هایش هنوز هم در هم بود..ولی..زینت وارد اشپزخانه شد..اقابزرگ با لحنی سرد و خشک گفت :برام کمی سوپ بیار..زینت خشکش زد..فکرنمی کرد اقابزرگ این را بگوید..-باشه چشم..الان براتون میارم اقا..از اشپزخانه خارج شد..ولی زینت هنوز هم مبهوت مانده بود.. نگاهی به اریا انداختم..توی سالن نشسته بود..عمیقا تو فکر بود..دلیلش رو نمی دونستم ..ولی کنجکاو بودم که بدونم.. سینی چای رو گذاشتم رو میز وکنارش نشستم..نگاهم کرد و لبخند زد..دستشو انداخت دور شونه م..سرمو به شونه ش تکیه دادم..همونطور که روی سینه ش با انگشتم خط می کشیدم گفتم :اریا..--جانم خانمی..-حس می کنم از وقتی اومدی خونه همه ش تو فکری..چیزی شده؟!..نفس عمیقی کشید وگفت :چیزی که نشده..ولی..سکوت کرد..اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..نگاهشو دوخت تو چشمام..-ولی چی؟!..لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت :نمی دونم..گیج شدم..امروز مامان بهم زنگ زد..گفت اقابزرگ ترتیب یه مهمونی رو تو ویلای کنار دریا داده..قراره 3 روزه بریم و برگردیم..به مامان گفتم اقابزرگ که دیگه منو نوه ی خودش نمی دونه..پس من وبهار نمیایم..ولی در کمال تعجب مامان بهم گفت اقابزرگ گفته لزومی نداره که اریا و زنش توی این مهمونی نباشن.. با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :نمی دونم چی شده..اینکه اقابزرگ اینو گفته واسم جای تعجب داره..اخه توی این مهمونی همه ی فامیل جمع میشن..مطمئنا همه می فهمن که من ازدواج کردم..پس چرا اقابزرگ اینطور خواسته؟!..لبخند زدم وگفتم :حالا می خوای نریم؟!..نگام کرد..گونه م رو نوازش کرد وگفت :میریم خانمی..ولی بعد از اونجا 2تایی میریم روستای زراباد..با تعجب گفتم :زراباد؟!..چرا اونجا؟!..سرشو تکون داد و گفت :هم با کدخدا کار دارم..و هم اینکه میریم یه کم اب و هوا عوض کنیم..خیلی وقته از این ویلا بیرون نرفتی.. مهربون و پر از عشق نگاهش کردم و چیزی نگفتم..یه دفعه یاد موضوع امروز صبح افتادم..برای اریا هم تعریف کردم..لبخند کمرنگی زد وگفت :خب با اینکه نگران حال اقابزرگ هستم ولی این کار تو می تونه یه نشونه ی مثبت باشه..شاید اقابزرگ داره کم کم نرم میشه..خداکنه اینطور باشه..با این حرفش لبخند عمیقی نشست رو لبام..یعنی امکانش بود؟!..*******قرار بود فردا به طرف ویلای کنار دریا حرکت کنیم..چون 1 هفته ای خونه نبودیم..چمدون بسته بودم..مثل همیشه که غروب ها می رفتم تو باغ و قدم می زدم اینبار هم همین کارو کردم..در باغ باز شد..سر جام ایستادم..ماشین اقابزرگ اومد تو..راننده در عقب رو باز کرد..اقابزرگ پیاده شد..به طرف ویلا رفت..باید از رو به روی من رد می شد برای همین وقتی بهم رسید بلند و رسا سلام کردم..سرجاش ایستاد..چند لحظه صبر کرد باز به راهش ادامه داد..جوابمو نداد ولی همین که بی توجه از کنارم رد نشد و تا سلام کردم ایستاد نشونه ی خوبی بود..*******تازه رسیده بودیم..از اینکه قرار بود مدتی رو همه دورهم تو یک ویلا زندگی کنیم خوشحال بودم..همین که از ماشین پیاده شدیم..نگاهم به بهنوش افتاد..وای خدا این اینجا چکار می کنه؟!..زیر لب به اریا گفتم :بهنوش اینجا چکار می کنه؟!..نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و گفت :متاسفانه ویلای اینا درست کنار ویلای ماست..به خاطر صمیمیتی که با اقابزرگ داشتن همین نزدیکی ویلا گرفتن که به ما هم نزدیک باشن.. حس خوبی نداشتم..از این دختر خوشم نمی اومد..تو دلم یه بسم الله گفتم و یه نفس عمیق کشیدم..نباید جلوش کوتاه بیام.. با لبخند بزرگی رو به روی من ایستاد..بدون اینکه به اریا نگاه کنه ..رو به من گفت :سلام عزیزم..بعد هم اومد جلو وگونه م رو بوسید..حتی بهش دست هم ندادم ..فقط زیر لب جواب سلامش رو دادم..بهنوش یه پشت چشم واسه اریا نازک کرد و رفت سمت دریا.. به اریا نگاه کردم..پوزخند رو لباش بود..وقتی نگاه منو روی خودش دید پوزخند جاشو به یه لبخند جذاب داد..دستشو گذاشت پشت کمرم وگفت :بریم تو عزیزم..این مدت محلش نذار وگرنه مطمئن باش انقدر رو داره که این چند روز رو به کاممون زهر کنه..حرفش رو قبول داشتم..باید همین کارو می کردم.. ویلای بزرگی بود..نمای بیرونش ترکیبی از رنگ های قهوه ای تیره و سفید بود..داخلش هم صدبرابر از بیرونش زیباتر بود..یه سالن بزرگه مستطیل شکل..از وسط سالن یک ردیف پله می خورد که انتهاش طبقه ی بالا بود..اریا همونطور که چمدون رو می کشید به طرف پله ها رفت..منم پشت سرش بودم..از پله ها رفت بالا.. --این ویلا تا دلت بخواد اتاق داره..یکی از اتاق هاش مختص به منه..هر وقت با نوید میایم اینجا این اتاق رو بر می داریم..-مگه نمیگی اینجا اتاق زیاد داره؟!..پس چرا نوید میاد پیش تو؟!..خندید و گفت :می شناسیش که..سیریشه.. اروم خندیدم و سرمو تکون دادم..جلوی یکی از اتاقا ایستاد..درشو باز کرد وبا دست به داخل اشاره کرد..--بفرمایید خانم خانما..لبخند بزرگی به روش زدم و رفتم تو..اریا هم پشت سرم اومد و در رو بست..نگاهم دور تا دور اتاق چرخید..بزرگ بود..دوتا تخت یک نفره هر کدوم گوشه ای از اتاق قرار داشت..به طرف پنجره رفتم و پرده ها رو کشیدم..نور به داخل تابید..وای خدا چه نمایی.. اریا پشت سرم ایستاد..دستشو دور کمرم حلقه کرد وسرشو گذاشت رو شونه م..زیر گوشم گفت :دوستش داری؟!..با لبخند گفتم :چی رو؟!..اروم خندید و گفت :منو..اروم زمزمه کردم :عاشقشم..گردنمو از رو شال بوسید وگفت :فدای تو بشم..ولی منظورم اتاق بود..-ولی منظور من تو بودی..اتاق هم عالیه..زمزمه کرد :چون زیاد می اومدم اینجا و توی این اتاق ..برام تکراری بود..ولی الان فرق کرده..انگار برای اولین باره که میام اینجا..می دونی چرا؟!..شالم رو اروم از روی سرم برداشت..صورتشو فرو کرد تو موهام..سرمو خم کردم سمتش..-چرا؟!..یه نفس عمیق کشید و گفت :چون عشقم پا به اینجا گذاشته.. قلبم تند تند می زد..هر بار اریا ابراز عشق می کرد حس فوق العاده خوبی بهم دست می داد..عالی بود.. تو حال خودمون بودیم که یهو در اتاق باز شد..سریع از اریا جدا شدم..هر دو با تعجب به طرف در برگشتیم..چشمام گرد شد..بهنــــوش؟!..اریا با حرص نفسش رو داد بیرون و تقریبا داد زد:تو اینجا چکار می کنی؟..مگه طویله ست که بی اجازه سرتو میندازی پایین و میای تو؟!..به اریا نگاه کردم..اخماش تو هم بود..معلومه حسابی عصبانیه..بهنوش پوزخند زد و با لحن خاصی گفت :ببخشید اریا جان..یه لحظه یادم رفت الان متاهلی و دیگه تو اتاقت تنها نیستی..ظاهرا مزاحم خوش گذرونیتون شدم..با این حرفش به من نگاه کرد..البته با نفرت..واقعا بی شرم بود..به جای اون من خجالت کشیدم..ذره ای حیا نداشت..چی گفـت؟!..مگه قبلا که اریا مجرد بود.. این راحت به اتاقش می اومده؟..از این فکر ناخداگاه اخمام رفت تو هم..اریا با خشم گفت :کم حرف بزن..چی می خوای؟!..بهنوش بدون اینکه به روی خودش بیاره با نفرت به من نگاه کرد و سوئیچ ماشین رو پرت کرد سمت اریا..با تعجب به سوئیچ نگاه کردم..اریا خم شد و برش داشت..--این دست تو چکار می کنه؟!..شونه ش رو انداخت بالا و زل زد تو چشماش.. --اقای عاشق پیشه..جدیدا خوش حواس شدی..سوئیچ رو روی ماشین جا گذاشته بودی..اریا با صدای بلند گفت :از قصد گذاشتم..چون ماشین تو ویلا بود..حالا که اوردیش پس از اتاق برو بیرون..چشمک مسخره ای تحویل اریا داد و با حرص گفت :باشه میرم..خوش باشید جناب سرگرد..از اتاق رفت بیرون و محکم درو بست. اریا برگشت سمت من..با دیدن ابروهای گره خوردم تعجب کرد..به طرفم اومد و بازوهامو گرفت:چیزی شده خانمی؟!..سرمو انداختم پایین..قلبم فشرده شد..ولی باید می گفتم..-اریا..قبلا که مجرد بودی بهنوش به اتاقت می اومد؟!..با تعجب گفت :اتاقم؟!..منظورت اینجاست؟!..-اره..--معلومه که نه..واسه چی بیاد اینجا؟!..-پس چرا اون حرفو زد؟!..نفس عمیقی کشید واروم گفت :بهار اون دختر دیوونه ست..برای اینکه حرص من و تو رو در بیاره هر کاری می کنه..برای همین گفتم بهش توجه نکن..زمزمه وار گفت :تو چشمام نگاه کن عزیزم..سرمو بلند کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..با لحن اروم و گیرایی گفت :بهارم به من اعتماد داری؟!..سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم :اره..لبخند زد ..--پس بهم شک نکن..نذار حرفای صدمن یه غازه بهنوش روت تاثیر بذاره..باشه؟!..نگاهش صادق و گیرا بود..با لبخند سرمو تکون دادم ..- باشه..گونه م رو بوسید وگفت :فدای تو خانمی..وای گشنمه تو چی؟!..چشمام گرد شد..زل زدم تو چشماش..تا نگاهمو دید بلند زد زیر خنده..انقدر خندید که اشک تو چشماش جمع شد..بریده بریده گفت :وای بهار..از دست تو..دختر پیش خودت ..چه فکری کردی؟!..سرخ شدم..با شرم سرمو انداختم پایین..وقتی خوب خنده هاش رو کرد..انگشتش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..نگاهمون تو هم قفل شد..خندید و گفت :ببخشید عزیزم..ذهن تورو هم من منحرف کردم..با شرم لبمو گزیدم ..یه دفعه بی هوا سفت منو گرفت تو بغلش..تا به خودم بیام محکم لبامو بوسید..لباشو از روی لبام برداشت و اروم گفت: لبتو اینجوری گاز نگیر ..اونوقت خواستنی میشی دلم می خواد..ادامه نداد..به جاش خندید..اروم به شوخی زدم به بازوش ..-شیطون شدیا..--اره نمی دونم چرا به تو که می رسم اینجوری میشم..وگرنه اریا و شیطنت؟!..اوه اوه به هیچ وجه..خندیدم..وای که چقدر این اریای شیطون و مغرور رو دوست داشتم..اصلا فکر نمی کردم اینجوری باشه..در کنارش که بودم همه ش رو لبم لبخند بود..غم و غصه و ناراحتی در کنار اریا معنا نداشت..زیر گوشم گفت :بریم یه چیزی درست کنیم بخوریم..من که حسابی ضعف کردم..-باشه بریم..خودم یه چیز خوشمزه برات درست می کنم..دستاشو مالید به هم و گفت :به به..قربون دست و پنجه هات خانمی..لبخند زدم..از اتاق اومدیم بیرون..داشتیم از پله ها می رفتیم پایین که دیدیم اقابزرگ همراه زینت وارد ویلا شدن..اقابزرگ با دیدن من و اریا سرجاش ایستاد.. لبخند کمرنگی زدم و سرمو انداختم پایین..سلام کردم..طبق معمول جوابی نشنیدم..همراه اریا از پله ها اومدیم پایین..رو به روی اقابزرگ ایستادیم..اریا و اقابزرگ چشم تو چشم هم دوخته بودن..اریا سلام کرد..قاطع و محکم..اقابزرگ هیچی نگفت..نگاهش رو چرخوند و به رو به روش نگاه کرد..از بین ما گذشت و همراه زینت از پله ها بالا رفت..زینت داشت چمدون اقابزرگ رو می کشید که اریا به طرفش رفت .. چمدون رو ازش گرفت و برد بالا..زینت نگام کرد ..به روش لبخند زدم و سلام کردم..اون هم با لبخند گرمی جوابم رو داد..رفت تو اشپزخونه..من هم دنبالش رفتم..داشت از تو کابیت قابلمه رو بیرون می اورد..کمی برنج ریخت تو سینی ..در همون حال که داشت برنجا رو می ریخت تو قابلمه گفت :اسمت چیه دختر؟..روی صندلی اشپزخونه نشستم و دستمو زدم زیر چونه م..به دستاش نگاه می کردم که تند تند زیر اب برنج ها رو می شست..لبخند زدم و گفتم :بهار..سرشو برگردوند و با همون لبخند مهربونش نگام کرد..--اسمت هم مثل خودت قشنگه..بهار عروس فصل هاست..با شرم لبخند زدم و نگاهش کردم..-ممنونم..لطف دارید..شیر اب رو بست و قابلمه رو گذاشت رو کابینت تا برنج ها چند دقیقه ای خیس بخورن..--حقیقت رو گفتم دخترم..راستی دست پختت هم حرف نداره..سرمو انداختم پایین..-مطمئنم به دست پخت شما نمی رسه..ولی باز هم ممنونم..داشت پیاز پوست می کند..از جام بلند شدم و پیاز و چاقو رو از دستش گرفتم..-بدید من پوست می کنم..شما بشینید..--نه دخترم..چشمات می سوزه..-اشکال نداره..طبیعیه..چیزیم نمیشه..با لبخند سرشو تکون داد و دستاشو شست.. به خاطر پیاز اشکم در اومده بود..تند تند خورد می کردم..روی صندلی نشست و نگام کرد..--گفتم دست پختت عالیه..واقعا میگم..اقا بزرگ هر دستپختی رو قبول نداره..ولی غذاهای تو رو بدون هیچ ایرادی می خوره.. دستم از حرکت ایستاد..بین اون همه اشک و سوزش چشم لبخند بزرگی نشست رو لبام..ولی زینت خانم ندید..چون اونطرف اشپزخونه نشسته بود ..تو دلم ذوق کرده بودم ولی لحنم اروم بود..-نوش جونشون.. صدای اریا رو شنیدم..--بهار..برگشتم..نگاهش که به چشمام افتاد فکر کرد گریه کردم..رنگ نگاهش نگران شد..بدون توجه به زینت خانم گفت :چی شده عزیزدلم؟!..چرا چشمات قرمزه؟!..به طرفم اومد..سرمو چرخونده بودم..ولی هنوز نمی دونست دارم پیاز خورد می کنم..همونطور که می اومد جلو با نگرانی گفت :بهارم..گریه کردی؟!..کنارم ایستاد و بازومو گرفت..نگاهش سر خورد رو دستام..با تعجب ابروهاشو داد بالا..از گوشه ی چشم به زینت خانم نگاه کردم..وای خدا داشتم از زور شرم اب می شدم..روی لب های زینت خانم لبخند بود..ولی صورت من سرخ شده بود..انگار هنوز تو حال خودش بود که گفت :ا..داشتی پیاز خورد می کردی؟!..فکر کردم داری گریه می کنی.. نگران شدم خانمم..وای خدا ..داغ کرده بودم..زیر نگاه خیره و گرم زینت خانم زبونم بند اومده بود..شرمم می شد که اریا جلوی کسی اینطور باهام رفتار کنه.. تک سرفه ای کردم و با چشم به زینت اشاره کردم..اریا یه تای ابروشو داد بالا و مسیر نگاهمو دنبال کرد..نگاهش که به زینت خانم افتاد سیخ سرجاش وایساد و تند سلام کرد..وای از این حرکتش شرمم فراموشم شد و اروم زدم زیر خنده..هل شده بود..بدتر از من سرخ شد و با یه "ببخشید با اجازه" با قدم های بلندی از اشپزخونه زد بیرون.. همین که رفت بیرون جلوی دهانم رو گرفتم وبلند زدم زیر خنده..زینت خانم هم از زور خنده اشک به چشمش نشسته بود..سرشو تکون داد و گفت :امان از دست جوونای امروزی..دخترم معلومه خیلی خاطرتو می خواد..تو دلم گفتم :من صدبرابر خاطرشو می خوام..با لبخند سرمو انداختم پایین..نفس عمیقی کشید و با لحن گرم و مهربونی گفت :ایشاالله خوشبخت بشید دخترم..زیر لب تشکر کردم..پیازا رو خورد کردم و به کمک زینت خانم غذا رو اماده کردیم..یه قرمه سبزی خوشمزه و خوش طعم..*******در حالی که یه سینی با 2 تا لیوان شیرکاکائو و کیک تو دستم بود رفتم تو اتاقمون که دیدم اریا رو تخت دراز کشیده و نگاهش خیره به سقفه..با باز شدن در نگاهش به سمتم چرخید..با دیدنم لبخند زد و نیم خیز شد..با لبخند به طرفش رفتم..رو تخت نشست..سینی رو گذاشتم رو میز وکیک و شیر کاکائو رو دادم دستش..--دستت درد نکنه خانمی..-نوش جان.. کمی از شیر کاکائوم رو مزه مزه کردم..نگاهش کردم..یه ضرب شیر رو سر کشید..با دستمال لباشو پاک کرد و گفت :وای کم کم داشتم ضعف می کردم..اومدم تو اشپزخونه که یه چیزی بخورم..یه سوتی عظیم که دادم هیچ..بی خیال شکم هم شدم..اروم خندیدم.. -وای اریا از دست تو..جلوی زینت خانم هی داشتم سرخ و سفید می شدم..ولی تو ول کن نبودی..صورتشو اورد جلو زیر گوشمو بوسید..با لحن خاصی گفت : تو سرخ و سفید هم بشی بازم خواستنی هستی..با ناز صورتمو کشیدم عقب و گفتم :اریـــا..خندید و گفت :جون دل اریا..چند بار بگم اینجوری صدام نکن ..اشتهام باز میشه..اخم شیرینی کردم که با لبخند گونه م رو بوسید..خودشو کشید عقب و به بالای تخت تکیه داد..نفسش رو داد بیرون و گفت :وقتی چمدون رو گذاشتم تو اتاق اقابزرگ داشتم از اتاقش می اومدم بیرون که صدام زد..با تعجب برگشتم ببینم چکارم داره که دیدم پشتش رو کرده به من و داره از پنجره بیرون رو نگاه می کنه..مثل همیشه..قاطعانه گفت:بهنوش وخانواده ش حق ندارن وارد ویلای من بشن..اگر یک بار دیگه ببینم پای این دختره به خونه ی من باز شده..همه رو از چشم تو می بینم..شیر فهم شد؟..منم فقط گفتم :بله..فهمیدم..بعد هم اومدم بیرون.. با ذوق لبخند زدم و گفتم :وای یعنی بهنوش دیگه حق نداره بیاد اینجا؟!..پس تو مهمونی هم نیستن اره؟!..اونم خندید و گفت :اره خانمی..حق نداره بیاد اینجا..ولی..با تعجب گفتم :ولی چی؟!..--ولی خارج از ویلا حتما چشممون به اون و خانواده ش میافته..-چطور؟!..مکث کوتاهی کرد وگفت :اخه امروز عصر قراره بریم لب دریا..همگی میریم..مادرم و نوید و خاله م هم تا اون موقع می رسن..بدون شک بهنوش و خانواده ش هم میان..به هر حال همسایه مون هستن و..دیگه ادامه نداد..ولی من نگران نبودم..با کمک اریا از پس بهنوش بر می اومدم..هر کاری دلش می خواد بکنه..همون که نسبت بهش بی توجه باشم براش بسته.. اومدم توی سالن که دیدم زینت داره از پله ها میره بالا..صداش زدم..-زینت خانم..برگشت و نگام کرد..--جانم دخترم..به روش لبخند زدم..به دستش اشاره کردم و گفتم:این چیه؟!..بسته رو اورد بالا و گفت :کت و شلوار اقابزرگه..داده بودن خشک شویی براشون اوردن..کاور لباس رو زدم کنار..یه کت و شلوار خوش دوخته مشکی بود..-بدین من می برم..مردد نگام کرد وگفت :اخه..با لبخند بسته رو از دستش گرفتم و گفتم :می برم میدم به اقابزرگ..خیالتون راحت..--ولی دخترم..سرمو تکون دادم و گفتم :اشکال نداره..می دونم چی می خواین بگین..فقط اتاق اقابزرگ کدوم طرفه؟!..--طبقه ی بالا..دست چپ..در اول..-باشه ..ممنون.. اروم از پله ها رفتم بالا..پشت در ایستادم..قلبم با هیجان توی سینه م می تپید..دستام طبق معمول که هیجان زده می شدم یخ کرده بود..تقه ای به در زدم..خواستم دومین تقه رو هم بزنم که صداشو شنیدم :بیا تو..درو باز کردم..رفتم تو..نگاهی به اطرافم انداختم..با دیدنش توی اون حالت قلبم فشرده شد..روی سجاده ش نشسته بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت..پشتش به من بود..سرجام خشک شده بودم..ذکرش تموم شد..تسبیح رو بوسید وگذاشت توی سجاده ..به ارومی از جاش بلند شد..سجاده ش رو جمع کرد.. با صدای لرزونی گفتم :قبول باشه اقابزرگ..دستش رو سجاده ش خشک شد..با تردید برگشت عقب..نگام کرد..پر از اخم..با غرور..ولی من نگاهمو از چشمای پر از غرورش نگرفتم..به نگاهم رنگ مهربونی دادم..به کلامم ارامش دادم..نباید ضعیف باشم.. با لبخند رفتم جلو و کاور لباسش رو گذاشتم رو تخت..-بفرمایید..لباستون رو اوردن..من هم گفتم براتون بیارم بالا..درضمن سلیقه تون حرف نداره..مطمئنم این کت و شلوار برازنده ی شماست..با اجازه..به طرف در رفتم.. با شنیدن صداش سرجام میخکوب شدم..تنم لرزید..--صبر کن..اروم برگشتم ..نگاهش با اخم به من بود..سرمو انداختم پایین..چشمامو باز و بسته کردم و اب دهانمو قورت دادم..باید اروم باشم..نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم..-بله اقابزرگ..با من کاری داشتید؟!.. سجاده ش رو گذاشت تو کمد..عصازنان به طرفم اومد..رو به روم ایستاد..از ابهتش..نگاه مغرورش..حالت چهره ش..داشتم سنکوب می کردم..نگاهش سنگین بود..هر کار می کردم اروم باشم..بازم نمی شد..تمام سعیم بر این بود که پی به غوغای درونم نبره.. با صدای بلند و محکمی گفت :چرا می خوای جلب توجه کنی؟!..چرا هی دور وبر من می پلکی؟!..با اینکه بهتون اخطار داده بودم..با اینکه گفته بودم خوشم نمیاد شماها رو اطرافم ببینم ..از فرمانم سرپیچی می کنید؟!..چـــرا؟!..انقدر بلند و کوبنده گفت(چـــرا؟!)که چهارستون بدنم لرزید..گلوم خشک شده بود..چونه م می لرزید..بغض کرده بودم..یعنی ترسیدم؟!..نه..من ضعیف نیستم..من بهارم..نباید بشکنم..قوی باش بهار..حرفتو بزن..یه چیزی بگو ولی سکوت نکن..بغضمو پس زدم..ولی بود..هنوز هم بیخ گلوم گیر کرده بود..ولی بازم حرفمو می زنم..سکوت دردی رو درمان نمی کنه.. نگاهمو راست و مستقیم دوختم تو چشمای سردش..به کلامم گرما دادم..لحنم قاطع بود..-اقابزرگ..من قصد جلب توجه ندارم..دروغ چرا..اره..دوست دارم تنها نظر شما رو جلب کنم..ولی برداشت شما اشتباست..قصد و قرضی ندارم..تنها هدف من از این کارا اینه که منو قبول کنید..بذارید عروستون باشم..بذارید یه خانواده داشته باشم..من اریا رو دارم..همه کسم اریاست..ولی دنبال خانواده م..دوست دارم منم عضوی از یک خانواده باشم..به خدا دیگه طاقت ندارم..اریا شوهرمه..پشتمه..سایه ش بالا سرمه و از این بابت روزی هزار بار خداروشکر می کنم..ولی اریا پدر داره..مادر داره..شما رو داره..دوست دارم خانواده ی اون خانواده ی من هم باشن..می خوام حس نکنم تنهام..حس کنم پدر دارم..درک کنم که مادر دارم..افتخار کنم که یه بزرگتر سایه ش بالا سرمونه.. صورتم خیس از اشک بود..با پشت دست صورتمو پاک کردم و با هق هق گفتم :به خدا چیز زیادی ازتون نمی خوام..فقط خانواده م باشین..قبولم کنین..همین.. با گریه دستمو گرفتم جلوی دهانم و از اتاق زدم بیرون..بیش از این نمی تونستم بمونم..حس می کردم پاهام قدرتی نداره که جلوش بایستم..چشمام به خاطر جوشش اشک تار می دید..صدام از زور بغض می لرزید..توانی ندارم.. رفتم تو اتاقمون..اریا رفته بود شهر..گفته بود کاری داره و زود بر می گرده..پدر ومادرش و خاله و شوهر خاله و نوید هم تازه رسیده بودند .. هر کدوم تو اتاق خودشون بودن..نشستم رو تخت..سرمو گرفتم تو دستام..بعد ازاینکه یه دل سیر گریه کردم و خودمو خالی کردم..از جام بلند شدم..ابی به صورتم زدم و لباس عوض کردم..ولی چشمام هنوز سرخ بود..*******روی تخته سنگ نشسته بودم..به دور از بقیه..اریا پشت سرم ایستاده بود و داشت با نوید حرف می زد..پدر ومادراشون اونطرف زیرانداز پهن کرده بودند و می گفتن ومی خندیدن..نگاهم پر از حسرت بود..بهشون سلام کرده بودم ولی همه یه جورایی سرد جوابمو دادن..مادر اریا و خاله ش گرمتر از بقیه بودند پدر نوید هم معمولی بود..اما پدر اریا نگاهم هم نمی کرد..اقابزرگ تو ویلا مونده بود.. صدای چند نفر رو شنیدم..برگشتم..همزمان اریا و نوید هم برگشتن و پشت سرشون رو نگاه کردن..بهنوش وپدر و مادرش بودن..پدرو مادرش رفتن سمت بزرگترا و بهنوش هم با لبخند به طرف ما می اومد.. از جام تکون نخوردم..صدای نوید رو شنیدم که اروم گفت :اوه اوه خواهر سیندرلا هم اومد..همینو کم داشتیم..اریا گفت :بی خیال نوید..محلش نده روش کم میشه میره..--من محلش ندم اون که از رو نمیره..حالا ببین..حق با نوید بود..این دختر دیگه از حد گذرونده بود.. جلومون ایستاد..سلام کرد ..اریا و نوید زیر لب جوابشو دادن..منم همینطور ..با بی خیالی رومو برگردوندم وبه دریا خیره شدم..بهنوش پوزخند زد وگفت :به به..چه استقبال گرمی..نوید هم مثل خودش جوابش رو داد :منتظرت نبودیم که حالا توقع استقبال گرم هم ازمون داری..-- بیشتر منظورم به اریا بود نه شما جناب سروان.. اینبار اریا جوابش رو سرد داد..--اولا اقای رادمنش نه اریا..دوما من کاری با تو ندارم که بخوای با منظور یا بی منظور با من حرف بزنی..بهنوش با لحن ارومی گفت :قبلا برام اریا بودی الانم هستی..مگه چیزی فرق کرده؟!.. نوید هم این وسط جوش اورده بود..با اخم گفت :دیگه روتو داری بیش از حد زیاد می کنی..اگر احترام من و اریا رو نگه نمی داری لااقل به احترام خانمش مراعات کن و هر چیزی رو به اون زبون تند و تیزت نیار..گرچه تو این چیزا سرت نمیشه.. بهنوش به من نگاه کرد و لبخند کجی گوشه ی لباش نشست ..با لحن مسخره ای گفت :خانمـــش؟!..اوهــو..حالا هر چی..بازم من دوست دارم با اریا صمیمی برخورد کنم..کاری هم به خانمـــش ندارم..داشت منو مسخره می کرد؟!..پس چرا سکوت کرده بودم؟!..این دختر بیش از حد بی شرم و حیا بود..تا به حال توی عمرم همچین ادمی رو ندیده بودم.. از رو تخته سنگ بلند شدم و ایستادم..چشم تو چشم هم دوخته بودیم..نگاه اون با نفرت و حسادت بود..نگاه من با ارامش و خونسردی.. همون موقع پدر اریا..اون و نوید رو صدا زد..اریا نگام کرد..به روش لبخند زدم..اون هم با لبخند جذاب و گرمی جوابم رو داد..نگاه عاشقش رو هم من دیدم هم بهنوش..بعد از رفتن اونا نگاهمو دوختم تو چشمای بهنوش..نگاهش پر از حسادت بود..انگار می خواست با نگاهش مثل یه حیوونه وحشی منو تیکه تیکه کنه..برام مهم نبود..نفرت و حسادت وجودشو پر کرده بود.. با لحن ارومی گفتم :با اینکه می دونی اریا ماله منه..شوهره منه..نسبت به تو ذره ای توجه نداره..بازم خودتو کوچیک می کنی؟!..واقعا درک نمی کنم که چرا شأن و شخصیت خودتو میاری پایین؟!..با اینکه می دونی چیزی گیرت نمیاد..--به تو هیچ ربطی نداره..اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!.. اریا بهم گفته بود که هر وقت کسی ازت پرسید اسم و فامیلت چیه بگم "بهار احمدی"..برای همین با جدیت تو صورتش نگاه کردم و گفتم :اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..با پوزخند گفت :بهار احمدی؟!..سکوت کردم..ولی نگاهم حرفشو تایید می کرد.. جلوم سینه سپر کرد و دستشو به کمرش گرفت..با خشم گفت : هرکی که می خوای باش..واسه م مهم نیست..ولی اینو تو گوشات فرو کن..نمی ذارم اریا ماله تو باشه..نمیذارم همه ی ثروتشو ماله خودت کنی..اون بهشتی که برات ساخته ماله منه..این خوشبختی که داری توش واسه خودت حال می کنی ماله منه..همه چیزه اریا ماله منه..فهمیــــدی؟.. عصبانی شدم..خدایا این دختر چقدر بی شرم بود..هم وجود اریا رو می خواست هم ثروتشو..ولی من فقط اریا برام مهم بود..فقط خودش..-هر کار دلت می خواد بکن..ولی اخرش این تویی که بازنده میشی نه من..چون بین من و اریا عشق وجود داره..این عشق رابطه ی ما رو محکم می کنه..علاقه ای که ما به هم داریم باعث شده هیچ وقت نسبت به هم بی اعتماد نشیم..هیچ وقت..رابطه ی بین من و اریا محکم تر از این حرفاست که تو بخوای از بین ببریش..پس حالا تو خوب گوش کن..اریا عشقه منه..و عشق من هم می مونه.. با خشم نگاهمو از صورتش گرفتم..می لرزید..از خشم بود..از زور نفرت..برگشتم و خواستم برم سمت اریا که با خشونت محکم از پشت هلم داد و گفت :ولی من نمیذارم عوضی.. چون ناغافل اینکارو کرده بود نتونستم کنترلمو حفظ کنم و خوردم زمین..سرم به لبه ی تخته سنگ برخورد کرد و قبل از اینکه چشمام بسته بشه جوشش و گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم..بعد هم اروم اروم همه چیز جلوی چشمام تیره وتار شد و دیگه چیزی نفهمیدم..*******اریا با صدای جیغ بهار سریع برگشت..بهار روی زمین افتاده بود و بهنوش هم وحشت زده نگاهش می کرد..بی معطلی به طرفش دوید..ماسه های زیر سرش خونی شدند..زانوهایش خم شد..کنار بهار زانو زد..اشک در چشمانش حلقه بست..دستان لرزانش را به طرف شانه هاش بهار برد و او را برگرداند..نیمه ی چپ صورت بهار غرق در خون بود..اریا با دیدنش از ته دل فریاد زد..همه دورش جمع شده بودند..اریا فریاد می زد و بهار را صدا می کرد.. ولی بهار بیهوش شده بود..سریع از روی زمین بلندش کرد..صورت بهنوش از اشک خیس بود.. اریا با خشونت سرش داد زد :به ولای علی..اگر سر بهارم بلایی بیاد دماری از روزگارت در میارم که تا عمر داری نتونی فراموشش کنی..بهنوش با ترس گفت :ا..اریا من..کاریش نداشتم.. پاش گیر کرد خورد زمین..نوید با عصبانیت داد زد :تو خیلی بیجا کردی..خودم دیدم هلش دادی..تا اومدم به اریا بگم دیدم بهار پرت شد زمین وسرش خورد به لبه ی تخته سنگ..اریا سرخ شده بود..نگاه وحشتناکی به بهنوش انداخت که بهنوش قدمی به عقب برداشت..اریا همانطور که بهار را در اغوش داشت به طرف ویلا دوید..نوید هم در کنارش بود..--اریا بهار رو ببر تو ویلا..-چی میگی؟!..باید ببرمش بیمارستان..سرش شکسته..--دایی مهبد اومده.. می تونه تشخیص بده چیش شده..تا بیمارستان راه طولانیه..ممکنه دیر بشه..بذار اول دایی ببینش..شاید فقط ضربه خورده..اریا مردد بود..-تو از کجا می دونی دایی اومده؟!..--قبل از اینکه این اتفاق بیافته بهم زنگ زد..داشتم باهاش حرف می زدم که دیدم بهنوش بهار رو هل داد.. تردید داشت..ولی نوید درست می گفت..بیمارستان خیلی از ویلا فاصله داشت..داییشان مهبد متخصص مغز و اعصاب بود..بدون شک می توانست به بهار کمک کند.. بی معطلی رفت داخل..بقیه هم پشت سرش وارد شدند..نوید :تو ببر بذارش رو مبل من میرم دایی رو صدا کنم..-باشه فقط زود بیا..نوید سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت.. نگاه همه پر از نگرانی بود..ولی قلب اریا با دیدن بهارش در ان وضعیت به درد امده بود..قطره اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..بهار را روی مبل توی سالن خواباند..کنارش زانو زد..دستان سرد بهار را در دست گرفت و فشرد..چشمانش را روی هم گذاشت و فشرد..قطره اشکی دیگر به روی گونه ش چکید..همه با تعجب به او نگاه می کردند..تا به حال کسی اشک اریا را ندیده بود..ولی او برای بهارش اشک می ریخت..بی تاب بود..طاقت دیدن بهار را در این وضعیت نداشت.. نوید همراه اقابزرگ و مهبد از پله ها پایین امد..مهبد کنار بهار نشست..سوئیچش را به طرف نوید گرفت و گفت :برو از تو ماشین کیفمو بیار..زود باش..نوید سوئیچ را گرفت و از ویلا خارج شد..اریا از جایش بلند شد..پشتش را به بقیه کرد..اشک هایش را پاک کرد.. رویش را برگرداند..اقابزرگ نیم نگاهی به اریا انداخت..دوباره نگاهش را به بهار دوخت..مظلومانه چشمانش را بسته بود و نیمه ی چپ صورتش خون الود بود..نوید وارد ویلا شد و کیف را به مهبد داد..اقابزرگ با خشم رو به اریا گفت :کی این بلا رو سرش اورده؟!..اریا کلافه دستی بین موهایش کشید و با حرص گفتم :بهنوش..اومده بودن لب دریا..من و نوید باهاش حرفمون شد..بابا صدام کرد تا رفتم پیشش دیدم بهار جیغ کشید.. برگشتم دیدم افتاده رو زمین..نوید گفت دیده که بهنوش هلش داده .. ظاهرا سرش با تخته سنگ برخورد کرده و.. ادامه نداد..به بهار نگاه کرد..بغض راه گلویش را بسته بود..عذر خواهی کرد..با قدم هایی بلند به طرف دستشویی رفت..مشتش را پر از اب کرد وچند بار به صورتش پاشید..سرمای اب هم از حرارت درونش کم نکرد..از دستشویی بیرون امد..با صدای بلند اقابزرگ سرجایش ایستاد..--همین الان میری این دختره ی نفهم رو بر می داری میاریش اینجا..زود باش..اریا نیم نگاهی به بهار انداخت..مهبد گفت :زنت به هوش اومده ..خون زیادی ازش رفته..اما دختر قوییِ..باید بهش سرم وصل کنم..مادر اریا گفت :داداش ببریمش تو اتاقی که اونطرف سالنه..اینجا راحت نیست.. اریا جلو رفت و بهار را روی دست بلند کرد..چشمان بهار بسته بود..اریا و مهبد به طرف اتاق رفتند..اریا لبانش را به گوش بهار نزدیک کرد و زیر لب به طوری که مهبد نشنود زمزمه کرد :خوبی بهارم؟..بهار ناله ای کرد..--الهی اریا فدای تو بشه خانمی..بهار به ارامی چشمانش را باز کرد..سبزی نگاهش با سیاهی چشمان اریا گره خورد..اریا به رویش لبخند زد..وارد اتاق شدند..بهار را روی تخت خواباند..رو به مهبد گفت :دایی من میرم پیش اقابزرگ ببینم چی میگه..زنمو به شما سپردم..می خوام عین روز اول تحویلم بدیش..مهبد خندید وگفت :پسر مگه ماشین اوردی صاف کاری؟..درکت می کنم دایی..به روی چشم..خدا رو شکر سرش نشکسته ولی زخمش عمیقه..تو برو به کارت برس..هوای عروس خوشگلمون رو دارم..اریا با ارامش لبخند زد و نفس عمیقی کشید..از اتاق خارج شد..مهبد به روی بهار لبخند زد وگفت :خوبی دایی جان؟..دخترم جاییت درد نمی کنه؟..بهار زیر لب با صدای گرفته ای بریده بریده گفت :سرم..خیلی..درد..می کنه..--طبیعیه دخترم..ضربه دیده..ولی اسیب جدی ندیده..طاقت بیار..الان بهتر میشی..مشغول کارش شد..سرمی به دستش وصل کرد..داخلش مسکن تزریق کرد تا دردش را تسکین دهد..مشغول شست شوی زخمش شد..*******اریا از ویلا خارج شد..جلوی ویلای اقای شکیبا ایستاد..زنگ را فشرد..خود بهنوش جواب داد..--بله..--باز کن.. چند دقیقه طول کشید تا اینکه در باز شد..بهنوش همراه پدرش جلوی در ایستاد..اریا بی توجه به پدر بهنوش رو به او گفت :با من بیا..زود باش..رنگ از رخ بهنوش پرید..پدرش با اخم گفت :کجا؟!..دختر من جایی نمیاد..اریا با جدیت تمام..درست مانند زمانی که از مجرمی بازجویی می کرد با همان سردی کلام گفت :اقای هدایت..دختر شما از عمد خانم من رو هل داده..ایشون الان مجرم محسوب میشن..تن بهنوش لرزید..پدرش با صدای بلند گفت :به چه حقی به دختر من میگی مجرم؟..زنت خودش افتاده زمین تقصیر دختر من نیست..--ولی ما شاهد داریم که حرفاش ثابت می کنه دختر شما مقصره..حالا هم باید با من بیاد..--کجا؟!..--فعلا ویلا..بعد هم کلانتری..با خشم گفت :کلانتری؟!..ولی دختر من کاری نکرده..اون بی گناهه..اریا پوزخند زد وگفت :من ازش شکایت می کنم..تا الان هم جلوش کوتاه اومدم..ولی ظاهرا دختر شما قصد نداره پاشو از زندگی خصوصی من و خانمم بکشه کنار..الان هم قصد جونش رو داشته و من از این یه مورد نمی گذرم..خانم بهنوش هدایت بازداشت هستند..الان هم باید همراه من بیان..سریعتر.. پدرش از زور خشم سرخ شده بود..داد زد :ولی من نمیذارم ببریش..--اگر بخواین دخالت کنید و جلوی کار من رو بگیرید مجبورم شما رو هم با خودم ببرم..پس بهتره همکاری کنید..پدرش با خشم و عصبانیت در چشمان سرد و جدی اریا خیره شد..سکوت کرده بود..اریا با جدیت رو به بهنوش گفت :با من بیا..باید بریم ویلا..اقابزرگ باهات کار داره..بعد هم میریم کلانتری..بهنوش با التماس به اریا نگاه کرد..ولی اتش خشمی که در درون اریا شعله می کشید با این نگاه ها خاموش نمی شد..*******بهنوش همراه اریا وارد ویلا شد..نگاهی به جمعیت حاضر در سالن انداخت..به هیچ وجه گریه نمی کرد..نگاهش همچنان پر از غرور بود.. اقابزرگ جلو امد..با خشم عصایش را بر زمین کوبید و سرش داد زد :دختره ی بی چشم و رو..مگه اون شب به تو و خانواده ت اخطار نداده بودم که دیگه نمیخوام دور و بر خانواده م ببینمتون؟..بهنوش با جسارت در چشمان اقابزرگ خیره شد و گفت :بله گفتید..ولی بهار که جزوی از خانواده ی شما نیست..اون یه مزاحمه که اریا..نامزده من رو ازم دزدید..--خفه شو دختر..زیادی گستاخ شدی..اریا هیچ وقت نامزد تو نبود..هیچ وقت..این من بودم که می خواستم دستی دستی بدبختش کنم..تو لیاقت این خانواده رو نداشتی..اون موقع که من شماها رو به اسم هم خوندم تو پاک بودی..یه نوزاد معصوم..اون موقع هیچ وقت نمی دونستم که همچین افعی بار میای..حالا هم داری از پشت به تک تک اعضای خانواده ی من خنجر می زنی؟!..می دونم باهات چکار کنم..رو به اریا گفت :ازش شکایت می کنی..باید ازاین کارش درس عبرت بگیره..تا بفهمه که نباید به خانواده ی کامرانی و اعضای خانواده ی من اسیبی برسونه.. همه ی نگاهها به طرف اقا بزرگ کشیده شد..با این حرفش دهان همه باز ماند..مخصوصا بهنوش..من من کنان گفت :ولی..ولی اون دختر که..عضوی از خانواده ی شما نیست..اون..اقابزرگ با خشم فریاد زد :خفه شو..بهار همسر اریاست و از وقتی که به عقد اریا در اومد عضوی از این خانواده محسوب شد..بهتره اینو خوب تو گوشات فرو کنی تا بعد از این خیاله خام برت نداره..بهار زنه اریاست و زنش هم می مونه..اون عضوی از این خانواده ست..شیرفهم شد؟.. چشمان همه از زور تعجب گرد شده بود..بهنوش وحشت زده به اقابزرگ نگاه می کرد..رنگ از رخش پریده بود..نگاه اقابزرگ جدی وکلامش محکم بود..اقابزرگ رو به اریا گفت :از اینجا ببرش ..اریا سرش را تکان داد..بهنوش همراه اریا و نوید از ویلا خارج شد..سکوت سنگینی بر فضای سالن حاکم بود.. سرم درد می کرد..سمت چپ پیشونیم می سوخت..ولی هیچ کدوم از اینها باعث نشد که حرفای اقابزرگ رو نشنوم..همه رو شنیدم..اقابزرگ گفت که منم عضوی از خانواده هستم..باور کنم؟!..یعنی حقیقت داره؟!..یاشاید هم جلوی بهنوش اینطور وانمود کرد..نمی دونم..گیج شدم..هم خوشحال بودم ..هم نبودم..حس دوگانه ای داشتم.. کم کم به خواب رفتم و از اطرافم غافل شدم..با گرمی دستی به روی صورتم چشمامو باز کردم..نگاهم کمی تار بود..چند بار پشت سر هم پلک زدم تا دیدم واضح شد..از بوی عطر تنش فهمیدم خودشه..لبخند نشست رو لبام..صورتشو به صورتم چسبوند..داغ بود..زمزمه کرد :خوبی خانمم؟..زیر لب گفتم :اره..بهترم..صورتشو رو به روی صورتم قرار داد..تو چشمای هم نگاه کردیم..لبخند گرمی به روم پاشید و گفت :خداروشکر..دختر تو که منو دق دادی..دلت میاد با اریات اینکارا رو بکنی؟..به همون ارومی گفتم :ولی دست من نبود عزیزم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..سرشو تکون داد و گفت :اره..می دونم..همه ش تقصیر بهنوش بود..ولی نگران نباش ..حالش گرفته شد..تا اون باشه قصد جون عشق منو نکنه..با تعجب گفتم :یعنی چی حالش گرفته شد؟!..شونه ش رو انداخت بالا..دستشو تو موهام فرو برد..همونطور که نوازشم می کرد گفت :ازش شکایت کردم..الان بازداشته..-چی؟!..بهنوش الان تو بازداشتگاهه؟!..--اره..حقش بود..دختره انقدر مغروره که حتی یه معذرت خواهی نکرد..کمی سکوت کردم و با صدای گرفته ای گفتم :ولی اریا..انگشتشو گذاشت رو لبام و گفت :هیسسسس..هیچی نگو عزیزم..می دونم دلت کوچیک و مهربونه..ولی بذار کار خودمو بکنم..بیشتر از 2 شب نمیذارم تو بازداشت بمونه..می خوام ادم بشه..اینکه بفهمه این کارا عاقبت خوبی نداره..به حرمت همسایگی واشنایی چندین و چندسالمون می بخشم ..ولی اگر بخواد بازم تو زندگیم سرک بکشه و اذیتمون کنه از این بدتر باهاش برخورد می کنم.. در سکوت به صورت جدی و ابروهای گره خورده ش نگاه کردم..با لبخند گفتم :حق با توِ عزیزم..هر کاری که می دونی صلاحه رو انجام بده..باز جوگیر شد..از حالت جدی بودنش خارج شد و شیطون شد..صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :قربونت برم که عاشق اینی هی قلب بیچاره ی اریا رو بلرزونی..تو که می دونی من طاقت ندارم تو رو تو این وضع ببینم پس زودتر خوب شو .. درضمن..تو چشمام خیره شد و گفت :به حرف شوهرت هم گوش کن..اروم خندیدم که سرم تیر کشید..اخم کردم و دستمو به سرم گرفتم..در همون حال گفتم :من که همیشه به حرفت گوش می کنم..با نگرانی گفت :چی شد بهار؟!..سرت درد می کنه؟!..دستمو برداشتم..تو چشمای عاشق و نگرانش خیره شدم و گفتم :نه..هر وقت می خندم یا بلند حرف می زنم جای زخم تیر می کشه و می سوزه..لبخند زد و گفت :خب خانمی ارومتر حرف بزن..لازم هم نیست بخندی..اخم کنی بهتره..راستی چرا سوپتو نخوردی؟!..-میل ندارم..اخم کرد و گفت :مگه دست خودته؟!..الان کاری می کنم که با اشتها بخوریش..با تعجب گفتم :چکار؟!..چشمک زد و ناغافل لبامو محکم و گرم بوسید..بوسه هاش پر حرارت بود..بدن سردمو گرم می کرد..زیر چونه م رو بوسید..چشمام داشت خمار می شد که سرشو بلند کرد..با شیطنت نگام کرد و گفت :حیف که فعلا اوضاع مناسب نیست وگرنه..اروم خندید..به روش لبخند زدم..-شیطون..--چاکر شماییم خانم..حالا احساس نمی کنی یه کم اشتهات باز شده؟!..سرمو تکون دادم و با همون لبخند گفتم :چرا یه کم باز شده..--همینه دیگه..نصف قضیه هل شد..حالا می مونه نصف دیگه ش که باید سوپ رو از دست من بخوری..اونوقت کامل اشتهات باز میشه.. کمکم کرد و یه بالشت گذاشت پشتم..تو جام نشستم..ظرف سوپ رو از روی میز برداشت..قاشق رو زد تو ظرف و جلوی لبام نگه داشت..دهانمو باز کردم و سوپ رو خوردم..به همین صورت چند تا قاشق از سوپ رو خوردم..واقعا عالی بود..اینکه از دستای عشقم غذا می خوردم..اینکه بهم توجه می کرد..فوق العاده بود..اریا تک بود..خدایا از اینکه بعد از پشت سر گذاشتن این همه مشکل اریا رو سر راهم قرار دادی ازت ممنونم..در کنارش واقعا طعم شیرین خوشبختی رو حس می کردم.. بعد از اینکه سوپ رو خوردم..رو به اریا گفتم :همه ی حرفای اقابزرگ رو شنیدم..اصلا باورم نمیشه..اریا متفکرانه نگام کرد وگفت :برای من هم عجیبه..تا به حال ندیدم اقابزرگ انقدر زود تسلیم بشه..الحق که درست گفتن "از محبت خارها گل می شود"..به نظر من اقا بزرگ کم کم داره نرم میشه..با لبخند گفتم :تو اینطور فکر می کنی؟!..یعنی ممکنه بپذیره که من هم جزوی از این خانواده باشم؟!..با مهربونی نگام کرد و گفت :خودتو دست کم نگیر عزیزم..تو انقدر خوب و با محبتی که مطمئنم اقابزرگ خیلی زود محو مهربونیت میشه..نگران نباش.. سکوت کردم..من هم امیدوار بودم..توکلم به خدا بود..--خانمی برای مهمونی به چیزی احتیاج نداری؟..خواستی بگو تا فردا با هم بریم شهر خرید کنیم..-نه همه چیز با خودم اوردم..به چیزی احتیاج ندارم..راستی مهمونی مختلطه یا..--نه عزیزم..اقابزرگ روی این چیزا تعصب داره..زن و مرد پیش هم هستن ولی خانما باید حجاب داشته باشن..نه با چادر و مانتو..مثلا می تونن کت و شلوار یا کت و دامن بپوشن..ولی باید حجابشون رو رعایت کنن..البته مهمونی های اقابزرگ اینجوریه..وگرنه توی فامیل هر کسی مهمونی بگیره برای خودشون هر جور بخوان می گردن..ولی اینجا از این خبرا نیست..همه حرمت اقابزرگ رو نگه میدارن..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :خیلی خوبه..اتفاقا من هم کت و دامن اورده بودم..پس می تونم بپوشمش..لبخند زد و سرشو تکون داد
دقیقا 1 هفته طول کشید تا کارهای عقد انجام بشه..از صبحش یه استرس خاصی داشتم..وای خدا..اصلا باورم نمی شد که دارم همسر اریا میشم..خوشحال بودم..هیجان داشتم..حاضر و اماده توی اتاقم نشسته بودم..قاب عکس مامان تو دستام بود..داشتم باهاش حرف می زدم..از خودم..از اریا..از اینکه امروز راس ساعت 11 به عقد اریا در می اومدم..ای کاش مامان هم در کنارم بود..شاهد عقد تنها دخترش بود..ولی..از این همه ..فقط اه حسرتی بود که از سینه م بلند می شد.. روز قبلش با اریا رفته بودیم خرید..هر چی می دید رو بدون فوت وقت می خرید..هر چی هم بهش می گفتم اخه من این همه لباس رو می خوام چکارکنم؟.. می گفت:لازمت میشه.. قرار شد فردای روز عقدمون به طرف شمال حرکت کنیم..استرس داشتم..یک نوع ترس تو دلم نشسته بود که اذیتم می کرد..نمی دونستم عاقبت این کار چی میشه..اخرش من و اریا برنده ایم یا بازنده..فقط خدا می دونست..قاب عکس مامان رو گذاشتم رو میز کنار تختم..از جام بلند شدم..جلوی اینه ایستادم.. یه مانتوی سفید..شال شیری رنگ..کفش پاشنه بلند سفید..کیف شیری ست با شالم..ارایش ملایمی روی صورتم نشونده بودم..همه چیز اماده بود برای ورود اریا..داشتم تو اینه خودم رو برانداز می کردم که زنگ در زده شد..بعد از اون هم 2 تا تقه به در خورد..خودش بود..اریا.. به طرف در رفتم..کیفم رو انداختم رو شونه م..در رو باز کردم..مات و مبهوت نگاهش کردم..وای خدا چه خوش تیپ شده..کت و شلوار مشکی براق..پیراهن سفید..موهاش رو به حالت زیبایی داده بود بالا..ولی چند تار افتاده بود روی پیشونیش..صدای شوخ و مهربونش رو شنیدم..--خانمی اگر پسندیدی بذار بیام تو.. به خودم اومدم..لبخند زدم..از جلوی در رفتم کنار..اومد تو..در رو بستم..بوی ادکلنش مدهوش کننده بود.. جلو اومد..بازوهامو گرفت..نگاهمون تو هم قفل شد..لبخند به لب با صدای ارومی گفت :حاضری عزیزم؟..برای اولین بار بود عزیزم صدام می کرد..همیشه می گفت خانمی..یا بهارم..لبخندم پررنگ تر شد..-اره..پیشونیم رو بوسید..--این لباس خیلی بهت میاد..زیباتر شدی..اروم خندیدم و گفتم :تو که فوق العاده شدی..به یقه ش دست کشید .. پشت چشم نازک کرد و گفت :بله خانم..می دونم.. به شوخی زدم به بازوش..هر دو خندیدیم..منو در اغوش گرفت..چشمامو بستم..بوی عطرش رو به ریه هام کشیدم..-اریا..--جانم..-باورم نمیشه امروز من و تو رسما زن و شوهر میشیم..روی سرمو بوسید.. --باورت بشه عزیزم..امروز دیگه برای همیشه مال خودم میشی..هر دوی ما متعلق به همدیگه هستیم..-می ترسم..--ازچی؟!..-از اینده..از فردا و فرداهایی که قراره بیاد..واهمه دارم.. صداش ارومتر شد..-از اینده نترس بهار..چه بخوایم چه نخوایم فردا از راه میرسه..اینده با کوله ای پر از مشکلاتش میاد.. منو از خودش جدا کرد..دستامو گرفت تو دستش..زل زد تو چشمام..-ولی من و تو با هم..پشت به پشت هم جلوی این همه مشکلات می ایستیم..بهار..-بله.. چند لحظه سکوت کرد..ادامه داد :هیچ وقت..هیچ وقت دستم رو ول نکن..با من باش..مطمئن باش در اینصورت بزرگترین مشکلات هم نمی تونند ما رو از هم جدا کنند..قول میدی؟..سرمو تکون دادم..با عشق نگاهش کردم..-قول میدم..لبخند زد.. --خب اول باید صیغه رو فسخ کنیم..-باشه..نفس عمیق کشید..تو چشمام خیره شد و صیغه رو فسخ کرد..--بریم ..دیگه داره دیر میشه..عاقد منتظره..*******بسم الله الرحمن الرحیم..دوشیزه ی مکرمه..بهار سالاری..فرزند سامان..برای بار سوم می گویم..ایا وکیلم شما را به عقد و نکاح دائم اقای اریا رادمنش ..فرزند حامد.. با مهریه ی یک دست اینه و شمعدان و یک جلد کلام الله مجید..124 سکه تمام بهار ازادی..14 شاخه گل نرگس ..دراورم؟..ایا وکیلم؟.. بزرگتری تو جمع نبود که بگم با اجازه ی بزرگترا..مادرم نبود..پدرم نبود..هیچ کسی رو نداشتم که ازش اجازه بگیرم..چشمام به اشک نشست..ولی سعی کردم اروم باشم.. به اریا فکر کردم..اونو داشتم..عشقم..پیشم بود ..-بلـه..همگی دست زدند..اریا 3 تا از دوستانش رو به عنوان شاهد اورده بود..نوید هم بود..گرمی دست اریا رو به روی دستم حس کردم..دستمو گرفت تو دستش..حلقه ی زیبایی رو به دستم کرد..دیروز که با هم رفته بودیم بیرون برام خریده بود.. تنها یادگاری از مادرم..یک انگشتر بود..انگشتر مردونه ای که مامان همیشه می گفت متعلق به عشقش بوده..یعنی ماهان..همیشه فکر می کردم مامان عاشق باباست و این انگشتر ماله اونه..ولی الان می دونستم که این انگشتر متعلق به ماهان بوده و من امروز..اون انگشتر رو..به انگشت اریا کردم..نگاهش کرد..با لبخند سرشو بلند کرد..تو چشمام خیره شد..نگاهش مشتاق بود..گیرا..من رو هم به هیجان می اورد.. همگی از جامون بلند شدیم..دوستانش و نوید بهمون تبریک گفتند..دوستانش هر کدوم یک سکه به عنوان کادوی عقد بهمون دادند....نوید هم یک ساعت زیبا و شیک به من یکی هم به اریا داد..کادوی زیبایی بود..از همگی تشکر کردیم.. اریا دستمو گرفت .. منو با خودش پشت میز حاج اقا برد ..--ببخشید حاج اقا..می خواستم یه چیز دیگه رو هم به مهریه ی عروس خانم اضافه کنید.. با تعجب نگاهش کردم..حاج اقا گفت :چی پسرم؟..اریا یک سند از توی جیبش در اورد و گذاشت رو میز..-من و همسرم قبلا به هم محرم بودیم..صیغه ی محرمیت خونده بودیم..مهریه ش رو ندادم..از قبل می خواستم که این زمین مهریه ش باشه..حالا می خوام به عنوان مهریه به ایشون داده بشه.. چشمام از زور تعجب گرد شده بود..اریا چی داره میگه؟..بهت زده گفتم :اریا..!!..نگاهم کرد..با لبخند سرشو تکون داد..--باشه پسرم..کارهاشو انجام میدم..وارد سند ازدواجتون می کنم..--ممنونم حاج اقا..دست من رو گرفت ..هر دو روی صندلی نشستیم.. قبل ازاینکه حرفی بزنم خودش شروع کرد:بهار من تورو صیغه ی خودم کرده بودم..باید بهت مهریه می دادم..این حق توست و واجبه..-خب درسته..ولی نه زمین..1 شاخه گل هم قبول بود..-- ولی من برای تو این زمین رو در نظر گرفته بودم..یه زمین تو شمال..جای قشنگیه..فکر می کنم خوشت بیاد..-ولی اخه..اریا..--ولی و اما نیار عزیزم..خودم خواستم..همه چیز من متعلق به توست.. با شرمندگی نگاهش کردم..اریا تک بود..هیچ فکر نمی کردم همچین کاری رو بکنه..واقعا غافل گیرم کرد.. -در برابر این همه خوبی چیزی ندارم که بهت بدم..اصلا نمی دونم چی بگم..--این چه حرفیه بهار؟..همین که حاضر شدی با من ازدواج کنی..همین که با این همه مشکلات تنهام نمیذاری برای من همه چیزه..من هیچی جز عشق از تو نمی خوام.. با شیفتگی نگاهش کردم و گفتم :همه ی وجودمو بهت میدم ..عشق و دوست داشتنم از همه ش بالاتره..اروم خندید.. نوید :به به.. مرغ عشقامون چی تو گوش هم بق بقو می کنند؟!..اریا خندید و نگاهش کرد..--از کی تا حالا مرغ عشقا بق بقو می کنند؟!..نوید خندید و به من و اریا اشاره کرد.. --مرغ عشق های ما که بق بقو می کنند..بقیه رو نمی دونم.. اریا اخم کمرنگی کرد و چپ چپ نگاهش کرد..من و نوید خندیدیم.. نوید چندتا عکس یادگاری ازمون گرفت..دوستان اریا همون جلوی در محضر باهامون خداحافظی کردند و دعوت اریا رو برای صرف ناهار توی رستوران به بعد موکول کردند..هر 3 سوار ماشین شدیم..من و اریا کنار هم نشسته بودیم..نوید رانندگی می کرد..اریا رو به نوید گفت :تو با خودت ماشین نیاورده بودی؟!..--نه با بچه ها اومدم..کجا برم اقا داماد؟..-یه رستوران به انتخاب خودت..--ای به چشم.. اون روز ناهار مهمون اریا بودیم..با شوخی های نوید بهمون خوش گذشت..در همه حال نگاه گرم اریا رو روی خودم حس می کردم..بهم ارامش می داد..نوید جلوی در خونه نگه داشت..ازش بابت زحماتش تشکر کردم و خداحافظی کردم ..از ماشین پیاده شدم که اریا هم همراه من پیاده شد..رو به روم ایستاد..-- من میرم خونه..لباسامو عوض می کنم و میرم ستاد..عصر بر می گردم..به چیزی احتیاج نداری؟..با لبخند نگاهش کردم..-نه..فقط زود برگرد..منتظرت هستم.. لبخند جذابی به روی لبهاش نشست..--باشه خانمی..حتما..مواظب خودت باش..خداحافظ..-تو هم همینطور..خدانگهدار.. سوار ماشین شد..کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم..نگاهی به انتهای کوچه انداختم..رفتم تو و در رو بستم..پشتمو به در چسبوندم..چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم..-خدایا شکرت..بالاخره تموم شد..الان دیگه همسر اریا بودم..بالاخره به عشقم رسیدم..*******--بهت تبریک میگم اریا..بهار دختر خوبیه..لیاقت همو دارید..-ممنونم..بهار فوق العاده ست..از محکم بودنش..اراده ش خوشم میاد..قلب پاک و مهربونی داره..نوید با لبخند سرش را تکان داد..*******تصمیم گرفتم برای شام باقالی پلو با گوشت درست کنم..تازه کارم تموم شده بود..به ساعت نگاه کردم..هنوز 1 ساعتی وقت داشتم..رفتم حمام..یه دوش گرفتم..وای چه خوبه..خستگیم در رفت.. از حموم اومدم بیرون..دور موهام رو حوله پیچیدم..یه تاپ به رنگ سرخ که یقه ش نسبتا باز بود و طرح های زیبایی جلوش داشت..یک شلوار مشکی براق که هر دوتا پاچه ی شلوار تا نزدیک زانو چاک داشت..خیلی خوشگل بود..زمانی که با اریا رفته بودیم خرید این لباس رو به سلیقه ی خودش برام خریده بود.. رفتم جلوی اینه..کمی به خودم نگاه کردم..از حرارت و بخار حموم صورتم گل انداخته بود..به دست و صورتم کرم مالیدم..کمی هم عطر به موچ دستام و زیر گردنم زدم..حوله رو از دور موهام باز کردم..سشوار رو زدم به برق و خشکشون کردم..از بس بلند بود به راحتی خشک نمی شد..هنوز کمی نم داشت که بی خیالش شدم..شونه شون کردم و با گیره ی بزرگی به رنگ نقره ای موهامو پشت سرم جمع کردم..همون موقع صدای زنگ در رو شنیدم..مطمئنا اریاست..باید بهش کلید خونه رو می دادم تا پشت در نمونه.. مانتوم رو روی لباسم پوشیدم..شالم رو انداختم رو سرم و از خونه رفتم بیرون.. در رو باز کردم..خودش بود..با لبخند وارد حیاط شد..-سلام..--سلام خانمی..دستاشو به هم مالید و گفت :بریم تو ..سرده سرما می خوری.. دستشو گذاشت پشتم..هر دو وارد خونه شدیم..از همون جلوی در بو کشید و با اشتیاق گفت :اوممممم چی پختی که بوش کل خونه رو برداشته؟!..با لبخند گفتم :باقالی پلو با گوشت..دوست داری؟..شیطون نگاهم کرد وگفت :دوست که دارم.. ولی نه به اندازه ی تو..اروم خندیدم.. -بنشین تا برات چایی بیارم..--باشه پس بذار یه ابی به دست و صورتم بزنم میام..-باشه.. رفتم تو اشپزخونه..دوتا فنجون چای ریختم و برگشتم..هنوز نیومده بود..سینی رو گذاشتم زمین..مانتو و شالم رو در اوردم.. رفتم تو اشپزخونه تا شام رو اماده کنم..اشپزخونه مون اپن نبود..برای همین دیده نمی شدم..با شنیدن صدای در فهمیدم اومده تو..زیر قابلمه ی برنج رو خاموش کردم..همه چیز اماده بود..از اشپزخونه رفتم بیرون..داشت چایی می خورد..سرشو چرخوند ..با دیدن من چایی پرید تو گلوش و به سرفه افتاد.. هل شدم..سریع رفتم طرفش و با دست اروم به پشتش زدم ..دستشو اورد بالا که یعنی نزن..دستمو کشیدم عقب..-خوبی؟!..صورتش سرخ شده بود..سرشو تکون داد..ولی هنوز سرفه می کرد..رفتم تو اشپزخونه براش اب اوردم..یک نفس سر کشید..حالش بهتر شده بود..کنارش نشستم..به روم لبخند زد..به صورتش دست کشید..عرق کرده بود.. -چی شد یهو؟!..چرا چایی پرید تو گلوت؟!..نگاهش تو چشمام خیره بود..-حواسم پرت شد..با لبخند گفتم :به چی؟!..--به تو.. لبخندم محو شد..سرخ شدم..نگاهی به خودم انداختم..ای وای..خب حق داره بنده خدا..با تاپ یقه باز و این شلواری که هر کدوم از پاچه هاش تا زانو چاک داشت جلوش نشستم..توقع دارم ریلکس باشه؟!..تا حالا جلوش اینجوری لباس نپوشیده بودم..سرمو انداختم پایین..تک سرفه ای کرد تا هر دو از جو سنگینی که بینمون به وجود اومده بود بیرون بیایم..ولی من هنوز سرم پایین بود.. --به خاطر این بوی خوش غذات کم کم دارم از حال میرم..پس رحم کن بیار بخوریمش..اروم سرمو بلند کردم..به روی لباش لبخند بود..نگاهش اروم بود..لبخند کمرنگی زدم..از جام بلند شدم..-باشه الان میارم..--پس منم میام کمکت..همراه من وارد اشپزخونه شد..سفره رو برد که بندازه..من هم غذا رو کشیدم.. شام رو خوردیم..ولی تمام مدت سنگینی نگاه اریا رو به خوبی روی خودم حس می کردم..اینبار اروم که نشدم هیچ قلبم دیوانه وار توی سینه م شروع به تپیدن کرد..هیجان داشتم.. بعد از شام نذاشت ظرفارو بشورم..خودش شست..کنارش ایستاده بودم و نگاهش می کردم..کمی باهام صحبت کرد..که وقتی با اقابزرگ و خانواده ش رو به رو شدم بگم اسمم بهار احمدی هست ..پدر و مادرم هر دو تو یه تصادف فوت کردند..فامیلام همه خارج از کشور هستند..وخیلی سفارش های دیگه که دقیق به همشون گوش می کردم و به حافظم می سپردم..بعد از اون رفتیم تو اتاق من تا وسایلم رو برای فردا جمع کنم..قرار شد فردا صبح از اینجا بریم خونه ی خودش تا چمدونش رو برداره و از همون طرف هم به مقصد شمال حرکت کنیم.. با خمیازه ی اولی که کشید از جام بلند شدم تا رختخوابش رو بندازم..-کجا میری؟!..--میخوام رختخوابت رو بندازم..بلند شد..--بشین خودم میندازم.. رفت تو اتاق..رختخواب ها رو اورد..فکر می کردم مثل همیشه جدا میندازه ولی اینبار یه تشک دونفره اورده بود.. از زور هیجان دستام می لرزید..به هم فشارشون دادم..تشک رو پهن کرد و ملحفه کشید روش..نشست رو تشک..داشت دکمه های پیراهنش رو باز کرد..لامپ رو خاموش کردم..به طرفش رفتم..روی تشک نشستم..پیراهنش رو در اورد..نور مهتاب به داخل اتاق تابید..یه زیرپوش رکابی سفید تنش بود..گیره م رو باز کردم..نمی دونستم امشب می خواد چطور تموم بشه..برای همین هیجان داشتم..طبق عادت هر شبم تو موهام دست کشیدم و ریختم یک طرف شونه م .. دراز کشیدم..پتوم رو انداختم روم..نگاهش کردم..دستش رو گذاشته بود رو زمین و بهش تکیه داده بود..با لبخند نگاهم می کرد..توی اون فضای نیمه تاریک هم می شد فهمید که نگاهش چقدر شیطونه..-نمی خوای بخوابی؟!..--چرا می خوابم..-خب بخواب دیگه..لبخندش پررنگ تر شد..--چشــــم.. در کمال تعجب گوشه ی پتوم رو زد بالا و اومد زیر پتوی من خوابید..شونه م رو گرفت و بلندم کرد..دستشو گذاشت زیر سرم..اون یکی دستش رو هم دورم حلقه کرد..بازوهام برهنه بود..بازوهای اریا هم برهنه بود..گرمای وجودش رو به من منتقل می کرد..از حرارت اغوشش تنم گرم شده بود..لباش رو به گوشم نزدیک کرد..لاله ی گوشم رو بوسید..باران بوسه هاش شروع شد..صورتم رو غرق بوسه کرد..منو برگردوند سمت خودش..روبه روی هم بودیم..چشم تو چشم..سرشو فرو کرد تو موهام..نفس عمیقی کشید..زمزمه کرد :عاشق عطر موهاتم بهارم.. گرمی نفس هاش لابه لای موهام می پیچید..گردنم رو بوسید..در همون حال بازوهام رو نوازش می کرد..خدایا وجودش پر از حرارته..دستاش پوست تنم رو ذوب می کنه..بهم گرما می بخشید..این گرما و حرارت بهم ارامش می داد.. روم خم شد..نگاهم تو نگاهش گره خورده بود..چشم ازش بر نمی داشتم اون هم همینطور..صورتشو اورد پایین..حرارت واقعی..به روی لبهاش بود..با بوسه ای که بر لبم زد این رو با تمام وجود حس کردم..چند بوسه ی اروم بر لبم زد..بعد از اون با ولع شروع به بوسیدنم کرد..به طوری که هم خودم نفس کم اورده بودم هم اریا..عشقمون گرم بود..وجودمون رو به اتیش می کشید.. لبام رو ول کرد..نفس نفس می زد..در همون حال زیر گوشم با صدای لرزانی گفت :بهار..عزیزم..من..زمزمه وار گفتم :تو چی اریا؟!..صورتشو به صورتم مالید و گفت :نمی تونم..نمی خوام..الان نه.. هنوز نفس نفس می زد..چی رو داره سرکوب می کنه؟!..نیازشو؟!..-چیBR رو نمی خوای اریا؟!..مگه امشب..--نه بهار..اینجوری نه.. زیر چونه م رو بوسید..--می خوام برات جشن عروسی بگیرم..بریم ماه عسل..می خوام اولین رابطمون به یادموندنی باشه..برامون بهترین خاطره رو رقم بزنه..الان نه..الان وقتش نیست بهار.. حرفاشو قبول داشتم..فکر نمی کردم بخواد برام جشن عروسی بگیره..فکر می کردم در همین حد که به عقدش در بیام تمومه..ولی اریا در همه حال منو غافلگیرمی کرد.. -اریا من با هر نظری که تو بدی موافقم..ولی من الان زنتم..تو هم حتما نیازهایی داری..من باید برات برطرفش کنم..خب اگر..سرشو اورد بالا..تو چشمام نگاه کرد..زیر لب گفت :درسته..هم من به تو نیاز دارم هم تو به من..انکارش نمی کنم..سرکوبش هم نمی کنم..ولی همین که دارمت..همین که در کنارمی..همین که می تونم ازاین فاصله ی نزدیک گرمیه وجودت رو حس کنم..برام کافیه..یادته بهت چی گفتم؟ هر چیزی تو وقت خودش جذابه..عشق..دوست داشتن..محبت..این رابطه هم باید تو زمان خودش انجام بشه..اونجوری برامون بالاترین و بهترین خاطره میشه..من اینو می خوام.. اریا درست می گفت..تموم حرفاشو قبول داشتم..-باشه..باهات موافقم..با لبخند تو جاش نشست..زیر پوشش رو در اورد..چشمام گرد شد..انداختش کنار تشک..وقتی نگاه منو دید زد زیر خنده..--چرا اینجوری نگام می کنی؟!..با تعجب گفتم :مگه نگفتی که..انگشتشو گذاشت رو لبم..روم خم شد..زمزمه وار گفت :گفتم رابطه ی نزدیکمون باشه برای وقتی که برات جشن عروسی گرفتم..ولی نمی تونم از گرمیه وجودت بگذرم..می خوای این رو ازم دریغ کنی؟!..اگر اذیت میشی باور کن که..اینبار من انگشتم رو گذاشتم رو لباش..-نه اریا..این چه حرفیه..من و تو الان زن و شوهریم..گفتی رابطه ی خیلی نزدیک رو بذاریم به وقتش..این حرفت رو قبول دارم..ولی نمی خوام مانع معاشقمون بشم..منم بهت نیاز دارم.. لبخند زد..من هم به روش لبخند زدم..محکم منو تو اغوشش گرفت..باهام کاری نداشت..گذاشته بود به وقتش..عاشقش بودم..اینکه ادم ضعیف النفسی نبود..اینکه خوددار بود..اینکه همین امشب می تونست به راحتی کار رو تموم کنه ولی اینکارو نکرد..دوستش داشتم..اریا فوق العاده بود..این رفتار و اخلاقش ..باعث می شد بیش از پیش شیفته ش بشم.. اون شب تو اغوشش گم شدم..تو باران بوسه هاش غرق شدم..از گرمی وجودش جون گرفتم..و در اخر هر دو در ارامش کامل ..در اغوش هم به خواب رفتیم..تو مسیر شمال بودیم..هنوز هم استرس داشتم..نمی دونستم اخرش می خواد چی بشه..یا اصلا چطور تموم میشه..اریا چندبار بین راه نگه داشت..هر دفعه یه چیزی می گرفت تا بخوریم..ولی من هیچی از گلوم پایین نمی رفت..انگارکه یه توده ی بزرگ راه گلوم رو بسته بود..جمله ش باعث شد وحشتم چندبرابر بشه..--رسیدیم.. سرکوچه نگه داشت..با نگاه پر از اضطرابم زل زدم به کوچه..نمی دونستم کدوم دره..همه ی خونه ها ویلایی و بزرگ بودند..اریا با انگشت به کوچه اشاره کرد وگفت :اون در سفید رنگ رو می بینی؟..دست راست.. در چهارم..اونجا ویلای اقابزرگه..سرمو تکون دادم..-اره..دیدم..لرزش صدام کاملا محسوس بود.. نگاهم کرد..--بهار..چرا رنگت پریده؟!..لب های خشکیده م رو با زبونم تر کردم ..نگاهمو به کوچه دوختم..-اریا استرس دارم..نمی دونم چرا..ولی می ترسم..چیزی نگفت..گرمی دستش رو به روی دستم حس کردم..نگاهش کردم..با لحن پر از ارامشی گفت :نترس بهار..من که گفتم اتفاقی نمیافته..باید محکم باشی..اگر می خوای همه چیز به خوبی پیش بره نباید بشکنی..وقتی وارد خونه شدیم امکان داره با برخوردهای خوبی از جانب افراد خانواده م مخصوصا اقابزرگ رو به رو نشی..پس قوی باش و این حرف ها رو نادیده بگیر..باشه؟.. سخت بود..خیلی سخت..اینکه بشنوم و دم نزنم..ولی مجبور بودم..باید تحمل می کردم..-باشه..لبخند زد..ماشین رو روشن کرد..رو به روی خونه نگه داشت..هر دو پیاده شدیم..به طرف در رفت..کنارش ایستادم..--سمت راست این باغ یه ویلای دیگه ساخته شده که کسی ازش استفاده نمی کنه..مدتی که اینجا هستیم من و تو اونجا زندگی می کنیم..درضمن مادرم و خاله م هر روز اینجان..تنها نیستیم..ویلای من هم زیاد از اینجا فاصله نداره..حتما به اونجا هم سر می زنیم..در تایید حرفاش سرمو تکون دادم.. زنگ رو فشرد..--کیه؟..--باز کن مادر..زن با خوشحالی گفت :اریا تویی مادر؟!..بیا تو..خوش اومدی..در باز شد..اریا با لبخند دستشو گذاشت پشتم..هر دو وارد شدیم..نگاهم روی باغ و ویلایی که در انتها قرار داشت ثابت موند..واقعا زیبا بود..طرف راست درخت های میوه..طرف چپ هم پر ازدرخت بود..در انتها ویلایی با نمای سفید خودنمایی می کرد..--بریم تو..حرکت کردیم..به ویلا نزدیک تر می شدیم از اونطرف هم اضطرابم بیشتر می شد..اریا دستمو تو دستش گرفت..گرم بود..ولی دست من از یه تیکه یخ هم سردتر بود..زیر گوشم گفت :اروم باش..ای کاش می شد اروم باشم..ولی.. در ویلا باز شد..یک زن میانسال از ویلا خارج شد..با خوشحالی به اریا نگاه کرد ..دهان باز کرد حرفی بزنه که نگاهش به دست من و اریا افتاد..اریا فشار خفیفی به دستم داد..با لبخند رو به مادرش گفت :سلام مادر..به به چه استقبال گرمی..ولی مادرش بی توجه به اریا نگاهش رو به من دوخته بود..زیر لب سلام کردم..جواب نداد..من من کنان در حالی که نگاهش پر ازتعجب بود رو به اریا گفت :این..این دختر کیه اریا؟!..چرا..به دستامون اشاره کرد و چیزی نگفت..انگار حالش زیاد خوب نبود..رنگش هم پریده بود..اریا به داخل اشاره کرد و با همون صدای ارومش گفت : بریم داخل ..براتون میگم..رو به من گفت :برو تو عزیزم..چشمای مادرش از زور تعجب گرد شد..زیر لب گفت :عزیزم؟؟!!..اریا..این ..--می دونم مادر..بریم تو..من و بهار خسته ایم..داخل همه چیزو براتون میگم..مادرش بهت زده از جلوی در کنار رفت..اریا دستشو گذاشت پشتم..هر دو زیر سنگینی نگاه مادرش وارد ویلا شدیم.. من و اریا روی مبل..توی سالن درست کنار هم نشسته بودیم..هنوز دستمو ول نکرده بود..توی این موقعیت هی سرخ و سفید می شدم..ولی تمام سعیم بر این بود که تابلوبازی در نیارم.. مادرش با همون لحن متعجب گفت :اریا ..پسرم زودباش توضیح بده..دارم سکته می کنم ..اریا خیلی ریلکس به من اشاره کرد و گفت :معرفی می کنم..عروستون بهار..به مادرش اشاره کرد وگفت :بهارجان ایشون هم مادرم هما هستند.. لبخند زدم و نگاهش کردم..-خوشبختم..ولی مادرش با دهان باز نگاهش روی منو اریا می چرخید..بهت زده گفت :چ..چی گفتی؟!..عروس من؟!..--درسته..من و بهار ازدواج کردیم..همین دیروز عقد کردیم..--ولی..اخه..این چطور ممکنه؟!..اریا..اقابزرگ..میان حرفش پرید وگفت :اقابزرگ خونه ست؟..--نه..بیرونه..الاناست که پیداش بشه..توروخدا همه چیزو بگو ..تا سکته نکردم بگو اینجا چه خبره؟!.. اریا در کمال خونسردی همه چیز رو برای مادرش تعریف کرد..البته همه چیز که نه..همون چیزهایی که قرار بود بگه..مادرش لحظه به لحظه متعجب تر می شد..اریا سکوت کرد..همه چیز رو گفته بود..-- این تموم ماجرا بود..الان بهار عروس شماست..مادر می خوام باهاش همون رفتار رو داشته باشید که ازتون توقع دارم..منطقی و اروم.. مادرش سکوت کرده بود..زل زده بود به من..نگاهش سنگین بود..سرمو انداختم پایین.. صدای گرفته ی مادرش رو شنیدم :همیشه ارزوم بود عروسیتو ببینم پسرم..اینکه دست عروسمو بگیری بیاری تو خونه ت..ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردم اینطور بشه..اریای من اهل اینکارا نبود..نکنه به خاطر حرف های اقابزرگ اینکارو کردی؟!..سرمو بلند کردم..به اریا نگاه کردم..خونسرد بود.. با لحن قاطعی گفت :این چه حرفیه مادر؟..ازدواجه من و بهار از روی عشق بود..مگه بچه م که به خاطر سر باز زدن از دستورات اقابزرگ دست به چنین کاری بزنم؟..ازدواج که بچه بازی نیست.. مادرش نفس عمیقی کشید..لبخند کمرنگی زد..از جاش بلند شد..به طرفم اومد..رو به روم ایستاد..دست اریا رو ول کردم..از جام بلند شدم..سرم پایین بود.. صدای اروم و مهربونش رو شنیدم..--سرتو بالا بگیر دخترم..سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..اشک تو چشمام حلقه بسته بود..به گونه م دست کشید..نگاهش مهربون بود.. --اریای من انتخاب اشتباه نمی کنه..بچه م رو می شناسم..امیدوارم همینطور باشه که خودش میگه .. لبخند زدم..اریا هم از جاش بلند شد..رو به مادرش گفت :مطمئن باشید همینطوره مادر..بهار دختر فوق العاده ایه..کم کم باهاش اشنا می شید..اون موقع پی به حرفای من می برید.. صدای در اومد..لبخند از روی لب های مادرش محو شد..رنگش پریده بود..با صدای مضطرب و لرزانی گفت :اقابزرگ اومد..وای خدا بخیر کنه.. رو به اریا گفت :برید بالا تو یکی از اتاق ها..فعلا نباید اقابزرگ شماها رو ببینه..الان زنگ می زنم هاله هم بیاد..باید با اقابزرگ حرف بزنیم..زودباشید..الان میاد تو.. صدای باز شدن در ویلا رو شنیدیم..اریا بی معطلی دستمو گرفت و به طرف پله ها رفت..قبل از اینکه اقابزرگ وارد سالن بشه ما از پله ها بالا رفتیم.. در یکی از اتاق ها رو باز کرد..رفتیم تو..در رو بست..هر دو نفس نفس می زدیم..اریا یک دفعه زد زیر خنده..نگاهش کردم..با خنده گفت :عجب موش وگربه بازی شده..اروم خندیدم و چیزی نگفتم..نگاهی به اتاق انداختم..دور تا دور دیوار اتاق پر از قاب عکس بود..یه ساعت قدیمی بزرگ هم گوشه ی دیوار بود.. داشتم یکی یکی قاب عکسا رو نگاه می کردم که گرمی دست های اریا رو دور کمرم حس کردم..از پشت چسبید بهم..سرمو به سینه ش چسبوندم..حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..-اریا تا کی مجبوریم اینطور نقش بازی کنیم؟!..نفس عمیقی کشید وگفت :تا وقتی اقابزرگ از خر شیطون به خیر و خوشی پیاده بشه..لبخند زدم .. تقه ای به در خورد..از هم فاصله گرفتیم..اریا به طرف در رفت..مادرش پشت در بود..بدون اینکه نگاهم کنه با صدای ارومی رو به اریا گفت :بیا بیرون کارت دارم..اریا چند لحظه به مادرش نگاه کرد..برگشت و رو به من گفت :زود بر می گردم..در رو از تو قفل کن..-باشه.. نگاهم نگران بود..همین که ازاتاق رفت بیرون در رو قفل کردم..سرتا پام می لرزید..از رودررو شدن با اقابزرگ وحشت داشتم..کسی که پدرم رو کشته بود..حق نبود..نه..این کار درست نبود..قانون باید پدرم رو مجازات می کرد نه اقابزرگ..این قانون اقابزرگ رو قبول نداشتم..با این حال طبق وصیت مادرم باید عمل می کردم..1 ساعت از رفتن اریا می گذشت..ولی اریا هنوز برنگشته بود..*******مادرش در اتاق را بست..به اریا نگاه کرد..--اقابزرگ فهمیده اومدی..ماشینت رو جلوی در دیده..بهش گفتم رفتی بالا استراحت کنی..می خواد ببینت.. اریا به تکان دادن سر اکتفا کرد..مادرش به او خیره شده بود..نگاهش مشکوفانه بود..اریا :چیزی شده؟!..مادرش با شک نگاهش کرد و گفت :اریا من مادرتم درسته؟!..-البته..--من بزرگت کردم..از اب و گل درت اوردم..تو پسرمی..می شناسمت..می دونم همینجوری دست یه دختر رو نمی گیری بدون اجازه ی من و پدرت ببری عقدش کنی..بعد هم بیاریش تو خونه ت..-چه می خوای بگی مادر؟!..--تو داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی..حقیقت رو بگو اریا..-من که همه چیز رو گفتم..ناگفته ای باقی نمونده..مگه شما بهار رو قبول نکردید؟..-نه..هنوز قبولش نکردم..اریا متعجب گفت :پس اون حرفا که..میان حرفش پرید وگفت :اره..اون حرفا رو جلوی اون دختر زدم..فقط برای اینکه شخصیتت رو زیر سوال نبرده باشم..چون فکر می کردم پسرم عاقله..نمی خواستم جلوی اون دختر شخصیت و غرورت خورد بشه..ولی الان که فقط من و تو توی این اتاق هستیم..می خوام از زبونت حقیقت رو بشنوم..بگو چرا اینکارو کردی؟.. اریا کلافه دستی به موهایش کشید..نگاهش را به زمین دوخت و گفت :چه کاری؟!..--چرا بدون اجازه ی من و پدرت عقدش کردی؟!..اصلا این دختر کیه؟!.. نفسش را بیرون داد..به مادرش نگاه کرد..با لحن جدی گفت :این دختر همسر منه..اینکه چرا اینکارو کردم باید بگم چون عاشقشم..مادر من بهار رو دوست دارم..بحث امروز و دیروز نیست..خیلی وقته فهمیدم دوستش دارم..اون از همه ی مشکلات من خبر داره..می دونه اقابزرگ مخالف ازدواج من با هر کسی جز بهنوشه..می دونه الان همه بهنوش رو نامزد من می دونند..اون دختر با من تو تمام مشکلاتم بوده..توی این مدت خیلی بلاها به سرمون اومده..ولی هر مشکلی رو از سر راهمون برداشتیم..فقط به خاطر عشق و احساسی که بینمون بوده.. -اینها دلیل نمیشه که دست این دختر رو بگیری وبدون اجازه ی بزرگترت ببری عقدش کنی..- مادر من اریام..31 سالمه..می تونم برای خودم..برای زندگی و اینده م تصمیم بگیرم..پسر 20 ساله نیستم که یکی هوامو داشته باشه.. هما رو به رویش ایستاد..به پسرش نگاه کرد..--اریا عوض شدی..یادمه همیشه تا اسم یه دختر رو برای ازدواج جلوت میاوردم بدون اینکه جوابمو بدی از زیرش در می رفتی..هربار سر همین موضوع باهات بحثم می شد..ولی تو زیر بار نمی رفتی..تو روی اقابزرگ ایستادی..کاری کردی که هیچ کس نتونست انجام بده..برای چی اریا؟!..برای کی؟!.. اریا با صدای نسبتا بلندی گفت :به خاطر عشقم مادر..به خاطر بهار..اون موقع که جلوی اقابزرگ ایستادم هنوز عاشقش نشده بودم..هنوز نمی دونستم می تونم دل ببندم..انقدر اطرافیانم بهم تلقین می کردن که قلبم از سنگه و هیچ چیز درش نفوذ نمی کنه که خودم باورم شده بود..به قلبش اشاره کرد وادامه داد :این قلب از سنگ نبود مادر..روح داره..خون درش جریان داره..این قلب احساس حالیشه..تونست عشق رو در خودش جای بده..انقدر بهار رو دوست دارم که به خاطرش از جونم هم می گذرم..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه نمی تونه جلوی من رو بگیره..هر کس به بهار احترام نذاره..هر کس بخواد اذیتش کنه..هر کس باعث رنجشش بشه..باید قیده اریا رو هم بزنه..این حرف اخرم بود مادر.. با قدم های بلند از اتاق خارج شد..هما مات و مبهوت سرجایش ایستاده بود..باورش نمی شد..پسرش..اریا..این حرف ها را زده باشد.. ناخداگاه لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست..رفتار اریا او را یاد برادرش ماهان می انداخت..او هم به سرسختیه اریا بود..در عشق ثابت قدم بود..محکم می ایستاد و از عشقش دفاع می کرد..هنوز هم استقامت های برادرش در مقابل اقابزرگ را فراموش نکرده بود.. زیر لب زمزمه کرد :بچه ی حلال زاده به داییش میره..ولی از خدا می خوام سرنوشتش مثل ماهان نشه..خدا همیشه پشت و پناهش باشه..تقدیر رقم می خوره..دست ما نیست..نمیشه باهاش جنگید..هر چی قسمت باشه همون میشه.. تقه ای به در خورد بعد از اون صدای اریا رو شنیدم..-باز کن بهار..سریع در رو بازکردم..اومد تو..نگاهم کرد..لبخند زد و گفت :اقابزرگ فهمیده من اینجام..هنوز از حضور تو خبر نداره..من میرم پایین ..ظاهرا می خواد منو ببینه.. با نگرانی نگاهش کردم وگفتم :باشه برو..ولی مواظب خودت باش..اروم خندید وگفت :نترس.. اقابزرگ اونقدرها هم ترسناک نیست..کاری با من نداره..زود بر می گردم..سرمو تکون دادم..از اتاق بیرون رفت..ولی من هنوز نگرانش بودم..هم نگران اون و هم نگران اوضاعی که درش بودیم..واقعا سخت بود..این اضطراب ها..استرس و تشویشی که به جونم افتاده بود..واقعا عذاب اور بود..خدایا همه چیز رو بخیر بگذرون..*******اریا از پله ها پایین رفت..می دانست اقابزرگ اکثر مواقع کجا می نشیند..بالاترین جای سالن روی صندلی مخصوصش نشسته بود..رنگ نگاه اریا جدی بود..حالت صورتش سخت و سرد بود..لحنش خشک بود..نباید خودش را ببازد..بازی تازه شروع شده بود.. رو به روی اقابزرگ ایستاد..-سلام.. به عصایش تکیه داده بود..نگاه سردش را به اریا انداخت..با تکان دادن سر جوابش را داد..اریا در دل پوزخند زد..هیچ وقت نشده بود که اقابزرگ جواب سلام کسی را درست و حسابی بدهد..واقعا ادم مغروری بود.. با دست به صندلی اشاره کرد :بنشین..روی صندلی نشست..پا روی پا انداخت..نگاه هر دو به یکدیگر جدی بود.. --می دونم که از موضوع نامزدیت با بهنوش خبر داری..اریا با لحنی قاطع و در عین حال ارامی گفت :بهنوش نامزد من نیست..اقابزرگ نگاه تندی به او انداخت..--لازم نمی بینم حرف های گذشته رو دوباره تکرار کنم..پس ساکت شو و حرف اضافه هم نزن..-حرف اضافه؟!..هه..شما مگه به کسی اجازه می دید حرف بزنه که حالا این چند کلمه رو حرف اضافه می خونید؟.. با صدای بلندی گفت :اریا..بیش از حد گستاخ شدی..-نه اقابزرگ..خودتون خوب می دونید من اهل گستاخی نیستم..می خوام حرفمو بزنم..سرخود رفتید جلو و بهنوش رو خواستگاری کردید..باز هم به اختیار خودتون رفتید انگشتر دستش کردید و بدون اجازه ی من ما رو نامزد هم اعلام کردید..من این وسط چه نقشی داشتم؟..اسمم داماد بوده ولی چه دامادی که تو شب نامزدیش حضور نداشته؟..اصلا این نامزدی رسمیت نداشته.. --نمی خوام حرفی بشنوم..اون شب خودت نیومدی..مردم مسخره ی ما نیستند..بهنوش لیاقتت رو داره..از خانواده ی سرشناسیه..شما با هم نامزد هستید..-ولی من از این دختر خوشم نمیاد..هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم..اقابزرگ با پوزخند نگاهش کرد وگفت :دنبال عشقی؟..پسر جون این حرفا همه ش کشکه..عشق و علاقه چیه؟..من میگم بهنوش برای تو مناسبه بگو چشم و دیگه هم حرفی نباشه.. اریا از جایش بلند شد..نگاه سخت و جدیش را در چشمان اقابزرگ دوخت..با لحن قاطع و محکمی گفت :تو سرنوشت من فقط یک زن وجود داره نه دوتا..--اره..فقط یک زن..اون هم بهنوشه..-نه.. انقدر بلند و صریح این کلمه را بیان کرد که اقا بزرگ را به شدت متعجب ساخت..اریا ادامه داد :بهنوش اون کسی نیست که توی زندگی و سرنوشت من نقش داره.. نگاه مشکوکی به او انداخت..لحنش.. مشکوک بودن نگاهش را تایید می کرد..--اریا چی می خوای بگی؟!..-من .. -سلام..هر دو متعجب برگشتند..اقابزرگ با دیدن بهار نگاهش پر از تعجب شد.. رو به اریا با تحکم و صدای بلندی گفت :اریا..این دختر کیه؟!.. نگاه اریا به بهار بود..بهار سرش را پایین انداخت..دستانش را مشت کرده بود..از حالتش می شد فهمید که استرس دارد..اریا به طرفش رفت..جلوی دیدگان متعجب و پر از خشم اقابزرگ دست یخ زده ی بهار را گرفت..با صدای بلند رو به اقابزرگ گفت :این دختر..همسرمنه..بهار.. صدای فریاد اقابزرگ باعث شد بهار با وحشت دست اریا را فشار دهد..اریا زیر لب با لحن خونسردی گفت :بهار اروم باش..ضعف نشون نده.. ولی دست خودش نبود..صورت اقابزرگ سرخ شده بود..به عصایش تکیه داد و از جایش بلند شد.. صورت اقابزرگ از زور عصبانیت سرخ شده بود..دیگه نمی خواستم مخفی بشم..تا به کی؟..بالاخره باید با واقعیت ها رو به رو می شدم..جلوی اریا ایستاد..به عصاش تکیه داد..نگاه تیز و دقیقی به هر دوی ما انداخت..اریا هم با جسارت تو چشماش خیره شده بود..اقابزرگ زیرلب رو به اریا غرید :یک بار دیگه بگو.. چه غلطی کردی پسر؟..--بهار زنه منه..فریاد زد :خفه شو..بعد از اون هم سیلی محکمی تو صورت اریا زد..صورت اریا به طرف راست برگشت..جیغ خفیفی کشیدم و بازوش رو فشردم..اشک تو چشمام جمع شد..زیر لب صداش کردم :اریا..دستشو اورد بالا..سکوت کردم..صورتشو برگردوند..جای دست اقابزرگ روی صورتش مونده بود..عصبانی شده بودم..اخه این مرد به چه حقی به صورت اریا سیلی می زد؟!..چرا با نوه ش اینطور برخورد می کرد؟!.. مادرش به طرفمون اومد..کنارش ایستاد..نگاه نگرانش رو به اریا دوخت..به اقابزرگ نگاه کردم..نباید ضعف نشون بدم..من اینجام که دل سنگی این مرد رو نرم کنم..کاری کنم دلش به رحم بیاد..باید بتونم.. اریا رو به اقابزرگ گفت :اقابزرگ این یک حقیقته..من و بهار ازدواج کردیم..تنها زن توی زندگی من این دختره.. اقابزرگ با دست به در ویلا اشاره کرد و داد زد :از خونه ی من برو بیرون..دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..همه چیز تموم شد..خونسرد گفت :نه..من از این خونه نمیرم..هم مادرش و هم اقابزرگ هر دو متعجب نگاهش کردند..اریا ادامه داد :من و همسرم مدتی تو ساختمون اون طرف باغ زندگی می کنیم..یادتون که نرفته..3 دونگ این ویلا به نام عزیزجون بود اون هم به نام من زد..اون ساختمون برای منه و من و همسرم می خوایم فعلا اونجا زندگی کنیم.. دهان همه باز مونده بود..نمی دونستم اون ساختمونی که اریا ازش حرف می زد متعلق به خود اریاست.. از چشمان سرخ اقابزرگ خشم و عصبانیت شعله می کشید.. با حرص گفت :خیلی خب..برو تو ساختمون خودت زندگی کن..ولی نمی خوام طرف ویلای من پیداتون بشه..فراموش نکن که من دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..این رو هم بدون از اینجا موندن پشیمون میشید..شک نکن..عصازنان با قدم های کوتاه از پله ها بالا رفت.. مارش گفت :اریا این چه کاریه؟!..چرا می خوای اینجا زندگی کنی؟!..عقلت رو از دست دادی پسر؟!..--نه مادر عقلم سرجاشه..اقابزرگ باید بهار رو بپذیره..ما اینجا می مونیم تا زمانی که اقابزرگ خودش شخصا این رو اعلام کنه..حرف های امروزش رو جدی نمی گیرم..می دونم عصبانی شده..--ولی پسرم می دونی که اقابزرگ هیچ وقت از تصمیمش بر نمی گرده..--اره میدونم..ولی من هم تلاش خودمو می کنم..شما نگران نباشید مادر..خودم همه چیز رو درست می کنم.. مادرش نیم نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد..اه کشید وگفت :نمی دونم والا..خدا اخر و عاقبت این ماجرا و ختم بخیر کنه..من برم ببینم حالش بد نشده باشه..--باشه..من و بهار هم میریم تو ساختمون اونطرف باغ..مادرش لبخند کمرنگی زد و گفت :امان از دست تو..عین خیالت هم نیست نه؟!..تو هم یک دنده ولجبازی.. سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت..اریا با لبخند نگاهم کرد..دستمو گرفت..رفتیم بیرون..به سمت راست رفت..دستمو از تو دستش در اوردم..با تعجب نگاهم کرد..سرجام ایستادم..--چیزی شده؟!..-اریا..من نمی تونم با این مسئله کنار بیام..--کدوم مسئله؟!..-اینکه در مقابل اقابزرگ قد علم کنی..هرچی باشه اون بزرگتره..احترامش هم واجبه..من این کار رو درست نمی دونم.. اریا کمی سکوت کرد..--نه بهار..مطمئن باش من کار اشتباهی نمی کنم..درضمن من بهش توهین نکردم..فقط از حقم دفاع کردم..-ولی تو امروز به خاطرمن سیلی خوردی..به خاطر من این جنگ و دعوا به پا شد..کلافه شده بود..رو به روم ایستاد..--بهار قبلا هم بهت گفته بودم..اینکه مطمئن باش استقبال گرمی ازمون نمیشه..من اقابزرگ رو می شناسم..نگران چیزی نباش..-ولی اون گفت که تو دیگه نوه ش نیستی..اروم خندید و دستشو دور شونه م حلقه کرد..حرکت کرد..من هم باهاش همقدم شدم..--عزیزم اقابزرگ تو اوج عصبانیت یه حرفی می زنه بعد هم خیلی زود پشیمون میشه..درسته..شاید تو این یه مورد به این راحتی کوتاه نیاد..ولی اون هم ادمه..بالاخره یه کاریش می کنیم دیگه..اولین قدم رو برداشتیم..اینکه اینجا بمونیم..بقیه ش هم انشاالله درست میشه.. -واقعا این ساختمون ماله تو ِ ؟رو به روی ساختمون ایستادیم..طرح بیرونش جالب بود..به سبک خونه های شمالی ساخته شده بود..3 تا پله می خورد ..رفتیم بالا توی ایوون ایستادیم..به اطراف نگاه کردم..فوق العاده بود.. --عزیزجون قبل از مرگش 3 دونگ این باغ رو به نام من زد..اقابزرگ ملک و املاک زیاد داره..ولی من از این قسمت باغ خیلی خوشم میاد..برای همین گفتم که این ساختمون ماله منه..یه باغ دیگه هم هست که واقعا براش زحمت کشیدم..به قول نوید یه تیکه از بهشته..با دستای خودم ابادش کردم..حتما یه روز می برم نشونت میدم..به نام اقابزرگه..هر کار کردم ازش بخرم قبول نکرد..بهم گفت با بهنوش ازدواج کن بهت میدم ولی من زیر بار نرفتم..-با اینکه انقدر دوستش داری زیر بار نرفتی؟..تو چشمام زل زد و با لحن گیرایی گفت : انقدر که تو برام مهمی اون باغ اهمیت نداره..لبخند زدم وگفتم :پس الان هم باید بی خیالش بشی؟!.. نگاهم کرد..لبخند خاصی زد و اروم گفت :عمرا..من اون باغ رو به دست میارم..اونجا برام پر از خاطره ست..از دوران کودکی نوجوانی و جوانی..تصمیم دارم هر وقت ماله من شد برای زندگی بریم اونجا..فعلا اینجا هستیم تا پایان نقشه بعد هم میریم خونه ی من..اگر خدا خواست و اون باغ قسمتمون شد برای همیشه میریم اونجا.. با لبخند سرمو تکون دادم..دستشو گذاشت پشتم و گفت :خب خانمی بریم تو که کلی کارداریم..بعد هم برم چمدونامون رو از پشت ماشین بیارم..-باشه.. وارد خونه شدیم..داخلش هم بزرگ بود ولی معلوم بود خیلی وقته تمیز نشده..گرد و خاک روی کل اثاثیه نشسته بود..باید یه خونه تکونی حسابی می کردیم.. خونه تکونی تا شب طول کشید..اریا رفت از بیرون غذا گرفت ..مادرش برامون غذا اورد ولی اریا قبول نکرد..داشتم ظرف غذا رو از روی میز بر می داشتم ..در همون حال نگاهی به اطرافم انداختم..خونه از تمیزی برق می زد..عالی شده بود..اریا داشت با تلویزیون ور می رفت..همه ی شبکه ها برفک نشون می داد.. ظرفا رو گذاشتم تو اشپزخونه و برگشتم..روی مبل دونفره ای نشستم و نگاهش کردم..-اریا..هنوز با تلویزیون درگیر بود..--جانم..-همه ی این وسایل رو خودت خریدی؟!..تلویزیون رو خاموش کرد..از جاش بلند شد و به طرفم اومد..کنارم نشست..دستاشو دور شونه م حلقه کرد..--نصف بیشترش رو اره..هر دو سکوت کرده بودیم..سوالی که مدت ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رو به زبون اوردم..-تو از کجا فهمیدی که اقابزرگ قاتله پدرمه؟!..سکوت کوتاهی کرد وگفت :از زبون خودش شنیدم.. با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :مستقیما بهم نگفت..توی اتاقش بود..لای در باز بود..داشتم از جلوی اتاقش رد می شدم که صداش رو شنیدم..از همونجا نگاهش کردم..قاب عکس داییم رو گرفته بود تو دستاش وباهاش حرف می زد..می گفت که انتقامش رو گرفته..می گفت سامان سالاری تقاص خون ریخته شده ی تو رو پس داد.. می دونستم سامان سالاری قبلا توی این خونه زندگی می کرده..حتی چهره ش رو یادمه..ولی نمی دونستم اون داییم رو کشته و اقابزرگ هم انتقام گرفته..بین حرفاش همه چیز رو فهمیدم.. -عکس العملت چی بود؟!..نفس عمیقی کشید و منو به خودش فشرد..--چکار می تونستم بکنم؟..من مرد قانونم..درسته..ولی نمی تونستم به دستای پدربزرگم دستبند بزنم و بندازمش تو زندان..هم مدرکی نداشتم و هم اینکه ابروی خانواده می رفت..اقابزرگ.. بزرگ خاندان کامرانیه..اگر به جرم قتل دستگیرش می کردم..نفسش رو داد بیرون و ادامه داد :نمی دونم بهار..توی اون لحظه مغزم کامل قفل کرده بود..گیج شده بودم..حرفای اقابزرگ برام بی معنا ومفهوم بود..ولی کم کم برام جا افتاد و پی به حقیقت ماجرا بردم..وقتی اسم پدرت رو گفتی برام اشنا بود..بعد که فکرکردم فهمیدم کی هستی..من پدرت رو به خاطر می اوردم..مرد خوبی بود..اون و دایی ماهان هیچ وقت از هم دور نمی شدند..رفتارش متین و اروم بود..اصلا باورم نمی شد چنین کاری ازش سر زده..موضوع پیچیده شده بود..ولی قضیه ی تو فرق می کرد..من ساکت ننشستم..در موردت تحقیق کردم..دیدم اونی که فکر می کردم نیستی..بعدش هم که با مادرت حرف زدم وبه یقین رسیدم.. سکوت کرد..داشتم به حرفاش فکر می کردم..من هم گیج شده بودم..با شنیدن صدای در هر دو نگاهمون به اون سمت چرخید..اریا از کنارم بلند شد و گفت :کیه؟!..-منم اریا..باز کن.. مادرش بود..در رو باز کرد..داخل نیومد..از همون جلوی در گفت :بیا اقابزرگ کارت داره..پدرت هم اومده..اریا چند لحظه سکوت کرد..نیم نگاهی به من انداخت..رو به مادرش گفت :باشه..بریم.. وقتی خواست درو ببنده با لبخند نگاهم کرد و سرشو تکون داد ..چند دقیقه نشستم دیدم برنگشت رفتم تو اشپزخونه تا ظرفا رو بشورم..همه ش به این موضوع فکر می کردم که اگر اقابزرگ از موضوع قتل پسرش ماهان خشمگینه منم هستم..خب پدر من هم کشته شده بود..به دست همین مرد..ولی من طلبی ازش نداشتم..پدر من به ناحق یک جوون رو کشته بود..نمک خورده بود و نمکدون شکسته بود..اقای کامرانی دستشو گرفته بود وکمکش کرده بود..ماهان براش عین برادر بود..ولی پدر من این خانواده رو نابود کرد..داغ یک جوون رو به دلشون گذاشت..پدرش هم داغ پدرم رو به دل ما گذاشت..این هم حق نبود..پس قانون برای چیه؟..به قول اریا موضوع پیچیده ست..نمی دونم باید شرمنده باشم یا از کسی متنفر بشم.. شیر اب رو بستم..داشتم دستامو با حوله خشک می کردم که یهو برقا قطع شد..سرجام میخکوب شدم..هنوز از شوک رفتن برق ها در نیومده بودم که با شنیدن صدای پنجره ی اشپزخونه که محکم خورد به دیوار جیغ کشیدم.. تاریک بود..نمی تونستم دراشپزخونه رو پیدا کنم..دستمو به دیوار گرفتم..قلبم تند تند می زد..وحشت کرده بودم..اشک صورتمو خیس کرده بود..باد بدی می وزید..پنجره باز وبسته می شد..بالاخره در رو پیدا کردم..اومدم بیرون..با تعجب دیدم از بیرون نور می زنه تو خونه..مگه برقا قطع نشده؟!..فضا هنوز تاریک وترسناک بود..با پاهای لرزون رفتم کنار پنجره از پشتش داشتم بیرون رو نگاه می کردم..اره ..تو ویلای اقابزرگ برق بود..یک دفعه سایه ی یک مرد افتاد روی زمین..درست زیر پنجره ..همچین جیغ کشیدم و رفتم عقب که از بلندی صدام وحشتم چندبرابر شد..نفس نفس می زدم..سایه روی پنجره افتاد..عقب عقب رفتم..پشتم محکم خورد به میز..درد بدی توی کمرم پیچید..از زور درد و وحشت بلند بلند گریه می کردم.. جیغ زدم :اریــا..اریا.. به تاریکی عادت کرده بودم..برای همین اریا رو خیلی خوب می دیدم.. نگاهش برق خاصی داشت..مخصوصا توی اون فضای نیمه تاریک به خوبی این برق نگاه دیده می شد.. شوق داشتم..شوق نیاز..شوق یکی شدن با اریا..شوهرم..عشقم.. ضربان قلبش رو حس می کردم..اونم هیجان داشت..داغ بودیم..پر از خواهش..پر از التماس..برای یکی شدن..برای با هم بودن..و.. اون شب بودم..با اریا موندم..با اریا کامل شدم.. تو اغوش پر از حرارتش.. زیر بارون بوسه هاش..زیر نگاه سوزانش.. با دنیای دخترانم وداع کردم.. با صدای گریه ی من اریا چشماشو باز کرد..کنارم خوابیده بود..نیمخیز شد.. با نگرانی گفت :بهارم..چی شده؟!.. مثل مار به خودم می پیچیدم.. -درد دارم اریا..دارم میمیرم..کمرم داره منفجر میشه.. هراسون از جاش بلند شد..دیدم که داره تندتند لباساشو می پوشه..بعد هم رفت از تو کمد یه مانتو وشلوار وشال دراورد و انداخت رو تخت..همونطور که دکمه های پیراهنش رو می بست گفت :الان می برمت بیمارستان عزیزم..تحمل کن.. نمی تونستم..حس می کردم تموم اجزای بدنم دارن از هم جدا میشن..درد شدیدی زیر دل و کمرم می پیچید.. کمک کرد لباسامو بپوشم..چشمای اشکیم رو بوسید..رو دست بلندم کرد..از خونه رفتیم بیرون..سوز بدی می اومد..حالم اصلا خوب نبود..فقط گریه می کردم.. اریا منو خوابوند صندلی عقب ماشین و نشست پشت فرمون و حرکت کرد..با سرعت رانندگی می کرد..نمی دونم چقدر طول کشید تا رسیدیم بیمارستان.. دوباره بغلم کرد..رفتیم داخل.. رو به یکی از پرستارا با صدای بلند گفت :کمک کنید..خانمم حالش خوب نیست.. 2 تا از پرستارا با ویلچر اومدن جلو..اریا منو نشوند رو ویلچر و رفتیم تو یکی از بخش ها.. چشمام سیاهی می رفت..هر دقیقه دردم شدیدتر می شد.. بستری شدم..اریا بیرون بود..خانم دکتر اومد بالای سرم..همراهش یکی از پرستارا هم بود.. به پیشونیم دست کشید و گفت :دخترم دقیقا کجات درد می کنه؟..به شوهرت که میگم مشکل خانمتون چیه..میگه کمرش درد می کنه.. با ناله گفتم :خانم دکتر دارم میمیرم..کمرم و زیر دلم خیلی درد می کنه.. سرشو تکون داد و گفت :دورهَ ت شروع شده؟... منظورشو فهمیدم..سرمو تکون دادم.. --پس چی؟!.. توی اون هاگیر واگیر شرمم می شد بهش بگم موضوع چیه.. با درد گفتم :من..وشوهرم..امشب.. دیگه چیزی نگفتم..خدا کنه خودش فهمیده باشه..اتفاقا فهمید تا تهشم خوند.. لبخند خاصی زد و گفت :اهان..اولین شب رابطه تون بوده درسته؟..تازه ازدواج کردین؟.. سرموبه نشونه ی مثبت تکون دادم.. --خب این حالت ها در بعضی نوعروس ها طبیعیه..نگران نباش دخترم..چیز مهمی نیست.. معاینه م کرد و بعد از اون رو به پرستار چند تا سفارش کرد.. اونم تندتند یادداشت می کرد..از اتاق رفت بیرون.. سوزش سوزن سرم رو توی دستم حس کردم..ولی دردم شدتش بیشتر بود..یه امپول توی سرم تزریق کرد و بعد هم از اتاق بیرون رفت .. 10 دقیقه ای گذشته بود..احساس می کردم دردم کم شده.. در باز شد..اریا اومد تو..نگاهش مملو از نگرانی بود..صندلی رو گذاشت کنار تختم و روش نشست..دستای سردمو گرفت تو دستاش..مثل همیشه گرم بود.. با صدای گرم وگیراش گفت :خوبی خانمم؟..بهتری؟.. سرمو تکون دادم و با لبخند بی جونی گفتم :بهترم..دیگه درد ندارم.. لبخند زد وگفت :خداروشکر..شرمنده م..همه ش تقصیره منه.. -نه اریا..خانم دکتر گفت این حالت ها طبیعیه..تقصیر تو نبوده.. اروم خندید و گفت :از یه طرف پیش خودم میگم تقصیره منه عزیزدلم داره درد می کشه..از اونطرف هم میگم خب اخرش باید این اتفاق میافتاد..نمی دونستیم بعدش چی میشه.. با خوشرویی گفتم :با تو درد کشیدن هم برام لذتبخشه اریا.. چند لحظه نگام کرد..اروم از روی صندلی بلند شد..روی صورتم خم شد..پیشونیم رو بوسید.. زیر لب زمزمه کرد :فدای تو بشم که انقدر ماهی..امیدوارم لیاقت این همه خوبیه تو رو داشته باشم.. -اون لیاقت رو من باید داشته باشم که تو رو دارم.. گونه م رو نوازش کرد وگفت :نگو اینو گلم..تو فرشته ای.. نرم گونه م رو بوسید..لبخند زدم..یاد حرف امشبش افتادم.. -اریا.. --جانم.. --واقعا اون کسی که منو ازدریا نجات داد تو بودی؟!.. اروم خندید و روی صندلی نشست.. --اره.. -پس چرا زودتر نگفتی؟!.. --موقعیتش نبود..خودت که می دونی هر وقت حرف از گذشته کشیده می شد وسط یه اتفاقی می افتاد و همه چیزو خراب می کرد..ولی دیشب بهترین فرصت بود که برات همه چیزو بگم..از خودم و احساسم..از حس دوست داشتنم.. محو کلامش شده بودم..اون حرف می زد ومن لذت می بردم.. -اریا.. -جونه دلم.. -اون کی بوده که با حرفاش باعث شد انقدر عصبانی بشی؟!..خودت امشب گفتی.. اروم اروم لبخند از روی لباش محو شد..اخماشو کشید تو هم..تعجب کرده بودم.. نفس عمیق کشید و از جاش بلند شد..کنار پنجره ایستاد..با کلافگی توی موهاش دست کشید.. -امروز ستاد خیلی شلوغ بود..حسابی خسته شده بودم..لحظه شماری می کردم زودتر کارم تموم بشه برگردم خونه پیشت.. مثل همیشه سوار ماشینم شدم و اومدم سمت خونه..از دور دیدم یه دختر جلوی در ویلا ایستاده..تعجب کردم.. همه ش اطرافشو می پایید.. ماشین رو جلوی خونه نگه داشتم..با تعجب دیدم بهنوشه..از ماشین پیاده شدم..با لبخند به طرفم اومد..اخمامو کشیدم تو هم..نمی دونستم واسه چی اینورا پیداش شده.. قبل از اینکه حرفی بزنه بهش توپیدم :تو اینجا چکار می کنی؟!.. به روی خودش نیاورد.. --اومدم تورو ببینم.. - چی می خوای؟!.. --هیچی نمی خوام..فقط می خوام به حرفام گوش کنی.. -زود بگو و برو..نمی خوام بیخودی اینجا وقتم رو تلف کنم.. --حالا دیگه حرف زدن با من وقت تلف کردنه؟.. -اگر حرفی برای گفتن نداری برو .. --دارم.. -پس بگو.. --اینجا؟!.. محکم گفتم :همینجا.. --اخه جلوی همسایه ها خوب نیست.. نگاهی به اطرافم انداختم..در ماشین رو بستم و قفلش رو زدم.. رفتم پشت در تو باغ ایستادم اون هم دنبالم اومد.. -بگو.. بعد هم برو رد کارت.. سکوت کوتاهی کرد وگفت :اریا چرا نمی خوای من رو قبول کنی؟..من تو رو.. -خفه شو بهنوش..من زن دارم..متاهلم..تعهد حالیمه..اگر می خوای این حرفا رو تحویلم بدی من هم نمی ایستم و گوش کنم..برو رد کارت.. به گریه افتاد.. --اریا من دوستت دارم..چرا نمی خوای بفهمی؟..می دونم متاهلی..ولی ..منو هم یه گوشه از این زندگیت جا بده.. با حیرت نگاش کردم.. -چی می خوای بگی؟!.. -- بذار باهات باشم..قول میدم که.. قبل از اینکه حرفشو کامل کنه سرش داد زدم :ساکت شو..هیچ می فهمی چی داری میگی؟!.. --اره می فهمم..من اینجام که اینا رو بهت بگم..اون روز که از اینجا رفتیم با خودم عهد کردم دورتو خط بکشم ولی نتونستم..به خودم گفتم شانسمو امتحان می کنم میرم بهش میگم دوستش دارم..اگر قبولم کرد که از خدامه ولی اگر قبول نکرد دیگه هیچ وقت ازدواج نمی کنم.. -پس برو به فکر یه دبه ترشی باش..چون من هیچ وقت همچین غلطی رو نمی کنم..من به زنم..به عشقم متعهدم..دوستش دارم و اهل ازدواج مجدد هم نیستم..اینو تو گوشات فرو کن.. اتیش گرفت..داد زد :هه..جناب سرگرد اریا رادمنش..انقدر سنگ خانمت رو به سینه نزن..می دونم دوستش داری..ولی امیدوارم اونم لیاقت علاقه ی تو رو داشته باشه.. مشکوک نگاش کردم و گفتم :منظورت چیه؟!.. پوزخند زد و با چشم به اون طرف باغ اشاره کرد.. --دیدم که پسرخاله جانت رفت تو باغ..خبر نداشت اقابزرگ مارو از باغ بیرون کرده..فکر کرد اومدم دیدنش..برای همین تا توی باغ باهاش اومدم..دیدم طرف خونه ی اقابزرگ نرفت..یک راست رفت طرف خونه ی شما.. -خب که چی؟..نوید هر وقت که دوست داشته باشه می تونه بیاد خونه ی من..حتما باهام کار داشته.. -- می دونست الان خونه نیستی پس چرا پاشده اومده اینجا؟..حتما یه قصد و قرضی داشته.. با خشم سرش داد زدم :حرفتو صاف و پوست کنده بزن..نپیچون.. --نمی پیچونم..خب به هر حال..بهار خانمت خوشگله..تو دل برو و ..خب دیگه..نوید هم مرده ..مطمئنا نمی تونه جلوی خودشو بگیره.. -ببند دهنتو..نوید مثل برادره منه..من به بهارم اعتماد کامل دارم.. --هه..برادر؟..مطمئنی که اونم زنت رو به چشم زن برادرش می بینه؟..چند بار که اومدم اینجا تا با اقابزرگ حرف بزنم دیدم که تو باغ دارن با هم حرف می زنند..انگار زیاد با همدیگه صمیمی هستن.. با این حرفاش اتیش گرفته بودم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم.. -اقابزرگ تورو انداخته بیرون..باز میای اینجا چه غلطی بکنی؟.. --نترس جناب سرگرد..دیگه نمیام..البته اگر.. انگشتمو به نشونه ی تهدید گرفتم جلوش وگفتم :ببین بهنوش..بهتره پاتو از گلیمت درازتر نکنی..قضیه ی من و تو تموم شده..من متاهلم و متعهد..دیگه نمی خوام این دور و برا ببینمت..شیرفهم شد؟.. پوزخند زد و با نفرت نگام کرد.. --اره..خیلی خوب هم شیرفهم شدم..نترس..تازه می فهمم که لیاقتم رو نداشتی..واز این بابت هم خوشحالم..برو بچسب به زندگیت باد نبرش..خوش باشی جناب سرگرد.. بعد هم از باغ زد بیرون..چند لحظه فقط سرجام وایساده بودم و به در نگاه می کردم..تو موهام دست کشیدم.. از حرفاش کلافه شده بودم..من به تو اعتماد داشتم..به نوید هم همین طور..اگر همه ی عالم هم حرفای بهنوش رو تحویلم می دادن بازم من می گفتم بهاره من پاکه..این حرفا همه ش پوچ و بی اساسه.. نفسش رو داد بیرون..برگشت و روی صندلی کنارم نشست.. دستمو گرفت تو دستاش وهمونطور که با انگشتام بازی می کرد گفت :اومدم پشت در..کلیدمو در اوردم که در رو باز کنم ولی دستم رو قفل خشک شد.. صدای قهقهه و خنده ی تو و نوید رو شنیدم..قلبم لرزید..حس کرد برای چند لحظه روح از تنم خارج شد و دوباره با سرعت برگشت به جسمم.. باورش برام سخت بود..نوید..برادرم..با تو..کسی که تا سر حد مرگ عاشقش بودم..همه ی هستیم ..الان..اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم.. یک دفعه صدای بهنوش پیچید تو سرم ..تنم یخ بست..(دیدم که پسرخاله جانت رفت تو باغ..خبر نداشت اقابزرگ مارو از باغ بیرون کرده..فکر کرد اومدم دیدنش..برای همین تا توی باغ باهاش اومدم..دیدم طرف خونه ی اقابزرگ نرفت..یک راست رفت طرف خونه ی شما..می دونست الان خونه نیستی پس چرا پاشده اومده اینجا؟..حتما یه قصد و قرضی داشته..خب به هر حال..بهار خانمت خوشگله..تو دل برو و ..خب دیگه..نوید هم مرده ..مطمئنا نمی تونه جلوی خودشو بگیره..مطمئنی که اونم زنت رو به چشم زن برادرش می بینه؟..چند بار که اومدم اینجا تا با اقابزرگ حرف بزنم دیدم که تو باغ دارن با هم حرف می زنند..انگار زیاد با همدیگه صمیمی هستن..) حرفای مزاحم..توی سرم تکرار می شد..داشت عذابم می داد..نمی خواستم باور کنم ولی صدای خنده ی نوید و تو..ارامشم رو ازم گرفت.. درو باز کردم..با چیزی که دیدم مردم و زنده شدم..تو خم شده بودی سمت نوید و اونم داشت می خندید..فکرای خوبی تو ذهنم نیومد.. خشک شده بودم..دستم رو دستگیره ی در مونده بود..باورم نمی شد..انگار همه ی باورهام..اعتمادم..همه و همه پوچ شدن و رفتن هوا.. انقدر عصبانی بودم که دوست داشتم گردن نوید رو بشکنم..ولی هنوز اونو برادر خودم می دونستم..تو هم عشقم بودی..واسه ی همین قبل از اینکه کار دست شما دوتا و خودم بدم رفتم تو اتاق..برای اینکه یه وقت بلایی سر نوید نیارم گفتم نیاد تو.. ولی تو اومدی..اومدی و با نگاهت..با چشمای پر از اشکت خنجر زدی به قلبم..نگاهت همون صداقتی رو داشت که وقتی داشتم ازت بازجویی می کردم تو چشمات دیده بودم..لحنت همون مظلومیتی رو داشت که اون موقع بهم می گفتی من بی گناهم.. انگار اون زمان..اون صحنه ها..اون روزها برام داشت تکرار می شد..شده بودی همون بهار که برای اثبات بی گناهیش صادقانه می گفت من بی گناهم..منم شده بودم همون اریایی که می گفتم اعتراف کن که گناه کاری.. نگاهت سرگردونم کرد..نمی دونستم چی درسته چی غلط..زدم از اتاق بیرون..حرکاتم دست خودم نبود..داشتم خفه می شدم..هوا برای نفس کشیدن کافی نبود.. پیراهنم رو در اوردم..افتادم رو کاناپه..سرم داشت منفجر می شد..صدای هق هق تورو می شنیدم واحساس می کردم قلبم از کار افتاده..داشتم می مردم.. برای 1 لحظه به نداشتنت فکر کردم..دیدم دوام نمیارم..نه..من بدون بهارم نمی تونستم طاقت بیارم.. پشیمون بودم..نوید برادرم بود..بهم گفت کاری نکرده..اون لکه..اون دستمال توی دستت نشون می داد که دارید راست می گین ولی منه احمق باورتون نکردم..غیرتم بر اعتمادم غلبه کرده بود..هم غیرت و هم شک ..هر دو منو تا سرحد مرگ بردن.. اومدی و با التماس به خاک مادرت قسم خوردی..دیگه شک نداشتم که داری راست میگی..بدون قسم هم باورت کرده بودم..زود تصمیم گرفتم..تو عصبانیت نتونستم جلوی خودمو بگیرم.. بغضم گرفت..اشک تو چشمام جمع شد..من بهارم رو اذیت کرده بودم..عزیزدلمو..کسی که براش میمردم..ازت خواستم منو ببخشی.. انقدر قلب کوچولت مهربون و پاک بود که سریع بخشیدی.. فراموش کردی که بهت اعتماد نکردم..از یاد بردی که اریا چطور باهات برخورد کرد.. تو چشمای هردوی ما اشک جمع شده بود..چونه ش می لرزید..از جا بلند شد.. نرم لبامو بوسید و گفت :نوکرتم..تا اخر عمرم خداروشکرگذارم که تورو به من داد..اینکه عاشقتم..اینکه دارمت..اینکه همسرمی..اینها منو به اوج می رسونه.. سرمو به سینه ش تکیه دادم .. نوازشم کرد.. چون سرم تو دستم بود..نمی تونستم بغلش کنم.. زمزمه وار گفت :عاشقتم..تا لحظه ی مرگم ..تا وقتی که این قلب تو سینه م می تپه ..عشقت از قلبم بیرون نمیره.. -منم همینطور اریا..خیلی دوستت دارم.. سرمو بوسید..دیگه درد نداشتم..یا اگر هم داشتم تو اغوش اریا دردی رو حس نمی کردم.. فقط با اون.. و در کنار اون ..احساس خوشبختی می کردم..لحظه ای دور از اریا برام مرگ بود.. --بهار..من و تو همدیگرو داریم..خوشبختیم..فقط یک چیز این وسط می مونه.. با تعجب گفتم :چی؟!.. تو چشمام نگاه کرد و خندید :اینکه باید به فکر کلید قلب اقابزرگ باشیم.. خندیدم وگفتم :اتفاقا نوید هم امشب همینو می گفت.. --چی می گفت؟!.. -می گفت اگر می خوای به قلب اقابزرگ راه پیدا کنی اول باید سرخط رو بگیری وبری..توی مسیر کلید رو پیدا کنی و تهش هم برسی به قلب اقابزرگ.. اریا با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :پسره ی فرصت طلب.. با تعجب گفتم :چی؟!.. در همون حال خندید وگفت :اینو من بهش گفته بودم..اینکه بهار باید اینجوری اقابزرگ رو راضی کنه..می بینی؟..اومده دقیق حرف من رو به تو تحویل داده اونم به اسم خودش.. خنده م گرفت..نوید واقعا پسر شیطونی بود.. --باید فردا برم ازش معذرت بخوام..رفتار خوبی باهاش نداشتم.. با لبخند سرمو تکون دادم.. اون شب بعد از تموم شدن سرم و سفارشات دکتر برگشتیم خونه.. تا صبح تو اغوشش با ارامش خوابیدم.. نفس عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد..نوید پشت میزش نشسته بود..با شنیدن صدای در سرش را بلند کرد..با دیدن اریا بهت زده از جایش بلند شد.. اما اریا نگاهش سرد و جدی بود..به طرف نوید رفت..با خشم نگاهش کرد..نوید اب دهانش را قورت داد..مسیر نگاهش تنها به سمت اریا بود.. اریا میز را دور زد و درست رو به روی نوید ایستاد..کمی نگاهش کرد..دستش را بالا اورد که نوید هم همزمان چشمانش را بست.. اریا لبخند زد و را در اغوش کشید..نوید فورا چشمانش را باز کرد..حیرت کرده بود.. قبل از انکه چیزی بگوید اریا گفت :نوکرتم داداش.. نوید خودش را از اغوش اریا جدا کرد..نگاه هر دو در چشمان یکدیگر بود.. نوید لبخند بزرگی زد و گفت :چاکرتم به مولا..شرمنده م .. --نه نوید..تو و بهار تقصیری نداشتید..مقصر بهنوش بود.. نوید متعجب گفت :بهنوش؟!..چرا اون؟!.. اریا سرش را تکان داد و روی صندلی نشست.. --اون روز که از سرکار برگشتم جلوی خونه دیدمش..یه مشت حرف بی ربط تحویلم داد..به یک کدومش هم توجه نکردم..ولی وقتی اومدم تو وشماها رو توی اون وضعیت دیدم.. نوید میان حرفش پرید و گفت :اهـــان..دیگه نمی خواد ادامه بدی..تا تهشو خوندم..تحت تاثیر قرار گرفتی و زدی به سیم اخر.. اره؟.. اریا لبخند محوی زد و سرش را تکان داد.. نوید روی صندلیش نشست.. --درکت می کنم..شاید اگر منم جای تو بودم همین برخورد رو می کردم..حتی صدبرابر بدترش ..بازم مردونگی کردی نزدی تو صورتم و رفتی تو اتاق.. اریا سکوت کرده بود.. نوید اروم خندید وگفت :حالا بی خیال این حرفا..بگو ببینم دیروز چرا نیومدی ستاد؟!.. اریا مکث کوتاهی کرد وگفت :حال بهار خوب نبود..موندم پیشش.. نوید ابرویش را بالا انداخت و با تعجب گفت :زدیش؟!.. اریا چند لحظه گنگ نگاهش کرد..تازه پی به معنای حرفش برد.. خندید و گفت :نه بابا..مگه من دلم میاد بهار رو کتک بزنم؟..گفتم که حالش خوب نبود..همین.. نوید چیزی نگفت و تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.. -از کیارش چه خبر؟..حکم اجرا شد؟.. --اره..همون روز حکم اعدامش اجرا شد..اون و پدرش رو با هم اعدام کردن.. اریا اه عمیقی کشید و گفت :حیف..واقعا حیف از جوونیش که اینطور تباه شد..تاوان پس داد نوید..هر وقت یادشون میافتم.. یاد حمیدی و احمدی وسعادت..3 تا از بچه های گروهمون میافتم که چطور غرق در خون جون داده بودن..میگم گناهشون چی بود که سرنوشتشون اینطور شد؟..واقعا چرا باید کیارش باهاشون اینکارو می کرد؟..نوید همه ی این بلاها یه تاوانی هم داره..کیارش و پدرش هر دو پس دادن..بدجور هم پس دادن.. --درسته..منم هنوز اون اتفاق رو فراموش نکردم.. ******* امروز حالم بهتر بود..کمی اش درست کرده بودم..واقعا خوش مزه شده بود.. کنارش خورشت فسنجون هم درست کردم..به اریا گفتم نوید رو شام دعوت کنه خونمون.بیچاره اون شب که قسمت نشد از فسنجون بخوره..لااقل امشب تلافیش در بشه.. با سلیقه اش رو ریختم تو کاسه ی بلور و روش رو با نعنا داغ و سیرداغ و کشک تزیین کردم..یه پر نعنای تازه هم گذاشتم وسطش.. یه دیس پلو و یه بشقاب خورشت فسنجون ریختم تو بشقاب ..همه رو گذاشتم تو سینی و از خونه رفتم بیرون..می خواستم برای اقابزرگ ببرم.. بوی سیرداغ و نعنا داغ کل باغ رو برداشته بود.. سینی رو گذاشتم جلوی در ویلا..چندتا تقه به در زدم..دویدم و پشت دیوار مخفی شدم..سرک می کشیدم ببینم در باز میشه یا نه.. خدمتکار اومد بیرون..سینی رو دید..برش داشت..به اطرافش نگاه کرد..رفت تو و درو بست..نفس حبس شدم رو دادم بیرون و لبخند زدم.. قدم اول..جلب توجه..
ظرف پنیر رو گذاشتم تو سفره..سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..خواب بود.. کنارش نشستم..دستمو اروم کشیدم به صورتش..پلکش لرزید.. دستمو به شونه ها و بازو هاش کشیدم..کف دستشو نگاه کردم..روی زخم رو چسب زده بود..با نوک انگشت نوازشش کردم.. سرمو بالا گرفتم..چشماش باز بود..داشت با لبخند نگاهم می کرد.. -سلام..صبح بخیر.. تو جاش نیمخیز شد..دستی به گردنش کشید ..کمی نگاهم کرد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد.. --سلام خانمی..صبح شما هم بخیر.. با لبخند نگاهش کردم.. -بیا..صبحونه حاضره.. --ساعت چنده؟.. با گفتن این حرف نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت..9 بود.. سریع از جاش بلند شد.. --دیرم شده..امروز باید می رفتم ستاد.. حوله رو دادم دستش و گفتم :تا دست و صورتت رو اب بزنی منم چایی رواماده می کنم.. با لبخند نگاهم کرد.. --باشه..ممنونم.. رفتم تو اشپزخونه..توی فنجون چایی ریختم و همراه شکر اوردم سر سفره..داشتم چایی رو براش شیرین می کردم که اومد..داشت صورتشو خشک می کرد..رو به روم نشست.. بعد از خوردن صبحونه حاضر شد..جلوی اینه ایستاده بود و موهاشو شونه می زد.. از پشت بغلش کردم..سرمو به شونه ش تکیه دادم..چشمامو بستم..با یک نفس عمیق عطر تنشو به ریه هام کشیدم.. شونه رو گذاشت رو میز..اروم برگشت و بغلم کرد..روی سرمو بوسید.. --من که رفتم در رو قفل کن..هر کس در زد تا مطمئن نشدی می شناسیش در رو باز نکن..مراقب خودت باش..من تا عصر نمی تونم بیام پیشت ولی زنگ می زنم..برای اینکه خیالم راحت بشه یکی از بچه های ستاد رو می فرستم تا جلوی خونه کشیک بده.. از تو بغلش اومدم بیرون..با تمام وجود..از سر عشق..زل زدم توی چشماش..خیلی دوستش داشتم..خیلی.. اینکه براش مهم بودم.. اینکه به فکرم بود..باعث می شد دقیقه به دقیقه ..ثانیه به ثانیه عشقم نسبت بهش بیشتر بشه.. پیشونیم رو بوسید..توی چشمام خیره شد.. با لحن ارومی گفت: امروز صندوقچه رو باز می کنی؟.. -اره.. لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد.. --باشه..بالاخره باید از همه چیز سر در بیاری.. سکوت کردم..به طرف در رفت..من هم همراهش رفتم.. --پس یادت نره چی گفتم..مواظب خودت باش.. -باشه حتما..ممنونم اریا.. اروم گونه م رو کشید و با شیطنت خندید.. --قابل شما رو نداره خانمی..بعدا با هم حساب می کنیم.. خندیدم و چیزی نگفتم.. نگاهی به شیشه های شکسته ی ترشی انداخت.. --پس دیشب صدای شکستن شیشه به خاطر همین بود؟!.. سرمو تکون دادم و گفتم :اره..زده شیشه های ترشی که کنار دیوار بوده رو شکسته..حتما وقتی می خواسته از رو دیوار بپره پایین پاش خورده و شکسته.. در کوچه رو باز کرد..داشتیم از هم خداحافظی می کردیم که همون موقع یکی از زن ها ی همسایه از جلوی خونه رد شد..ملوک خانم بود.. نگاه مشکوکی به من و اریا انداخت..زیر نگاهش سرخ شدم..خدایا الان پیش خودش چه فکری می کنه؟!.. از شانس بدم این خانم اهل سرک کشیدن تو زندگی این و اون بود..در کل از تموم اخبار زندگیه همسایه ها باخبر بود.. الان هم حتما پیش خودش یه فکرایی کرده.. داشت نگاهم می کرد..مجبور شدم سلام کنم..می دونستم دیر یا زود حرفشو می زنه.. حدسم درست بود..رو به من گفت :سلام بهار جون..خوبی دخترم؟.. به قد و بالای اریا نگاهی انداخت و گفت :این اقا رو معرفی نمی کنی؟!..از فامیلاتون هستن؟!.. یکی نبود بگه تو که می دونی ما هیچ کس رو نداریم پس دیگه چرا می پرسی از فامیلامون هست یا نه؟ د اخه به تو چه ربطی داره؟..چرا تو زندگی مردم سرک می کشی؟.. به اریا نگاه کردم..نگاهش خشک و جدی بود.. قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش با لحنی قاطعانه گفت :خیر..فامیلشون نیستم..شوهرش هستم.. ملوک خانم شوکه شد..معلوم بود حسابی تعجب کرده.. هیرت زده گفت :واقعا؟!..ولی کی؟!..پس چرا کسی رو خبر نکردید؟!.. واقعا روش خیلی زیاد بود..هه..اخه تو کیه من میشی که خبرت کنم؟!.. سعی کردم با ارامش و در کمال خونسردی جوابش رو بدم.. -مادرم وقتی زنده بودند عقد کردیم..و.. اریا میان حرفم پرید و محکم گفت : و به زودی هم عروسی می کنیم.. ملوک خانم چشماشو ریز کرد .. کمی به اریا نگاه کرد.. یک دفعه انگار چیزی رو به یاد اورده باشه گفت :قیافه ی شما برای من اشناست..شما همون اقایی نیستی که برای تحقیق اومده بودی تو این محل؟!..می گفتی برای امر خیره.. اریا نگاه کوتاهی به من انداخت..تک سرفه ای کرد و گفت:بله..درسته.. ملوک خانم لبخند زد وگفت :اهان..فهمیدم چی شد..پس نتیجه ی تحقیقتون خوب بود و بعد هم اومدید خواستگاری و عقد کردید درسته؟!.. انگار داشت از اریا بازجویی می کرد..صورت اریا سرخ شده بود..فهمیدم عصبانیه.. حتما اون موقع که تو زندان بودم برای تحقیق اومده بود تو محل و برای اینکه کسی شک نکنه گفته برای امر خیره.. با حرص گفت :بله..دیگه سوالی ندارید؟..اگر هست بپرسید تا جوابتون رو بدم..فقط خواهشا سریع تر چون باید برم کار دارم.. ملوک خانم اصلا به روی مبارک هم نیاورد تازه نیشش بیشتر باز شد و گفت :شغلت چیه پسرم؟!.. ناخداگاه لبخند زدم..قیافه ی اریا دیدنی شده بود..هم از سوال های ملوک خانم کلافه بود هم نمی تونست بهش جواب نده.. با همون لحن گفت :مهمه که بدونید؟!.. ملوک خانم پشت چشم نازک کرد و گفت :وا..پسرم اگر مهم نبود که نمی پرسیدم.. وای خدا این زن چقدر رو داشت..دوست داشتم همونجا بنشینم و دلمو بچسبم و بزنم زیر خنده.. اریا رو که دیگه نگو..سرخ شده بود ..روی پیشونیش عرق نشسته بود.. راه نداشت..وگرنه یه جواب سفت و سخت حواله ی ملوک خانم می کرد.. کلافه گفت :ای بابا..خانم من مامور پلیسم.. چشمای ملوک خانم برق زد..با هیجان چادرشو کشید جلو و گفت :اوا راست میگی پسرم؟..چه درجه ای؟.. جلوی دهانمو گرفتم..ریز ریز خندیدم..اریا نگاهم کرد..نمی دونم تو نگاه خندانم چی دید که بین اون همه عصبانیت و کلافگی لبخند کمرنگی زد.. بدون اینکه به ملوک خانم نگاه کنه گفت :سرگرد.. دیگه یکی نبود ملوک خانم رو جمع کنه.. -- ای وای چه خوب..پسرم یکی از اشناهای ما الان بدجوری کارش گیره..بنده خدا چک.. اریا این پا و اون پا کرد یک دفعه وسط حرف ملوک خانم پرید و گفت :شرمنده من دیرم شده باید برم.. زدم زیر خنده..دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..قیافه ی ملوک خانم دیدنی بود..دهانش باز مونده بود.. اریا نگاهم کرد و لبخند زد..اروم و زیر لبی که فقط من بشنوم گفت :خانمی برو تو..منم برم به کارو بدبختیم برسم..اگر اینجا وایسم تا شب باید به سوال های همسایه تون جواب پس بدم..ماشاالله چقدر این زن سوال تو استینش داره..مراقب خودت باش ..خداحافظ.. از حرفاش بیشتر خنده م گرفته بود..زیر نگاه متعجب ملوک خانم و نگاه خندان من از جلوی در کنار رفت و با یک "ببخشید.. با اجازه" از جلوی خونه رد شد.. ملو ک خانم یه کم منو نگاه کرد .. خواست حرف بزنه که سریع گفتم :ببخشید ملوک خانم باید برم کلی کار دارم..شرمنده.. حرف تو دهانش موند..سریع درو بستم..همونجا پشت در نشستم و زدم زیر خنده.. وای خدا ..هر وقت یاد قیافه ی اریا وقتی داشت جواب پس می داد و قیافه ی ملوک خانم وقتی که اریا حرفشو قطع کرد و گفت باید برم کار دارم میافتادم بیشتر خنده م می گرفت.. ولی خیلی خوب شد که اریا اینجوری جوابشو داد..لااقل تو محل هو نمی پیچه که یک مرد غریبه تو خونه ی بهار رفت و امد داره.. می دونستم به 10 دقیقه نمی کشه که کل محل از این خبر مطلع میشن.. نگاهی به در زیرزمین انداختم.. حالا وقتش بود..باید هر چه زودتر برم سروقت صندوقچه.. رفتم تو زیرزمین..
وارد اتاق شد..نوید پشت میزش نشسته بود .. پرونده ای جلویش باز بود و مشغول خواندن ان بود.. سرش را بلند کرد..با دیدن اریا از جایش بلند شد..به طرفش رفت..با هم دست دادند.. هر دو روی صندلی نشستند..نگاه نوید پر از شیطنت بود..اریا نگاهش کرد و خندید.. --چیه چرا اینجوری نگاهم می کنی؟!.. نوید لبخند زد و گفت :دیشب خوش گذشت؟!..خب الکی الکی صاحب زن و زندگی شدیا.. اریا به شوخی اخم کرد وگفت :هنوز که اتفاقی نیافتاده ولی قراره بیافته.. نوید یک تای ابرویش را بالا داد وگفت :قراره بیافته؟!..یعنی چی؟!.. --دیشب از بهار خواستگاری کردم.. نوید با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..اریا تو چکار کردی؟!.. با لحن جدی گفت :همون کاری رو کردم که باید می کردم..بهار مال منه نوید.. -- همچین چیزی نمیشه اریا..گفتی عاشقشی گفتم خیلی خب باش..ولی دیگه چرا ازش خواستگاری کردی؟!..مگه متوجه موقعیتی که درشی نیستی؟!.. اریا کلافه از جایش بلند شد..دستی بین موهایش کشید.. -چرا نمی فهمی نوید؟..من بهار رو دوست دارم..نمی تونم تنهاش بذارم..قصدم از اول هم ازدواج بود.. --ولی تو که همیشه می گفتی ازدواج نمی کنی و چنین قصدی نداری؟!.. -اون مال زمانی بود که با بهار اشنا نشده بودم..وقتی فهمیدم عاشقشم نظرم عوض شد.. --اختلاف سنیتون چی؟!.. -برام اصلا مهم نیست..نه من..ونه بهار.. نوید مردد بود سوالش را بپرسد یا نه.. --ولی اخه.. اقابزرگ رو می خوای چکار کنی؟..بهنوش..اون الان نامزدته.. اریا با خشم داد زد :ساکت شو نوید..اون دخترن نامزد من نیست.. -- ولی انگشتر تو توی دستشه.. محکم زد رو میز وگفت :کی دستش کرده؟..من؟!..کی رفته خواستگاریش؟..من؟!..کی بهش قول ازدواج داده؟..من؟!.. از زور خشم می لرزید..نوید از جایش بلند شد ..رو به رویش ایستاد.. --اریا درکت می کنم..می دونم تو بد موقعیتی هستی..ولی اگر نتونستی از پس اقابزرگ و بهنوش بر بیای می دونی بهار چه ضربه ی بزرگی می خوره؟..می دونم دختر رنج کشیده ایه..لیاقت خوشبختی رو داره..ولی.. -اینا رو نگو نوید..ذهنمو بیشتر از این درگیر نکن..اگر بمیرم هم تن به ازدواج با بهنوش نمیدم..من فقط وفقط با بهار ازدواج می کنم..31 سالمه..میتونم برای خودم تصمیم بگیرم..خیر سرم مردم..بهار ماله منه می فهمی؟.. --خیلی خب حرص نخور..منم غیر از این نمیگم..ولی می خوای با بهنوش چکار کنی؟.. -به محض اینکه برسم شمال میرم باهاش حرف می زنم..میگم که روی من حسابی باز نکنه..اگر حرفی زده شده و کاری انجام شده دست اقابزرگ توی کار بوده نه من.. --اگر قانع نشد چی؟!..می شناسیش که؟..دختر مغروریه.. داد زد :به درک..من نامزد اون نیستم اون هم همینطور..قانع شد که شد ..نشد دیگه مشکل خودشه نه من.. نوید کمی سکوت کرد.. بعد از چند لحظه گفت :بهار موضوع صندوقچه رو می دونه؟!.. اریا نگاهش کرد..سرش را تکان داد و گفت :اره..مادرش قبل از فوتش بهش گفته.. --بازش کرده؟!..نوشته ها رو خونده؟!.. -هنوز نه..فکر کنم امروز بازش کنه.. --اگر از همه چیز با خبر شد چی؟!..فکر میکنی اون می.. میان حرفش پرید وبا لحن کلافه ای گفت :من فعلا به جز خودم و بهاربه هیچی فکر نمی کنم....بهار عاقل و فهمیده ست..خودش می تونه تصمیم بگیره..بهش گفتم جواب خواستگاریم رو بعد از خوندن اون نوشته ها بده.. اریا روی صندلی نشست..سرش را در دست گرفت و فشرد.. با صدای گرفته ای گفت :مشکلات من که یکی دوتا نیست..اقابزرگ ..بهنوش..اون نوشته ها..نمی دونم باید چکار کنم..مغزم قفل کرده..فقط می دونم که نباید کوتاه بیام..من واقعا بهار رو دوست دارم..به خاطرش هر کاری می کنم..کوتاه نمیام نوید..نمیذارم اونو ازم بگیرن.. نوید سرش را تکان داد..چیزی نگفت..می دانست اریا تو موقعیت سختی قرار دارد.. فقط خود اریا می توانست این مشکل را برطرف کند..اما چگونه؟!.. --هیچ وقت ندیده بودم اینطور بشی..رفتارت..کارات..حرفات..هم ه تغییر کرده.. اریا سرش را بلند کرد..نیم نگاهی به نوید انداخت..لبخند کمرنگی رو لبانش نشست.. به میز روبه رویش نگاه کرد.. تصویر بهار جلوی چشمانش بود.. با خود عهد کرده بود تا پای جان بایستد ولی هرگز نگذارد کسی بهار را از او بگیرد.. حتی اقابزرگ.. روی زمین دنبال کلید صندوق می گشتم..اون شب از دستم افتاده بود ..بالاخره پیداش کردم..رفته بود زیر کمد اثاثیه.. قفلش رو باز کردم..چندتا تیکه لباس و ملحفه توش بود..همه رو زدم کنار..چشمم به صندوقچه ی کوچیکی افتاد.. به رنگ قهوه ای تیره که یه قفل کوچیک طلایی رنگ هم به درش زده شده بود.. صندوقچه رو برداشتم و از زیر زمین اومدم بیرون..خیلی خیلی کنجکاو بودم بدونم توش چیه..که جواب خواستگاری اریا به این صندوق بستگی داره..همین طور وصیت مادرم.. رفتم تو خونه..کف هال نشستم..کلید رو توی قفل چرخوندم..چند لحظه چشمامو بستم..نفس عمیقی کشیدم..چشمامو باز کردم ..هم زمان در صندوق رو هم باز کردم.. یه پارچه ی مخمل قرمز روی محتویات داخل صندوق انداخته شده بود..برش داشتم..با تعجب به داخلش نگاه کردم.. یکی یکی اوردمشون بیرون..یه گردنبند مردونه که اسم" ماهان "روش حک شده بود..یه انگشتر با نگین یاقوت..اون هم مردونه بود..یه پاکت سفید که روش با ماژیک نوشته شده بود "عکس و خاطرات"..گذاشتمش کنار..چندتا پاکت نامه..و..2 تا دفتر خاطرات.. یکی به رنگ ابی که روش با خط زیبایی نوشته شده بود "خاطرات سامان سالاری"..و اون یکی دفتر هم به رنگ سبز که با خط مامان روش نوشته شده بود "خاطرات کوتاهی از مریم "..دفتر خاطرات مامان و بابا بود.. پاکت عکس ها رو باز کردم..یکی یکی اوردمشون بیرون..توی هر عکسی چندتا مرد و زن بودند..2 تا از عکس ها دو نفری بودند..مامان و یک مرد دیگه که کنارهم ایستاده بودند و لبخند بر لب داشتند.. پشت عکس رو نگاه کردم.."ماهان و مریم..1369 ".. عکس بعدی کنار دریا بود..یه نوزاد تو بغل مرد بود..سریع پشت عکس رو نگاه کردم.."شمال..سامان و مریم..1373"..خدایا یعنی این مرد پدرمه؟!چشمان مشکی..چهارشونه و قد بلند..با دیدنش چشمام پر از اشک شد.. باید هر چه زودتر خاطرات رو می خوندم..طاقت نداشتم..ولی کدوم رو اول بخونم؟!..خاطرات بابا یا مامان رو؟!.. تصمیم گرفتم اول خاطرات بابا رو بخونم..واقعا کنجکاو بودم بدونم بابام کی بوده؟!..توی گذشته ش چیا بوده؟!.. صفحه ی اول رو باز کردم..با شعری از حافظ شروع شده بود.. "دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید" به نام خدا تا به حال تو عمرم خاطره ننوشتم..همیشه میگم خاطره رو باید به فراموشی سپرد خوب هاش حسرت میاره ..بدهاش غم و غصه.. ولی امروز می خوام بنویسم..این روزها کاری ندارم که انجام بدم..بهتره با این چند خط نوشته کمی از عذاب وجدانم کم کنم..یعنی فایده ای هم داره؟!..نمی دونم..شاید.. یادمه فقط 14 سال داشتم..بعد از مرگ پدرم با تمام وجود تنهایی رو حس کردم..کسی رو نداشتم..من موندم و کلی دارایی..باغ..زمین ..کارخونه..یه پسر 14 ساله چطور می تونست این همه ثروت رو اداره کنه؟.. شریک پدرم اقای کامرانی که تا وقتی پدرم زنده بود باهاشون رابطه داشتیم بهم پیشنهاد کرد کارها و مسئولیت کارخونه رو به اون محول کنم و خودم هم یه جورایی بر امور نظارت داشته باشم.. مرد خوبی بود..می تونستم بهش اعتماد کنم..سال ها بود که با پدرم توی کارخونه شریک بود..قبول کردم.. بعد از مدتی بهم پیشنهاد کرد برم وبا اونها زندگی کنم..واقعا تنها بودم..بی کسی و این همه سکوت که اطرافم رو پر کرده بود بهم فشار اورده بود..با همون سن کمم درک می کردم که برای فرار از پیله ی تنهایی باید رها شد.. پیشنهادش رو قبول کردم..دو تا پسر داشت و 2 تا دختر..بین اون ها فقط با ماهان صمیمی شده بودم..هم سن خودم بود..با هم بزرگ شدیم..دانشگاه رفتیم..مدارکمون رو گرفتیم..هر دو تو یک رشته قبول شدیم..پزشکی خوندیم..پشتکارمون خوب بود.. اقای کامرانی مرد خوبی بود..سخت..جدی..خشک.. ومغرور..ولی قلب مهربونی داشت..بهم خیلی کمک کرد..با کمک اون ثروت پدرم دوبرابر شده بود.. من هیچ کاری نمی کردم..فقط بر اونها نظارت داشتم..اقای کامرانی برام حساب بانکی باز کرده بود و همه ی سود شرکت رو که بخشیش مال من بود رو می ریخت به حسابم.. همه ی این موقعیت های خوب رو مدئون اقای کامرانی بودم.. ماهان توی رفاقت کم نمیذاشت..پسر مهربونی بود..خوش قلب و با مرام..بهش وابسته شده بودم..هر کجا می رفتم باید ماهان هم باهام می اومد..از برادر بهم نزدیک تر بود.. تا اینکه یک پرستار جدید به پرسنل بیمارستان اضافه شد..زیبا بود..با وقار و متین..اسمش مریم صفوی بود..رفتارش رو توی بیمارستان زیر ذره بین گذاشتم ..شیفته ش شده بودم..کم کم فهمیدم عاشقش شدم..ولی.. یک روز همه ی رویاهام به نابودی پیوست..رویاهایی که برای خودم و مریم در سر داشتم.. بعد از ساعت کاری از بیمارستان خارج شدم..طبق معمول سوار ماشینم شدم .. ولی جلوی دربیمارستان با دیدن صحنه ی رو به روم محکم زدم رو ترمز..باورم نمی شد..انگاردارم خواب می بینم.. ولی نه..حقیقت داشت..مریم با لبخند سوار ماشین ماهان شد..ماهان هم به روش لبخند زد..ماشین حرکت کرد.. ناخداگاه پامو روی گاز فشردم..تعقیبشون کردم..باید می فهمیدم کجا میرن..از فکرش هم تنم می لرزید..ماهان..با مریم..وای خدایا.. ماشین جلوی رستوران نگه داشت..هر دو پیاده شدند..ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم..پشت سرشون حرکت کردم..رفتن تو رستوران..دنج ترین جای رستوران رو انتخاب کردند و نشستند.. پشتشون یه ستون بود..سریع بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم و پشت ستون نشستم..ازتوی کیف دستیم یک روزنامه در اوردم وجلوی صورتم گرفتم.. تمرکز کردم..می خواستم صداشون رو بشنوم.. ماهان :پس چرا با پدرت صحبت نمی کنی؟.. --نمی تونم ماهان..تحت فشارم.. -عزیزم درکت می کنم..ولی طاقت من هم تموم شده.. --صبر کن ماهان..منم مثل خودت..دیگه صبر ندارم.. -برای رسیدن بهت لحظه شماری می کنم مریم.. --من هم همین طورماهان .. با اومدن گارسون صحبتشون قطع شد.. دستام می لرزید..قلبم تیر کشید..پشت کمرم عرق سردی نشسته بود..چشمام سیاهی می رفت.. خدایا مریم من..کسی که عاشقانه دوستش داشتم با ماهان.. کسی که از برادر بهم نزدیک تر بود .. کنار هم نشستن و دارند به هم ابراز عشق می کنند..ماهان می خوا د بره خواستگاریش؟!..اما..من.. چشمام می سوخت..از جوشش اشک بود..روزنامه رو پرت کردم رو میز..سرمو گرفتم تو دستام..داشتم دیوونه می شدم.. از جام بلند شدم..اونا سرشون به گارسون گرم بود..برگشتم خونه..دیوانه وار رانندگی می کردم.. روزها می گذشتند..توی خودم بودم..ماهان می اومد پیشم و باهام حرف می زد.. --چته سامان؟!..چرا چند وقته تو خودتی؟!.. -حوصله ندارم ماهان ..سر به سرم نذار.. مثل همیشه کنارم نشست و دستشو انداخت رو شونه م.. با لحن دوستانه و مهربونی گفت :داداشی من عاشق شده؟!..ای ناقلا کی هست این زن داداش اینده؟!.. نگاهش کردم..زل زدم تو چشماش..دلم می خواست داد بزنم بگم اره عاشق شدم ولی عشق منو تو دزدیدی.. حرکاتم دست خودم نبود..از جام بلند شدم..محکم زدم تو صورتش.. بیچاره ماهان..بی تقصیر بود..اون خبرنداشت که من مریم رو دوست دارم ..ولی من اون موقع این چیزا حالیم نبود.. با چشمای گرد شده در حالی که دستشو گذاشته بود رو صورتش به من نگاه می کرد.. از خونه زدم بیرون..می خواستم فرار کنم..از خودم..از ماهان..از مریم..نباشم..نیست بشم..ولی نبینم که مریم داره مال یکی دیگه میشه..مال برادرم..ماهان..من ماهان رو مثل برادرم می دونستم..از برادر هم نزدیک تر..ولی خورد شدم..این نابودی رو از چشم ماهان می دیدم.. ماهان هر شب با اقای کامرانی بحث و دعوا داشت..می گفت مریم رو می خواد ولی اقای کامرانی دختر یکی از دوستانش رو برای ماهان در نظر گرفته بود..ماهان زیر بار نرفت..گفت فقط مریم..اقای کامرانی از طرف ماهان دختر دوستش رو نامزد ماهان اعلام کرد..ماهان خبر نداشت..وقتی فهمید فقط زل زد تو چشمای اقای کامرانی و با لحن قاطع گفت :فقط مریم..یا اون..یا مرگ.. از خونه زد بیرون..وقتی می گفت فقط مریم..یا می گفت مریم رو دوست دارم..اتیشم می زد..اتش کینه رو در من شعله ورتر می کرد.. شب و روز تو فکرش بودم..تا اینکه اون عمل نابخشودنی ازم سر زد..به جای اینکه برم با خود مریم حرف بزنم..کاری کردم که تا اخر عمرم زجر بکشم و خودمو نفرین کنم.. یک روزکه ماهان با مریم قرار داشت..جلوی پارک از هم جدا شدند..به صورتم نقاب زدم..دیوونه شده بودم..کارهام دست خودم نبود.. میگن عاشق ها به جنون برسن کارشون تمومه..منم جنون پیدا کرده بودم..توی اون لحظه نمی دونستم دارم چکار می کنم.. یادم رفته بود ماهان برادرمه..یادم رفته بود من و ماهان با هم بزرگ شدیم..فراموش کرده بودم ماهان چقدرکمکم کرد..مثل یه برادر واقعی پشتم بود..تنهام نذاشت..فراموش کرده بودم اقای کامرانی چقدر بهم کمک کرده بود..دستمو گرفته بود و منو به اینجا رسونده بود.. مریم ازش خداحافظی کرد و رفت..ماشین ماهان اونطرف خیابون پارک شده بود..نمی دونم چرا اون روز ماهان مریم رو نرسوند .. داشت می رفت سمت ماشینش..نقاب رو روی صورتم درست کردم.. پامو روی گاز فشردم..نزدیکش شده بودم..با سرعت زیادی رانندگی می کردم.. دستام می لرزید..ولی کینه ای که توی قلبم ازش داشتم ولم نمی کرد.. محکم زدم بهش..فریاد پر از دردش رو شنیدم..روی هوا معلق زد..خورد زمین..به چند ثانیه نکشید..خون سرخ و غلیظی از زیر سرش جاری شد..اسفالت از خون ماهان رنگین شد.. پامو روی گاز فشردم..هول شده بودم..انگار تازه پی به اشتباهم برده بودم..قلبم داشت از جاش کنده می شد.. رفتم..رفتم جایی که هیچ کس نبود..داد می زدم..صدای ماهان توی سرم بود ..منو برادر صدا می زد.. پشیمون بودم ولی هنوز هم عاشق مریم بودم..کسی نفهمید که ماهان رو من کشتم..مریم می اومد بیمارستان ولی حالتش نشون می داد که افسرده ست..از مرگ ماهان ناراحت بود.. بهش نزدیک شدم..دلداریش می دادم..سفت و سخت بود..نمی شد به قلبش نفوذ کرد..ولی دست از تلاش بر نداشتم.. به خاطرش ادم کشته بودم..حقم بود که بهش برسم..از دیوونه که نمی شد توقع داشت..اره..من دیوونه بودم..یه مجنون.. 1 سال گذشت..توی این مدت همسر اقای کامرانی به خاطر مرگ پسرش ماهان دق کرد و مرد..انگار خواب بودم..یا شاید هم کور بودم..همه ی گذشته رو به فراموشی سپرده بودم.. با کشتن ماهان حسی نداشتم..با مرگ مادرش بی خیال بودم..یا نه..شاید هم خودم رو بی تفاوت نشون می دادم..فراموش نکرده بودم..دلم می خواست فراموش کنم..به خودم تلقین می کردم.. بالاخره تونستم به هدفم برسم..به مریم درخواست ازدواج دادم..قبول کرد..فکر می کرد منم مثل ماهان هستم..می گفت اخلاقاتون شبیه به همه.. هه..ماهان مهربون و پاک کجا..منی که دلم از سنگ بود و ادم کشته بودم کجا.. این افکار ازارم می داد..انگار تازه وجدان خفته م بیدار شده بود..تازه می فهمیدم عذاب وجدان یعنی چی.. با مریم ازدواج کردم..رفتیم تو ویلای خودم..اونجا رو برای زندگی در نظر گرفته بودم..ولی.. درست 1 سال بعد از عروسیم..ویلا اتیش گرفت..اون شب من و مریم بیرون از خونه بودیم..وقتی برگشتیم هیچی از ویلا نمونده بود..2 هفته بعدش کارخونه اتیش گرفت..همه ی داراییم کم کم دود شد و رفت هوا..عمل زشتم رو فراموش کرده بودم..اینکه یه قاتلم.. دلیل این اتیش سوزی ها رو نمی دونستم..باورم نمی شد در عرض 1 ماه همه چیزمو از دست دادم.. یه خونه ی کوچیک خریدیم وتوش زندگی کردیم..هنوز دنبال عامل اصلی این اتیش سوزی ها بودم.. تا اینکه..یک شب اقای کامرانی اومد خونه م..مریم تو اتاقش بود..اقای کامرانی بهم گفت که می دونه من ماهان رو کشتم..هر چی خواست بهم گفت و در اخر هم گفت که تموم اون اتیش سوزی ها کار خودش بوده..می خواد نابودی منو ببینه چون نابودش کردم.. گفت کمرش رو شکستم..گفت مطمئنه که هیچ وقت روز خوش نمی بینم..گفت نمی دمت دست قانون خودم مجازاتت می کنم..به روز سیاه مینشونمت.. مریم باردار شده بود..خونمون رو عوض کردیم..رفتیم تهران..از ترسم از خونه بیرون نمی اومدم..به مریم می گفتم چک بالا اوردم و می ترسم طلبکارا پیدام کنند..باورش شده بود.. انگار ماهان رو فراموش کرده بودم..اصلا حس نمی کردم اونو کشتم..گاهی اوقات که به یادش می افتادم حس عذاب وجدان می اومد سراغم ولی لحظه ای بود..زود هم از بین می رفت.. کم کم همه ی پس اندازم خرج شد..مقدار کمی ازش مونده بود..توی این مدت که کاری برای انجام دادن نداشتم می نشستم و این خاطرات رو می نوشتم.. دختر من ومریم به دنیا اومد..خودش دوست داشت اسمش رو بذاریم بهار..اسم زیبایی بود.. به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد برای کار برم شمال ..اقای کامرانی هم شمال زندگی می کرد ولی دیگه خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم..مدت زیادی گذشته بود.. همراه مریم و بهار رفتیم شمال..باید از نو شروع می کردم..با دوستم صحبت کردم..گفت که پدرش بیمارستان داره و می تونه کاری کنه اونجا مشغول بشم.. خوشحال بودم که بالاخره کاری پیدا کردم..برگشتیم تهران..باید کارهامون رو سر وسامون می دادیم و برای زندگی می رفتیم شمال.. تصمیم گرفتم برای خرید خونه برم شمال..نمی تونستم مریم و بهار رو با خودم ببرم.. 1 روز بیشتر طول نمی کشید..بنابراین بهشون گفتم که زود میرم و بر می گردم.. صفحات رو زیر و رو کردم..دیگه چیزی نوشته نشده بود.. مات و مبهوت سرجام نشسته بودم.. یعنی بابای من ادم کشته؟!..ماهان کامرانی کیه؟!.. باید خاطرات مامان رو هم می خوندم.. شاید جواب سوالام تو خاطرات مامان باشه.. به نام خالق هستی تو زندگیم خاطره ای نداشتم..لااقل تا قبل از اشناییم با ماهان اینطور بود..ولی از وقتی به ماهان علاقه مند شدم زندگی من شد سراسر خاطره..خاطره های تلخ..شیرین..و پر از حسرت.. میخوام بگم..می خوام از اون دوران بگم..دورانی که عاشق هم بودیم..من تک فرزند بودم..تو یه خانواده ی متوسط بزرگ شدم..تازه مدرکم رو در رشته ی پرستاری گرفته بودم..به خاطر موفقیتم پدرم گفت که بهتره یه سفر بریم شمال تا کمی اب و هوا عوض کنیم.. چی از این بهتر؟..بعد از کلی خستگی این سفر حسابی می چسبید..راهی سفرشدیم..به مقصد شمال..دوست پدرم کلید ویلاشون رو داده بود به ما تا این مدتی که اونجا هستیم توی ویلای اونها اقامت کنیم..بین راه ماشین بابا پنچر شد..جاده جوری بود که ماشین های کمی درش تردد می کردند.. هر 3 بیرون از ماشین ایستاده بودیم..از گرمای هوا کلافه شده بودم..همون موقع یه ماشین مدل بالای مشکی از کنارمون رد شد..کمی جلوتر زد رو ترمز..دنده عقب گرفت..جلوی ماشین ما توقف کرد..راننده پیاده شد..یه پسر جوون که عینک افتابی به چشم داشت..خوش تیپ بود..عینکش رو برداشت..حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت..به طرف پدرم رفت..صدای گیرایی داشت.. --سلام پدر جان مشکلی پیش اومده؟.. -سلام پسرم..ماشینمون پنچر شده.. --بذارید کمکتون کنم.. --مزاحمت نمیشیم پسرم.. --نه پدر جان..وظیفه ست.. بابا رفت کنار..اون مرد جوون مشغول شد..پشت ماشین ایستاده بودم..نمیدونم چرا بهش خیره شده بودم..نگاهم دست خودم نبود.. یه تیشرت جذب به رنگ سفید تنش بود..هیکل چهارشونه ای داشت..بابا و مامان رفتند جلو ..مامان داشت برای بابا از توی فلاسک ..چای می ریخت.. نگاهش کرد..صورتش عرق کرده بود..با پشت دست عرق صورتش رو خشک کرد..ناخداگاه دستمو بردم تو جیب مانتوم و دستمالم رو دراوردم..به طرفش گرفتم .. -بفرمایید.. سرشو بلند کرد..نگاهمون تو هم گره خورد..با همون نگاه گرم و گیراش ..چیزی در وجودم تکون خورد..قلبم..اره.. قلبم لرزید.. چشمان مشکی ونافذی داشت..لبخند کمرنگی نشست رو لباش..دستشو اورد جلو و دستمال رو ازم گرفت.. زیر لب گفت :ممنونم..ولی کثیف میشه.. با لبخند گفتم :اشکال نداره.. یک تای ابروشو انداخت بالا و لبخندش پررنگ تر شد.. --پس دیگه بهتون پس نمیدم.. با تعجب گفتم :چی؟!.. --خب وقتی کثیف شده دیگه به چه دردتون می خوره؟..نگهش می دارم.. -خب..به درد شما هم نمی خوره.. کمی نگاهم کرد..سرشو انداخت پایین.. همونطور که کارشو انجام می داد گفت :شاید خورد..همینطورکه الان به دردم خورد.. منظورشو متوجه نشدم..از کنارش رد شدم..رفتم پیش مامان.. صداش هنوز تو گوشم بود..مامان صدام زد.. --مریم..مریم..با تو هستم.. به خودم اومدم.. -بله مامان.. --دخترم باز قلب پدرت درد گرفته..بهش میگم هوا گرمه بشین تو سایه کمی حالت جا بیاد قبول نمی کنه..من برم قرصش رو بدم..عزیزم این لیوان چای رو ببر برای اون اقا..خدا خیرش بده.. -باشه مامان..فقط زودتر قرص بابا رو بدید..ممکنه حالش بدتر بشه.. --باشه دخترم.. لیوان رو برداشتم وبه طرفش رفتم..اوا.. اون زیر چکار می کنه؟!.. -بفرمایید چایی.. اوخ اوخ..بنده خدا هل شد.. یک دفعه سرشو بلند کرد...وای محکم سرش خورد به لبه ی ماشین.. دستشو گذاشت رو سرش در همون حال نشست کف اسفالت.. با نگرانی جلوش نشستم..لیوان چای رو گذاشتم کنارش.. -وای تورو خدا ببخشید..تقصیر من شد..بذارید ببینم چی شده..شکسته؟!.. سرشو کشید عقب..با صدای ناله مانندی که رگه های خنده هم توش پیدا بود گفت :داغون شد خانم..سرم پوکید.. سعی کردم لبخندمو جمع کنم.. -ببخشید واقعا..براتون چای اورده بودم..حواسم نبود.. سرشو بلند کرد..باز هم همون نگاه..همون لرزش.. تک سرفه ای کردم و گفتم :من پرستاری خوندم..بذارید سرتونو معاینه کنم.. دستشو از روی سرش برداشت..نگاهش هنوز تو چشمام بود.. --منم پزشکی خوندم..پس بهتر می دونم چیزیم نیست.. لبخند زد که من هم در جوابش لبخند زدم.. به لیوان چای اشاره کردم و گفتم :بفرمایید..نوش جان.. لیوان رو برداشت..از جام بلند شدم ..خواستم برگردم پیش مامان اینا که صداش میخکوبم کرد.. گرم..گیرا..اروم.. --اسمتون چیه؟!.. سرمو برگردوندم..نگاهش کردم.. زیر لب گفتم :مریم..مریم صفوی.. لبخند زد و گفت :من هم ماهان هستم..ماهان کامرانی.. با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم.. برگشتم پیش مامان..ولی مرتب اسمش رو زیر لب زمزمه می کردم.. ماهان.. این اولین دیدار من و ماهان بود..اولین دیداری که باعث شد بذر عشقش توی قلبم کاشته بشه و کم کم جوانه بزنه.. اون روز کارتشو بهم داد..بهش زنگ نزدم..هم خجالت می کشیدم و هم اینکه اینکار رو درست نمی دونستم.. تا اینکه توی بیمارستان مشغول به کار شدم..متوجه شدم ماهان هم توی اون بیمارستان پزشکه..همراه برادرش بود..فکر می کردم برادرشه ولی بعد بهم گفت که سامان باهاشون زندگی می کنه ولی از برادر خودش بیشتر دوستش داره.. رابطه ی من و ماهان روز به روز صمیمی تر و عاشقانه تر می شد..گفت می خواد بیاد خواستگاری..من هم می گفتم با پدرم حرف می زنم.. اما قلب پدرم مشکل داشت و تازه سکته ی دوم رو رد کرده بود..می ترسیدم هیجان براش خوب نباشه..منتظر موقعیت مناسب بودم.. ماهان می گفت طاقتش تموم شده..من هم مثل خودش بودم..خانواده ی ما از نظرمالی متوسط بود..پدرم بازنشسته بود..ولی خانواده ی ماهان خیلی ثروتمند بودند.. چند بار اینو بهش گفتم ولی اون هر بار می گفت این چیزها برام مهم نیست..من تورو دوست دارم وبرای رسیدن بهت تلاش می کنم.. می گفت پدرش راضی به این ازدواج نیست.. می خواد دختر دوستش رو براش بگیره..ولی ماهان منو دوست داشت..کوتاه نمی اومد.. اون روز توی پارک داشتیم در مورد همین موضوع حرف می زدیم..قرار شده بود همون شب با پدرم حرف بزنم.. ماهان می خواست منو برسونه ولی گفتم که 2 تا کوچه بالاتر کار دارم و باید برم خیاطی ..مادرم لباس داده بود براش بدوزند..باید می رفتم بگیرم.. ماهان هم خونه کار داشت و باید زودتر می رفت.. وقتی داشتم بر می گشتم دیدم جلوی پارک جمعیت زیادی جمع شده.. هر قدمی که بر میداشتم قلبم بیشتر تیر می کشید..دلم گواه بدی می داد.. ماشین امبولانس اومد..خدایا چی شده؟!..نگاهم به ماشین ماهان افتاد..مگه ماهان بر نگشته خونه؟!..پس ماشینش اینجا چکار می کنه؟!.. جمعیت رو با دستم پس می زدم ومی رفتم جلو..یکی افتاده بود رو زمین..اطرافش پر از خون بود..یه پارچه ی سفید هم انداخته بودن روش..اطرافش پول ریخته بودند.. چشمام از زور وحشت گرد شد..پاهاش از پارچه بیرون بود..کفشاش..این..این کفش ها..مال..ماهان من بود..خدایا..این..این ماهانه؟!.. دیوانه وار جیغ کشیدم..رفتم جلو..با خشونت پارچه رو از روی صورتش برداشتم.. خودش بود..ماهان بود..از سرش خون می رفت..به صورتش دست زدم..سرد بود..خدایا ماهان من مرده.. جیغ می کشیدم و اسمش رو صدا می زدم.. -ماهــان..ماهان چشماتو باز کن..ماهان توروخدا..ماهان.. چندتا زن به طرفم اومدن و بلندم کردند..انقدر شیون و زاری کردم و تو صورت خودم زدم که رو دست یکی از زن ها از حال رفتم.. ماهان من مرد..ظاهرا یه ماشین بهش زده و در رفته.. خیابون خلوت بوده..کسی نه اون ماشین رو دیده و نه راننده ش رو.. خدایا کی دلش اومده ماهان منو بکشه؟!..ماهان..قلب مهربونی داشت.. افسرده شده بودم..هر شب جمعه یه دسته گل رز می گرفتم و می رفتم دیدنش.. گل ها رو پر پر می کردم و می ریختم رو سنگ قبرش..با گلاب قبرش رو شست و شو می دادم.. باورم نمی شد این قبر ماهان باشه.. روی اسمش"ماهان کامرانی"دست کشیدم.. گریه می کردم..صداش می کردم.. سایه ی یک نفر افتاد روم..سرمو بلند کردم.. سامان بود.. --سلام.. ازجام بلند شدم..با صدای گرفته جوابش رو دادم.. -سلام..خوب هستید؟.. --ممنون.. نشست و فاتحه خوند..وقتی از جاش بلند شد دیدم چشماش نمناکه..زیر لب یه چیزایی می گفت..متوجه نشدم.. کمی باهام حرف زد..گفت منو می رسونه..تو ماشین سکوت کرده بودم..تصویر ماهان جلوی چشمم بود.. از اون روز به بعد میشه گفت تقریبا هر روز سامان رو می دیدم..اخلاق و رفتارش تا حدودی شبیه به ماهان بود.. اروم..متین..و مهربون.. ولی باز هم هیچ کس ماهان نمی شد.. 1 سال گذشت..طی این مدت سامان باهام بیشتر صمیمی شده بود..هیچ وقت تنهام نمی ذاشت.. مدتی که افسردگی گرفته بودم کمکم کرد..دلداریم می داد.. هر شب جمعه که می رفتم سرخاک ماهان اون هم می اومد.. کم کم حس کردم بهش وابسته م..عشق نه..عاشقش نبودم..قلب من فقط متعلق به ماهان بود.. ولی اره..به سامان وابسته شده بودم.. باز هم سفر شمال..اینبار سامان بهمون کمک کرد..ولی نه در اثر پنچر شدم لاستیک.. بین راه وقتی داشتیم بر می گشتیم حال پدرم بد شد..قلبش درد گرفته بود..دارو هم فایده ای نداشت.. گوشه ای ماشین رو پارک کرده بودیم تا پدرم حالش بهتر بشه..می گفت وقتی تو ماشینه نفسش می گیره.. ماشین سامان جلومون ترمز کرد.. پیاده شد..اون هم مثل ماهان پزشک بود.. پدرمو معاینه کرد..گفت که باید هر چه زودتر برسونیمش بیمارستان..ماشین پدر رو من اوردم..سامان هم پدرمو برد تو ماشین خودش.. اون روز به کمک سامان ..جون پدرم نجات پیدا کرد.. برای همین رابطه ش با پدرم خیلی خوب شد..جوری که به خونه مون رفت و امد پیدا کرد.. ازم خواستگاری کرد..حس می کردم می تونم دوستش داشته باشم..ولی باز هم عاشقش نبودم..فقط دوستش داشتم.. به دو دلیل بهش جواب مثبت دادم..اول اینکه از نظر اخلاق و رفتار خیلی شبیه به ماهان بود..و دوم اینکه یه حس خاصی بهش داشتم..همون دوست داشتن.. ازدواج کردیم..با سامان خوشبخت بودم..مرد خوبی بود..گاهی حس می کردم تو خودشه ولی بعد از چند دقیقه می شد همون سامان قبلی.. 1 سال بعد از عروسیمون ویلامون اتیش گرفت..بعد از مدتی کارخونه هم اتیش گرفت.. سامان سهم اقای کامرانی رو هم خریده بود برای همین اون کارخونه کامل مال سامان بود و حالا خودش ضرر کرده بود.. یه خونه ی کوچیک خریدیم و توش زندگی کردیم..باردار شده بودم..سامان خوشحال بود..گفت که باید بریم تهران زندگی کنیم.. دلیلش رو پرسیدم گفت نمی خواد دست طلبکارا بهش برسه..باید بریم جایی که هیچ کس ازمون خبر نداشته باشه.. دیگه تو بیمارستان کار نمی کردم..اومدیم تهران..یه خونه ی کوچیک تو مرکز شهر گرفتیم..وضع مالیمون در سطح متوسط بود.. سامان از خونه بیرون نمی رفت..کم کم پس اندازش تموم شد.. دخترمون بهار به دنیا اومد..یه دختر نازو خوشگل..چشمای سبز..پوست سفید..واقعا زیبا بود.. سامان گفت که یکی از دوستانش بهش پیشنهاد کرده بره تو بیمارستان پدرش مشغول بشه.. رفتیم شمال..با دوستش صحبت کرد..برگشتیم تهران..قرار شد یه سفر بره شمال ..برای خرید خونه.. گفت 1 روزه میره و بر می گرده..ولی.. رفت و هرگز برنگشت.. من و بهار رو تنها گذاشت..تو جاده تصادف می کنه و میمیره.. هیچ کس نه ماشینی که بهش زده رو دیده بود و نه راننده رو.. بعد از فوت سامان دقیقا 45 روز از فوتش گذشته بود که پدرم در اثر سکته فوت کرد..مادرم هم طاقت دوری از پدرم رو نداشت اون هم دق کرد.. دیگه تنهای تنها شدم..نه عمویی نه خاله و عمه ایی..هیچ کسی رو نداشتم.. از داره دنیا همین پدرو مادر رو داشتم که اونها هم تنها گذاشتن..ارثی هم نمونده بود که بهم برسه..خانه رو فروخته بودند تا خرج عمل پدرم رو بدند..مابقی رو هم داده بودند یه خونه ی کوچیک اجاره کرده بودند که پول زیادی هم نمی شد.. یک روز دفتر خاطرات سامان رو از تو اتاقش پیدا کردم. .خاطراتش رو خوندم..همه چیز رو فهمیدم..سامان..شوهر من..پدر بچه م..ماهان عشق منو کشته بود..فقط برای اینکه به من برسه.. گیج شده بودم..نمی دونستم عصبانی باشم..گریه کنم.. ماهان عشقم بود..سامان اونو کشته بود..و حالا سامان شوهرم بود ..پدر بچه م..ولی مرده بود.. سعی می کردم ازش متنفر باشم اینکه به خاطر رسیدن به من عشقم رو ازم گرفته بود..اینکه اینطور ناجوانمردانه ماهان رو از سر راهش برداشته بود.. ولی هر وقت نگاهم به عکسش می افتاد میفهمیدم هر کاری هم بکنم باز هم اون شوهرم بوده و نمی تونم ازش متنفر باشم.. حس های ضد و نقیضی می اومد سراغم..گیج و منگ بودم..نمی دونستم باید چکار کنم.. تصمیم گرفتم هر چی عکس از سامان و ماهان .. کلا هر چی خاطره از گذشته دارم رو بذارم تو یه صندوق و درشو قفل کنم.. خاطراتم همون جا باقی بمونه.. می خواستم فراموش کنم..از نو شروع کنم..به خاطر دخترم..به خاطر بهارم.. من تنها نبودم که فقط به خودم فکر کنم..بهارم رو داشتم..باید به خاطراون هم که شده بود..به خاطر اینده ش تصمیم درست رو می گرفتم.. دیگه نمی خواستم تو بیمارستان کار کنم..می خواستم هم نمی شد..کسی بهم کار نمی داد..معرف می خواست..ضامن می خواست..من که کسی رو نداشتم..کار برام نریخته بود که من برم جمع کنم..بیکار بودم.. یه مدت پرستار یه پیرزن شدم..ولی پسرش وقتی فهمید بیوه هستم بهم پیشنهاد کرد صیغه ش بشم.. اون کارو ول کردم..دیگه جرات نداشتم به عنوان پرستار خونه ی کسی کار کنم.. اون خونه ای که توش بودیم رو فروختم و اومدم پایین شهر یه خونه ی کوچیک تر خریدم..با دخترم..بهارم زندگی می کردم..خیاطی می کردم..بافتنی می بافتم.. بهارم روز به روز بزرگتر می شد..خونه ی این و اون کار می کردم..می گفتم شوهر دارم تا بهم نظر بد نداشته باشند.. بهم پیشنهاد شد پرستار خصوصی بشم.. ولی چشمم ترسیده بود..یک زن بیوه..تنها..می ترسیدم.. بهار بزرگتر شد..بهم گفت دیگه نرم خونه ی این و اون کارکنم..دخترم غرور داشت..دوست نداشت مادرش اینکارو بکنه.. دیگه نرفتم..خیاطی می کردم..خودش هم کمکم می کرد.. دیپلم گرفت..گفت می خواد بره دنبال کار..ترسیده بودم..می دونستم بیرون گرگ زیاد ریخته..بهاره من بی تجربه بود..خام بود.. ولی کار خودش رو کرد..تصمیمیش رو گرفته بود..رفت تو یه شرکت مشغول شد.. پسر رییسش اومد خواستگاری..کیارش پسر بدی به نظر نمی رسید..می گفت بهار رو دوست داره.. نامزد کردند..خیالم از بابت بهار راحت شده بود..ولی اکثر اوقات می دیدم که تو خودشه..اسم کیارش که می اومد ناراحت می شد.. پشت تلفن باهاش سرد حرف می زنه..همه ی اینها رو می دیدم ولی خودش می گفت خوشحاله و کیارش رو دوست داره.. از کیارش هم رفتار بدی ندیده بودم که بهش شک کنم.. تا اینکه کیارش گفت می خواد هر چه زودتر با بهار ازدواج کنه..بهار قبول کرد..اون روز از پشت پنجره ی اشپزخونه دیدم که کیارش و بهار دارن با هم بحث می کنند..بهار عصبانی بود..دم در ایستاده بودند.. نمی دونستم موضوع چیه..از خود بهار پرسیدم ولی جواب درستی بهم نداد.. اون روز ..روز سختی بود..روز مرگم..بهار من رو به جرم حمل مواد مخدر دستگیر کردند.. دیدمش..بچه م خورد شده بود..نابودش کرده بودند.. نمی دونستم کار کدوم از خدا بی خبریه.. ولی دختر بی گناهم داشت ذره ذره اب می شد.. سرگرد اریا رادمنش مسئول پرونده ش بود..کمکمون کرد.. هر بار می دیدمش..چشماش..رنگ نگاهش..گیرایی صداش ..منو یاد یک اشنا مینداخت..یک نفر که می شناختمش.. تا اینکه خودش گفت..اون روز اومده بود اینجا..بهم یه پاکت نشون داد.. درشو باز کردم..عکس ماهان بود..یه زنجیر طلا به اسم مریم هم تو پاکت بود.. اریا گفت که ماهان دایی اونه..خدایا تقدیر با ما چه ها می کنه؟!.. سرگرد اریا رادمنش..خواهر زاده ی ماهان بود..باورم نمی شد.. حالا می فهمم چرا نگاهش و رنگ چشماش برام اشناست.. ازم خواست همه چیزو براش بگم..گفتم..راز اون صندوق..خاطرات گذشته..عشق من و ماهان..حتی اینکه سامان ماهان رو کشته.. می گفت می دونه سامان زمانی تو ویلای اقابزرگ زندگی می کرده..اونو می شناخته.. گفت متاسفه گفتم چرا؟!..گفت پدربزرگش عامل اصلی کشته شدن سامان بوده.. گفت این قانون اقابزرگه..خون در برابر خون.. پسرش به دست سامان کشته شده..حالا سامان به دست پدرماهان کشته شده بود.. شوکه شده بودم..زدم زیر گریه...گوشه ی چادرم رو به چشمام می کشیدم و ضجه می زدم.. خدایا این چه سرنوشتیه؟!.. اریا قلب مهربونی داشت..درست مثل داییش ماهان..گفت که کار پدربزرگش رو درست نمی دونه.. گفت هیچ کس از اعضای خانواده شون از این موضوع خبرنداره..هیچ کس نمی دونه ماهان رو سامان کشته..هیچ کس نمی دونه سامان رو اقابزرگ کشته.. گفت فقط خودش خبرداره که اون هم مدت زیادی نیست.. دردم یکی دوتا نبود..از یک طرف بیماریم که داشت منو از پا در میاورد.. از طرف دیگه بهار دخترم.. حکم ازادی بهار صادر شد..منتظرش بودم..می دونستم دیگه اخر راهم.. دیگه چیزی نوشته نشده بود..چشمامو روی هم فشردم..قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی برگه ی دفتر چکید.. باورم نمیشه..پدر من دایی اریا رو کشته؟!..پدربزرگ اریا پدرمنو کشته؟!.. نمی دونم باید شرمنده باشم یا کس دیگه ای رو مقصر بدونم؟!..یا شاید هم هر دو.. اره..شرمنده بودم..از روی اریا شرمنده بودم..اینکه پدرم اینکارو کرده بود..ولی من تقصیری نداشتم..من بی گناه بودم.. اقای کامرانی..پدربزرگ اریا..پدرمنو کشته..می خواسته با این کار انتقام پسرش رو بگیره..به قول خودش..خون در برابر خون.. نمی دونستم ازش متنفر باشم یا نه؟.. ولی اون پدر بود..کمرش شکسته بود..پسر جوونش به دست پدر من به ناحق کشته شده بود.. حتما برای اینده ش هزار جور ارزو داشته.. پدرم مقصر بود..به خاطر جنون..به خاطر رسیدن به عشقش این عمل زشت رو انجام داده بود.. خدایا گیج شدم..سردرگمم.. کی این وسط مقصره؟!..کی؟!.. صدای زنگ در اومد..به ساعت نگاه کردم..غروب شده بود..حتی ناهارهم نخورده بودم..چیزی از گلوم پایین نمی رفت.. رفتم تو حیاط..-کیه؟!..--منم بهار..باز کن..اریا بود.. با شنیدن صداش بغض سنگینی نشست تو گلوم..نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم..حالا که همه چیزو می دونستم..حالا که از گذشته با خبر شده بودم برام سخت بود که زل بزنم تو چشماش و بی خیال باشم.. 2 تا تقه به در زد..--بهار در رو باز کن..چکار می کنی؟!.. با قدم های کوتاه به طرف در رفتم..پشت در ایستادم..چندتا نفس عمیق کشیدم تا اروم تر بشم..ولی فایده ای نداشت..سریع در رو باز کردم و قبل از اینکه باهاش رو به رو بشم دویدم و رفتم تو خونه.. نشستم کف هال..با چشمای پر از اشکم زل زده بودم به صندوقچه و کاغذ هایی که اطرافش ریخته شده بود..روی دفتر خاطرات مادرم دست کشیدم..صدای باز و بسته شدن در خونه رو شنیدم..سرمو بلند نکردم..زیر چشمی دیدم که به درگاه هال تکیه داده و داره نگاهم می کنه..با صدای گرفته ای گفت :پس بالاخره خوندیشون؟!..فقط سرمو تکون دادم..--نمی خوای نگاهم کنی؟!.. نمی تونستم..نمی شد..ای کاش می شد..ولی..بغض داشت خفه م می کرد..از جام بلند شدم..با قدم های بلند به طرف اتاقم رفتم..ولی بین راه دستم کشیده شد..سر جام ایستادم..صداش دلخور بود..--بهار معلوم هست چته؟!..سعی کردم دستمو ازتو دستش در بیارم..در همون حال با صدای خفه ای گفتم :چیزیم نیست..فقط بذار برم..--یعنی انقدر از من متنفر شدی که حتی نگاهتو ازم دریغ می کنی؟!.. خدایا اریا پیش خودش چه برداشتی کرده؟!..به طرفش برگشتم..نگاهمو کشیدم بالا..توی چشماش زل زدم..نگاهش غم داشت..اشک قطره قطره صورتمو خیس کرد..به ارومی منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش تکیه دادم..به لباسش چنگ زدم..بلند بلند گریه می کردم..-ا..اریا..--جانم..خانمی گریه نکن..-نمی تونم اریا..نمی تونم..به خاطر اشتباه پدرم من هم محکوم به مجازاتم..منم دارم تاوان گناهه پدرمو پس میدم.. سریع منو از اغوشش جدا کرد..بازوهامو گرفت..محکم تکونم داد..ولی من هق هق می کردم.. با صدای نسبتا بلندی گفت :بهارچی داری میگی؟..این حرفا کدومه؟..سال ها پیش پدرت یه اشتباه بزرگ تو زندگیش مرتکب شد..یه ادم بی گناه رو کشت..درسته..قبول دارم..ولی پدر بزرگ من هم پدر تورو کشته..نباید اینکارو می کرد..پس قانون برای چیه؟..مطمئنا مجازات می شد..پس من هم باید بگم متاسفم بهار..می بینی؟..گذشته ی ما درست مثل همه..پدربزرگ من ادم کشته..پدر تو هم همینطور..پدر تو دایی منو کشته پدربزرگ من پدر تورو..من و تو به یک اندازه غم و ناراحتی داریم..هیچ وقت این حرفو نزن.. بازومو ازتو دستاش بیرون اوردم..کمی رفتم عقب..به دیوار تکیه دادم..با کف دستم اشکاموپاک کردم..با صدای گرفته و خش داری گفتم :ولی چه بخوایم چه نخوایم..این ها تو گذشته ی ما هستند..من و تو.. چونه م در اثر بغض می لرزید..نگاهش کردم..به دیوار روبه روی من تکیه داده بود..نگاهش گرفته بود.. با بغض گفتم :اریا من نمی تونم از تو دل بکنم..نمی تونم فراموشت کنم..نمی خوام تنهام بذاری..من.. چشمامو بستم..قطرات اشک صورتمو شست و شو می داد..صدای هق هقم سکوت بین ما رو می شکست..شونه هام از زور گریه می لرزید..قلبم تیر می کشید..حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..به اینکه دیگه اریا رو نداشته باشم..نه..برام غیر ممکن بود.. گرمی دستاشو به دور بازوم حس کردم..چشمامو باز کردم..سرمو به سینه ش تکیه دادم..صداش لرزش خاصی داشت..--بهار اروم باش..من غلط بکنم تورو تنها بذارم..منم نمی تونم و نمی خوام ازت دل بکنم..این چه حرفیه که می زنی؟..-ولی اریا من و تو هم بخوایم نمیشه..پدربزرگت نمیذاره ما با هم باشیم..حق هم داره..--به هیچ وجه همچین حقی رو نداره..یادت نره اون هم پدر تورو کشته..حق و ناحقش پای خودشه..نباید اینکارو می کرده..هیچ کس این وسط حق نداره ما رو از هم جدا کنه..بهار..من یه مردم..خودم برای خودم تصمیم می گیرم..هیچ کس نمی تونه برای زندگی من تصمیم بگیره حتی اقابزرگ..-ولی..محکم گفت :ولی نداره بهار..ازت چند تا سوال دارم..میشه بهم جواب بدی؟..سرمو از روی سینه ش بلند کرد..-چی؟!..اروم اشکامو پاک کرد..با لبخند گفت :می خوام بهم جواب بدی..فقط با اره و نه جواب بده..باشه؟.. کمی نگاهش کردم..روی لباش لبخند بود ولی چشماش کاملا جدی بود..-باشه.. با پشت انگشت گونه م رو نوازش کرد وبا لحن اروم و گیرایی گفت :منو دوست داری؟..زل زدم تو چشماش..معلوم بود که دوستش دارم..از جونم هم بیشتر..-اره..--می خوای با من باشی؟..از خدام بود..بزرگترین ارزوم همین بود..-اره..--می تونی فراموشم کنی؟..چشمام از زور ترس گرد شد..هرگز..اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم..-معلومه که نه.. لبخندش پررنگتر شد..--قبول داری گناهی که پدرت مرتکب شده به تو هیچ ربطی نداشته؟..کمی فکر کردم..خب این حرفش درست بود..پدر من تو دوران جوانیش مرتکب اشتباه شد..ولی الان..من چه تقصیری داشتم؟..-اره..قبول دارم..-- حاضری با من ازدواج کنی؟.. این سوال اخریش به کل مغزمو قفل کرد..نمی دونستم چی جوابش رو بدم..نگاه گنگ و سرگردانم رو دوختم تو چشماش..چی باید می گفتم؟!.. به روی لباش لبخند داشت ولی نگاهش همچنان جدی بود.. --بهار جوابم رو بده..اگر بگی نه باز هم تنهات نمیذارم..باهات می مونم..کمکت می کنم..ولی..اینو بدون که قلب اریا دیگه قلب نمیشه..می شکنه..ذره ذره نابود میشم..ولی اگر بگی اره..تا زنده هستم نمیذارم هیچ احدی باعث جداییمون بشه..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه..در برابرشون می ایستم..نمیذارم تورو از من بگیرن..اگر جوابت بله ست..همینجا بهت قول میدم که تا پای جونم بایستم و تورو مال خودم بکنم..مطمئن باش..حالا حاضری با من ازدواج بکنی؟..محو صداش ..دلنشینی کلامش..محبت و مهربونیش..عشق و دوست داشتنش شده بودم..حرفاش ارومم می کرد..اینکه می گفت به خاطر من حاضره جلوی همه بایسته..اینکه تنهام نمیذاشت..باعث می شد حس خاصی پیدا کنم..اریا رو دوست داشتم..اون به خاطر من از خودش هم می گذشت..پس چرا من نگذرم؟..مگه منم عاشقش نیستم؟..پس چرا کاری کنم که از دستش بدم؟..من هم برای رسیدن بهش تلاش می کنم.. لبخند زدم..نگاه پر از عشقمو دوختم تو چشماش..-بله.. لبخند بزرگی زد و صورتشو جلو اورد..نرم و اروم پیشونیم رو بوسید..--من و تو اگر با هم و پشت هم باشیم هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه..پس کاری که میگم رو انجام بده.. با تعجب نگاهش کردم..منظورش چه کاری بود؟!.. --وصیت نامه ی مادرتو خوندی؟!..تعجبم بیشتر شد..اریا از وصیت نامه خبر داشت؟!..-تو از کجا می دونی؟!..کمی نگاهم کرد و گفت :قبل ازاینکه حکم ازادیت صادر بشه به دیدن مادرت اومدم..طبق گفته های مادرت از وجود صندوقچه و وصیت نامه با خبر شدم..گفت که توی وصیتش چیزهایی گفته که اینده ی بهار رو رقم می زنه.. یاد شب اخری افتادم که با مامان حرف می زدم..(--عمر دست خداست دخترم..این بلایی هم که به سرم اومد حقم بود..دارم تقاص پس میدم..بذار هروقت تموم کردم برو سراغه صندوقچه..وصیت من هم توی همون صندوق دخترم..بهش عمل کن..).. سریع رفتم سروقت صندوقچه..بین پاکت ها دنبال وصیت نامه می گشتم..پشتشون رو نگاه کردم..هیچی نوشته نشده بود به جز یکیش..اره خودش بود.."وصیت نامه ی مریم صفوی".. اریا رو به روم نشست..پاکت رو باز کردم..دستام می لرزید..یعنی مامان چی توی این وصیت نامه نوشته؟!.. زیر لب شروع کردم به خوندن.. "بسمه تعالیاینجانب مریم صفوی..فرزند محمد..به تنها فرزندم..بهار..وصیت می کنم..تا به هر چه در این وصیت نامه گفته م عمل کند..در ابتدا باید بگویم این وصیت نامه یک وصیت نامه ی معمولی نیست..من در این دنیا هیچ مال و اندوخته ای ندارم جز همین خانه که بعد از مرگم تمام و کمال در اختیار دخترم می گذارم..خود او مختار است..من در این وصیت نامه تنها یک خواسته از دخترم دارم..ازاو می خواهم بعد از مرگم به ان عمل کند تا در ان دنیا به ارامش ابدی برسم..از او می خواهم خاطرات من و پدرش را با دقت بخواند..پی به حقایق زندگی من و پدرش ببرد..پی به گناهانی که مرتکب شدیم..گناهانی که برای خلاصی از انها فرصتی باقی نماند..سامان سالاری..شوهر من..پدر دخترم..برای رسیدن به عشقش مرتکب قتل شد..ماهان کامرانی..کسی که عاشقانه دوستش داشتم را به قتل رساند..در برابر این خون ریخته شده..پدر ماهان کامرانی..باعث کشته شدن شوهرم شد..خون در برابر خون..من ناخواسته و ندانسته وارد این راه شدم..از اینکه با قاتل عشقم ازدواج کردم خود عذاب می کشم..از این رو خود را گناه کار میدانم..من راه خود را انتخاب کردم..ولی همیشه و در همه حال در عذاب وجدان به سر می بردم..غم..غصه..ناراحتی..مشکلات..من را از پای در اورد..زنده ماندم برای دخترم..زندگی کردم برای اینده ی دخترم..حال از او خواهشی دارم..تنها وصیت من به دختر عزیزم این است که..برای شادی روح من و پدرش..برای خلاصی از بار گناهان ما..به نزد اقای کامرانی برود..از او حلالیت بطلبد..در مقابل انکه شوهرم را از من گرفت من نیز او را حلال کردم..می دانم..سخت است..می دانم ان مرد قانون خودش را دارد..اگر شوهرم به دست قانون هم می افتاد بی شک مجازات می شد..ولی پدر انتقام خون پسرش را گرفت..نمی گویم به ناحق خونی ریخته شد..نه..خود سرگردانم..نمی دانم کدامین راه درست است..نمی دانم در این بین نفرت را پیشه کنم یا گذشت را..ولی او را حلال کردم..در این لحظات اخر..در این تنهایی..در این روزهای پر از اندوه..من..قاتل شوهرم را می بخشم..از او می گذرم..امید دارم او هم من و شوهرم را ببخشاید..می دانم سامان هم پشیمان است..همیشه در چشمانش نوعی ندامت را می دیدم..ولی نقاب بی تفاوتی بر چهره داشت..ان را می پوشاند..حال من از دخترم..تنها فرزندم..این درخواست را دارم..به نزد اقای کامرانی برود و از او کسب حلالیت کند..تا باشد در ان دنیا روح من و پدرش را شاد گرداند..در غیر اینصورت همیشه در عذاب به سر خواهیم برد..تنها وصیت من به دخترم همین است..انالله و انا الیه راجعون " مات و مبهوت به برگه ی وصیت نامه خیره شده بودم..امضای خودش بود..دست خط مادرم بود..سرمو بلند کردم..با دهان باز به اریا خیره شدم..حالت صورتش چیزی رو نشون نمی داد..لب خشک شده م رو با زبون تر کردم..من من کنان گفتم :ا..اریا ..مادرم..از من چی خواسته؟!..لبخند کمرنگی زد و نگاهم کرد..چند لحظه سکوت کرد..--خانمی خودت که خوندی..گفته باید بری از اقابزرگ حلالیت بطلبی..با وحشت گفتم :ولی اخه..همچین چیزی امکان نداره..من..--چرا امکان نداره؟!.. چشمای پر از تعجبم رو دوختم بهش وگفتم :چرا نداره اریا..من چطور یه همچین کاری رو بکنم؟!..اقابزرگ بفهمه من دختر سامان سالاری هستم رسما تیربارونم می کنه..اریا با صدای ارومی خندید و اومد کنارم نشست..دستشو دور شونه م حلقه کرد..زیر گوشم گفت :نترس قول میدم تیربارونت نکنه..-اریا توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!..من دارم از ترس میمیرم..اخه این دیگه چه درخواستیه مامان از من داره؟..--می خوای نادیده بگیریش؟!..-خب..نه..وصیت مادرمه..نمی تونم نادیدش بگیرم..ولی اخه غیر ممکنه..--خانمی غیرممکن غیرممکنه..هر چیزی امکان داره..-ولی اخه چطوری؟!..--می خوای راهشو بگم؟!.. نگاهش کردم..جدی بود..با اشتیاق گفتم :اره ..بگو..چه راهی؟!..ریلکس گفت :با من ازدواج کن.. چشمام گرد شد..-چی؟!..این بود راه حلت؟!..--اره خوب نیست؟!..-الان وقته شوخی نیست..--شوخی نکردم..کاملا جدی گفتم..-اریا گیجم نکن..بگو چی می خوای بگی؟!.. با لحن جدی و محکمی گفت :من و تو عقد می کنیم..عقد دائم..به طوری که اسم من بره تو شناسنامه ی تو و اسم تو هم بیاد تو شناسنامه ی من..با من میای شمال..خونه ی من زندگی می کنی ..ولی مدتی رو پیش اقابزرگ می مونیم..از هویتت هیچی نمیگی..اینکه دختر سامان سالاری هستی..فامیلیت چیه..و ..خودم بهت میگم اینجورمواقع چی باید بگی..تو به عنوان همسر من پا به اون خونه میذاری..می دونم این حرکت برای همه یه شوک بزرگه..مخصوصا اقابزرگ ..توی این مدت که ویلای اقابزرگ هستیم باید بتونی کاری کنی که اقابزرگ ازت خوشش بیاد..یه جورایی خودت رو تو دلش جا کنی..می فهمی که چی میگم؟..وقتی اقابزرگ تونست تورو تو خانواده بپذیره و هر وقت موقعیت مناسب شد..کم کم حقایق رو میگیم و ازش کسب حلالیت می کنی..می دونم ریسکه بزرگیه..البته باید خیلی مراقب باشیم که کسی بویی نبره..وگرنه..-وگرنه چی؟!.. خندید و لباشو به گوشم نزدیک کرد..اروم زمزمه کرد :وگرنه باید دستت رو بگیرم و الفرار..من که ولت نمی کنم..حالا هر کی هر چی خواست بگه..--ولی اریا اگر اقابزرگ شناسنامه هامون رو دید و فهمید من دختر سامان هستم چی؟!..--نمی فهمه..من شناسنامه ها رو مخفی می کنم..اقابزرگ کاری به شناسنامه ی تو نداره..-اگر کسی تو خانواده ت منو نپذیرفت می خوای چکار کنی؟!..--از شناختی که روی خانواده م دارم مطمئنم همه تورو می پذیرند به جز اقابزرگ..خیلی سرسخته..ولی من و تو می تونیم..خودم کمکت می کنم..تنهات نمیذارم..سکوت کوتاهی کردم و گفتم :تا چه مدت پیش اقابزرگ می مونیم؟!.. باز نگاهش شوخ شد..روی لباش لبخند جذابی نشست..زیر لب گفت :تا وقتی که اقابزرگ رو شیفته ی خودت کنی..لاله ی گوشمو بوسید..لحنش ارومتر شد:همونجوری که منو شیفته ی خودت کردی خانمی.. خندیدم و به شوخی زدم به بازوش..--در همین حد که تو شفته م شدی باید شیفته ش کنم؟!..اخم شیرینی کرد وگفت :نخــــیر..در این حد که نه..انقدر که دیگه بهمون سخت نگیره.. ابرومو انداختم بالا و خندیدم..منو به خودش فشرد و گفت :کی بریم عقد کنیم؟!..خندیدم و گفتم :عجله داری؟!..رک و راست گفت :خیلـــی..قفسه ی سینه ش رو بوسیدم و گفتم :هر وقت تو بگی.. اروم سرمو بلند کرد..تو چشمام زل زد..--پس قبول کردی؟!..چشمامو بستم و باز کردم..با لبخند گفتم :با اجازه ی بزرگترا..بلـــه.. با خوشحالی گونه م رو بوسید..--پس عالی شد..فردا دنبالش رو می گیرم..تا چند روز دیگه عقد می کنیم..بعد هم تو همراه من..به عنوان همسرم میای شمال..و.. یک دفعه لبخند از روی لباش محو شد..تعجب کردم..-چی شد؟!..زیر لب با صدای گرفته ای گفت :بهار..من..راستش..نگران شدم..-چی شده اریا؟!..تو چی؟!..--من باید یه سری چیزها رو همین الان بهت بگم..تا خدایی نکرده بعد برامون دردسر نشه.. ترسیده بودم..نگاهم اینو نشون می داد..فهمید..--نترس خانمی..برای من مهم نیست..ولی باید بدونی..-بگو اریا..--راستش من..من که نه..اقابزرگ..چطوری بگم.. برام گفت..از مشکلش..از نامزدیش با بهنوش..از اینکه خودش هم خبر نداشته..از اینکه اقابزرگ می خواد مجبورش کنه تا تن به این ازدواج بده..همه چیز رو بهم گفت..حتی از اون باغی که دوستش داره و ارزوشه با من اونجا زندگی کنه.. از اول تا اخر در سکوت به حرفاش گوش می دادم..--با این عقد هم تو می تونی از اقابزرگ حلالیت بطلبی..هم من از شر بهنوش و غرور بیجای اقابزرگ خلاص میشم و هم اینکه ..می تونم تورو برای همیشه داشته باشم.. لبخند کمرنگی زدم و نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود..-خوشحالم که همه چیزو بهم گفتی و چیزی رو پنهان نکردی..همونطور که بهت قول داده بودم تا اخرش باهاتم..نمی خوام از دستت بدم..باهات می مونم.. لبخند بزرگی روی لبهاش نشست..من هم به روش لبخند زدم.. هر دو امیدوار بودیم همه چیز طبق نقشه پیش بره.. --پس تصمیمت رو گرفتی؟!..اریا نگاهی به نوید انداخت و گفت :اره.. نوید فرمان را به سمت راست چرخواند..--ولی اریا من از عاقبت این کار می ترسم..تو که اقابزرگ رو می شناسی..با لحن محکمی گفت :اره می شناسم..ولی خودم رو بهتر از هر کسی می شناسم..من ادمی نیستم که زیر بار حرف زور بره..اون هم حرف ناحق..من بهار رو دوست دارم..تا به دستش نیارم اروم نمیشینم.. نوید نیم نگاهی به او انداخت..نگاهش چند بار تکرار شد..اریا کلافه شده بود..-چیه؟!..چرا اینجوری نگاه می کنی؟!..--اریا باور کن تو عوض شدی..اصلا اون اریای مغرور و نفوذناپذیری که می شناختم نیستی..باورم نمیشه عشق تورو این همه عوض کرده باشه.. اریا از پنجره بیرون را نگاه کرد.. -من همون اریام..عاشق بهار هستم..در برابر اون نمی تونم غرور داشته باشم..نمی خوام اذیت بشه..نمی تونم ناراحتیش رو ببینم..من در مقابل بهار همین طور ارومم ولی در مقابل کسی که بخواد حقم..عشقم رو ازم بگیره نمی تونم اروم باشم.. نوید نفس عمقی کشید وگفت :اره..می شناسمت..تا اون چیزی که میخوای رو به دست نیاری اروم نمیشینی..خدا اخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه..جنگ..بحث..دعوا..اوضاع بدی پیش رو داریم اریا..فقط مواظب بهار باش..اریا سرش را تکان داد و گفت :می دونم..به همه ش فکر کردم..نمیذارم کسی اذیتش کنه.. نوید تک سرفه ای کرد و با صدای شادی گفت :شاهد اول منم بعدی کیه؟..--بهار که کسی رو نداره..باید خودم 2 نفر رو پیدا کنم..-خوب الکی الکی داماد شدیا..خاله رو بگو ..قیافه ش دیدنی میشه وقتی بری جلو و بگی ..مامان بهار ..بهار مامان..مامان جان..نه چک زدیم نه چونه..عروس خودش اومد تو خونه.. اریا اروم خندید وگفت :قیافه ی همشون دیدنیه..هر دو با هم گفتند :مخصوصـا اقا بـــزرگ.. خندیدند..نوید گفت :ولی من میگم قیافه ی بهنوش از همه دیدنی تره..مثلا نامزدته..اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :اسم اونو نیار..اون نامزد من نیست..اقابزرگ سرخود رفته جلو..بدون هماهنگی با من..پس این نامزدی..بدون حضور داماد رسمیت نداره..--اره خب..اینم حرفیه.. اریا سکوت کوتاهی کرد..بعد از چند لحظه گفت :کیارش چی شد؟..اعدامش فرداست؟..--اره..فردا ساعت 8 صبح..سرش را تکان داد و گفت :کیارش با خودش بد کرد..با جوونیش..واقعا چرا؟..پول..خلاف..بدبخت کردن دخترای مردم..بیچاره کردن جوونای مردم چه لذتی داره که کیارش و امثال اون اینطورخودشون رو الوده می کنند و تا خرخره میرن تو منجلاب .. دست و پا زدن هم براشون فایده ای نداره..واقعا حیف..می تونست از راه درست زندگیش رو بکنه..الان ازاد بود..راه رو اشتباه رفت.. --درسته..تو خیلی بهش گوشزد کردی که این راهی که در پیش گرفتی تهش سرابه..برگرد..ولی اون کار خودش رو کرد.. اریا سکوت کرد..هیچ دوست نداشت این اتفاقات بیافتد..ولی کیارش خودش این راه را انتخاب کرده بود..از اخر کار باخبر بود ولی باز هم ادامه داد..ونتیجه ی کارهایش چیزی جز نابودی خودش در بر نداشت
-منظورت چیه؟!.. سکوت کوتاهی کرد.. --مادرت در مورد اون صندوقچه چیزی بهت نگفته؟.. از زور تعجب چشمام داشت از کاسه می زد بیرون.. -تو..تو موضوع صندوقچه رو می دونی؟!..از کجا؟!..کی بهت گفته؟!.. --مادرت.. با تعجب گفتم :مادرم؟!..ولی..اخه.. انگشت اشاره ش رو گذاشت رو لبام..نگاه پراز تعجبم رو دوختم تو چشماش..ولی اون اروم بود و خونسرد نگاهم می کرد.. --من چیزی بهت نمیگم..وقتی صندوقچه رو باز کردی..خودت متوجه خیلی چیزها میشی.. اروم از تو بغلش اومدم بیرون..طاقت نداشتم..دیگه نمی تونستم صبر کنم..باید برم صندوقچه رو بیارم.. خواستم برم سمت در که دستمو گرفت.. --کجا میری؟!.. -می خوام برم صندوقچه رو بیارم..باید بفهمم توش چیه.. لبخند ارامش بخشی روی لبهاش نشست.. --خانمی این مدت رو صبر کردی امشب هم صبر کن..فردا برو سراغش.. کمی نگاهش کردم..خب اینم حرفیه..این موقع شب نمی شد برم تو زیرزمین..ولی ذهنمو بدجور به خودش مشغول کرده بود.. صدای شوخ اریا منو به خودم اورد.. --راستی من هنوز حرفامو بهت نزدم..این دزد با ورودش نذاشت..اگر خوابت نمیاد..برات میگم.. لبخند زدم وگفتم :نه خوابم نمیاد..خیلی دوست دارم بدونم توی این مدت چه خبر بوده و چه اتفاقاتی افتاده؟.. شیطون خندید وگفت :پس برو رختخوابمون رو پهن کن تو جا که خوابیدیم برات همه چیزو میگم.. یک لحظه هنگ کردم..با این حرفش گیج شدم..با دهان باز بهش خیره شدم .. نمی دونم تو نگاهم چی دید که بلند زد زیر خنده .. در همون حال گفت :بهار به چی فکر کردی؟..دختر خوب بگو رختخواباتون کجاست من میرم میارم.. سرخ شده بودم..با انگشتم به اتاق رو به رو اشاره کردم..با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو اتاق.. همونجا ایستاده بودم..قلبم تند تند می زد..هیجان داشتم.. دیدم از اتاق اومد بیرون..وای چه زوری داره..2 تا تشک یک نفره و 2 تا پتو و 2 تا بالشت و 2 تا ملحفه..همه رو با هم بغل کرده بود..گذاشت کف هال و کنار ایستاد.. نگاهم نمی کرد..داشت رختخواب ها رو پهن می کرد..منم فقط نگاهش می کردم.. یه تشک انداخت و تشک بعدی رو با فاصله انداخت کنارش..بالشت و پتو ها رو هم گذاشت..ملحفه انداخت روشون و روی یکی از تشک ها نشست.. با لبخند نگاهم کرد..به تشک کناریش اشاره کرد وگفت :بفرمایید خانم.. لبخند کمرنگی تحویلش دادم..لرزان رفتم جلو..از اینکه در کنارش بودم هیجان داشتم..با اینکه تشک هامون کمی از هم فاصله داشت ولی باز از اینکه پیشم بود خوشحال بودم .. قبل از اینکه رو تشک بنشینم رفتم تو اشپزخونه..زیر کتری رو نگاه کردم..خاموش بود..یه پارچ اب از تو یخچال برداشتم و همراه لیوان بردم تو هال..گذاشتم رو میز.. دستشو گذاشته بود زیر سرش و به من نگاه می کرد..گرم و گیرا..ذوب کننده.. لامپ رو خاموش کردم..دکمه های مانتوم رو باز کردم..انداختمش کنار تشک.. زیر نگاه سنگینش تو جام نشستم..کم کم نور مهتاب از پنجره به داخل تابید..فضا کمی روشن شده بود.. اروم شال رو از روی سرم برداشتم..گیره ی موهامو باز کردم..انگشتامو بردم زیر موهامو وتکونشون دادم ..ریختن رو شونه هام..همه رو جمع کردم و ریختم رو شونه ی راستم.. همه ی این کارها رو از روی عادت انجام می دادم..کار هر شبم بود..که موهامو باز کنم و توش دست بکشم.. داشتم پتوم رو مرتب می کردم که گرمی انگشتاش رو لابه لای موهام حس کردم..بعد از اون داغی نفس هاش بود که پوست گردنم رو سوزوند.. یه تیشرت استین حلقه ای به رنگ سفید تنم بود..یقه ش گرد بود و کمی هم باز بود.. دستش رو برد پشت کمرم..کنارم نشسته بود..نوازشم می کرد..چشمامو بسته بودم و از گرمای حضورش.. هستی وجودش..لذت می بردم.. منو به سینه ش فشرد..چشمامو باز کردم..سرمو چرخوندم..نگاهش کردم..بوی عطرش مشامم رو پر کرد.. دستشو برداشت..دکمه های پیراهنش رو یکی یکی بازکرد..درش اورد..انداختش کنار تشک..یک رکابی مشکی مردونه تنش بود..جذب بدنش شده بود..عضله های مردونه و ورزیده ش رو به خوبی نمایان می کرد.. تو جام نشسته بودم..نمی دونم چرا می لرزیدم..از هیجان بود؟!..نمی دونم..ولی لرزش خاصی داشتم.. دستای گرمش رو دور بدنم حلقه کرد..حالا گرمای تنش رو به خوبی حس می کردم..دراز کشید..من رو هم با خودش کشید..سرمو گذاشتم رو بالشت.. زیر گوشم گفت :خانمی..چرا می لرزی؟!.. زمزمه وار گفتم :نمی دونم..ولی سردم نیست..فقط می لرزم.. گرمی نفسش به لاله ی گوشم خورد..حالمو دگرگون کرد..تنم داغ بود ..ولی باز هم می لرزیدم.. در همون حال زیر گوشم زمزمه کرد :بهار.. -بله.. --نترس..فکر کنم از هیجانه..مطمئن باش من هیچ کاری باهات ندارم..همین که دارمت..کنارتم..کنارمی..می دونم ماله منی..کافیه.. درسته وقتی کنارتم دوست دارم داشته باشمت..تو اغوشم بگیرمت..ولی ادم خودداری هستم..پا فراتر نمیذارم..تا همین حد هم نمی خوام بیام جلو..ولی..نمی دونم.. نمی دونم چرا باز هم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..نمی تونم بغلت نکنم..نمی تونم دستتو نگیرم..یا حتی..نبوسمت..این کشش رو فقط و فقط به تو دارم..داره دیوونه م می کنه.. سکوت کرده بودم..حرفاش برام لذت داشت..کلامش به دلم می نشست..توی هر کلمه و هر جمله ش احساس بود..عشق بود..حس می کردم از لرزشم کم شده..اریا ارومم کرده بود..مثل همیشه.. بی مقدمه گفت :بهار..تو..با من..ازدواج می کنی؟.. قلبم دیوانه وار می کوبید..سرشو بلند کرد..تو چشمام نگاه کرد..من هم نگاهش کردم..فقط اونو می دیدم..اریا..از من ..خواستگاری کرد؟!..لال شده بودم.. --فردا اون صندوقچه رو باز کن..وقتی از همه چیز سر در اوردی جواب منو بده..تا هر وقت که تو بخوای منتظر جوابت می مونم.. از حرفاش سر در نمیاوردم..مگه توی اون صندوق چی بود که جوابم بستگی به اون داشت؟!.. گونه م رو به نرمی بوسید.. --امشب ذهنت رو درگیرش نکن..می خوام حرفام رو بزنم..باشه؟.. سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..بگو.. لبخند زد..یک دفعه روم خم شد..محکمه محکم منو به خودش فشرد..چند لحظه همونطورمنو تو بغلش گرفت..لاله ی گوشم رو بوسید..گونه م رو بوسید..اروم ولم کرد.. رفت رو تشک خودش دراز کشید..پتوش رو انداخت روش..نگاهش به سقف بود..دستشو گذاشت روی پیشونیش..اه عمیقی کشید.. پتو رو انداختم رو خودم..دستمو گذاشتم زیر سرم..به پهلو خوابیده بودم..نگاهش کردم.. شروع کرد به حرف زدن.. فردای همون شبی که از پیش تو رفتم با نوید برگشتیم شمال..قصدم این بود برگردم ستاد و کارامو سر وسامون بدم و همون شب باز برگردم پیشت.. نمی تونستم تنهات بذارم..وجود کیارش برام یه جور زنگ خطر بود..ولی.. چشماشو بست و گفت :توی جاده کیارش به همراه دار و دسته ش جلومون رو گرفتن..تا به خودم بیام به طرفم شلیک کرد..تیر خورد تو سینه م ..درست نزدیک قلبم.. دیگه چیزی نفهمیدم ولی نوید برام تعریف کرد که اونم تا میاد با اسلحه به طرفشون شلیک کنه کیارش اونو هم با تیر می زنه..تیر به شونه ش اصابت می کنه..کیارش و دار و دسته ش متواری میشن..نوید با همون حالش به ستاد گزارش میده..ما رو منتقل می کنند بیمارستان.. چشماشو اروم باز کرد..نفس عمیق کشید.. --تیر نزدیک قلبم خورده بود ولی پزشکا تونستن جونم رو نجات بدن..4 روز تموم بیهوش بودم..وقتی چشم باز کردم نوید کنارم نشسته بود..شونه ش پانسمان شده بود.. خدا رو شکر نجات پیدا کردیم ولی نوید یه کاری کرده بود که وقتی متوجهش شدم حسابی شکه شدم.. صورتشو به طرفم برگردوند..نگاهم کرد..لبخند کمرنگی زد و گفت :نوید حالش وخیم نبود..واسه ی همین 2 روز بیشتر بستری نشد..من اون موقع بیهوش بودم..میره جلوی خونه پرچم مشکی می زنه..توی قبرستون ترتیب یه قبر رو میده که البته خالی بوده ولی به حساب اینکه من مردم اون قبر ماله من میشه.. توی بیمارستان به دکتر ها و پرستارا میگه که اگر کسی پرسید بگید اریا رادمنش فوت کرده..خلاصه با این کارش می خواسته کیارش رو مطمئن کنه که من مردم.. وقتی بهوش اومدم همه چیزو برام گفت..نقشه ش این بود که با این کار ..کیارش رو به تله بندازیم..باهاش موافق بودم.. صورتشو برگردوند..به سقف خیره شد.. --من زنده بودم ولی کیارش فکر کرد مردم..تحقیق کرد..از پرسنل بیمارستان..سرایدار قبرستون..حتی از همسایه ها..ولی این نقشه از قبل توسط نوید طراحی شده بود بنابراین خوب پیش رفت..کیارش مطمئن شد من مردم.. نوید دنبالش بود..من هم منتظر یک حرکت از جانب کیارش بودم..تا اینکه بالاخره تونستیم دستگیرش کنیم.. با تعجب گفتم :واقعا؟!..چجوری؟!.. اروم خندید و نگاهم کرد.. --یکی از جاسوس های ما که خبرهای معامله ی قاچاق مواد رو برامون میاورد بهمون اطلاع داد یک محموله قراره توسط کیارش جابه جا بشه..زمان دقیق حمل رو می دونستیم.. کیارش مستقیما بر حمل و جابه جایی این محموله نظارت نمی کرد.. به پهلو خوابید..همینطور که نگاهم می کرد گفت :ما جلوی محموله رو گرفتیم..توسط یکی از افرادش به کیارش خبر دادیم که محموله اتیش گرفته و خودت رو زودتر برسون.. اون هم وقتی از صدق و سقم خبر مطمئن شد خودش رو رسوند محلی که قرار بود نقشه مون رو به مرحله ی اجرا برسونیم..محافظ هاش همراهش بودن .. ما هم که از قبل کمین کرده بودیم محاصره ش کردیم و تونستیم دستگیرش کنیم.. با خوشحالی خندیدم و گفتم :وای چه هیجانی.. اروم خندید وگفت :منتقلش کردیم ستاد..جرمش خیلی سنگین بود..قاچاق مواد..قاچاق انسان..سوءقصد به جان مامور قانون..تجاوز..و خیلی خلاف های دیگه که اون و پدرش دست داشتند.. همه ی اینها شاید 2 هفته بیشتر طول نکشید..بعد از مدتی کیارش همراه پدرش دادگاهی شد..تو چند نوبت دادگاه حکمشون صادر شد.. سریع پرسیدم :حکمش چی بود؟!.. مکث کوتاهی کرد وگفت :اعدام.. چهارستون بدنم لرزید..وای خدا اعدام؟!.. با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم :الان.. اعدامش کردند؟!.. --هنوز نه..اخر همین هفته اعدام میشن.. واقعا حقش بود..خلاف هایی که انجام داده بود..مشکلاتی که برای من به وجود اورد..خدایا .. دزدیدنم ..فرستاده شدنم به دبی..بلاهایی که اونجا به سرم اومد و باز هم بود که به سرم بیاد و نشد.. چنین ادمی که جنون داشت نمی تونست بین مردم.. عادی زندگی کنه.. هر دو سکوت کردیم..منتظر بودم ادامه بده.. --چون تا قبل از دستگیری کیارش نباید دیده می شدم نتونستم به دیدنت بیام..ولی بعد از دستگیریش اومدم تهران..اما هیچ کس در رو باز نکرد.. اعلامیه ی فوت مادرت رو به در دیدم..واقعا ناراحت شدم..باورم نمی شد مادرت مرده.. از همسایه تون درمورد تو پرسیدم گفت رفتی مسافرت..ولی کجا؟!..تو که جایی رو نداشتی بری..خیلی جاها رو دنبالت گشتم..ولی اثری ازت پیدا نکردم.. تا اینکه تو بازجویی هام از کیارش بین حرفاش به موارد مشکوکی برخوردم..یه وقتایی یه چیزایی از تو می گفت..شک کردم..اینبار سفت و سخت ازش بازجویی کردم..اون هم برای اینکه منو عصبانی کنه و خوردم کنه گفت که تورو فروخته به شیخ های دبی.. وقتی اینو شنیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد.. زانو زدم..کف اتاق زانوهام خم شد..همچین نعره کشیدم که نوید و چندتا از مامورا سریع اومدن تو.. هیچ کس جلو دارم نبود..کیارش رو گرفته بودم زیر مشت و لگد..کنترلی روی رفتارم نداشتم..می دونستم عاقبتت چی شده..می دونستم نابودت کردند..می خواستم بیام پیشت..پیدات کنم..تو هر شرایطی بودی باز هم بهار من بودی.. خودش هیچ حرفی نزد ولی توسط یکی از ادمهاش که دست راستش محسوب می شد فهمیدم کیارش قراره بوده بره دبی..یکی از ثروتمندان دبی یه مهمونی ترتیب داده که ظاهرا برای کیارش هم دعوتنامه فرستاده بودند..دوتا از ادماش رو هم می خواسته با خودش ببره که یکیشون همین کسی بود که همه چیز رو لو داد.. تا صدورحکم صبر کردم..وقتی حکمش صادر شد توسط نوید کارهای سفرم رو انجام دادم..با سفارت ایران توی دبی هماهنگ کردم..مدارک مربوطه رو اماده کردم و اومدم دبی.. از قبل چند تا کلمه عربی برای محکم کاری یاد گرفته بودم..نوید هم می خواست با من بیاد ولی جلوش رو گرفتم..این یک مسئله ی شخصی بود و خودم هم باید حلش می کردم.. خودم رو برای دیدن هر صحنه و اتفاقی اماده کرده بودم..شب اول رو تو همون مسافرخونه گذروندم..با توجه به اعترافاته اون مرد و تحقیقاتی که انجام دادم فهمیدم به یکی از ثروتمندان دبی فروخته شدی..که طرف ایرانی هم هست.. فهمیدم این مرد همونیه که قرار بود کیارش به مهمونیش بره..اون شب صورتم رو کامل گریم کردم و وارد اون مهمونی شدم..همونطور که گفتم اسلحه م رو به عنوان کادو دادم یکی از خدمه ها که بعد تو یه فرصت مناسب اونو برداشتم.. تعداد مهمان ها زیاد بود..تا اینکه شاهد اعلام کرد مهمان ها ساکت باشند ..گفت که برامون سوپرایز داره..می دونستم امشب قراره یه دختر برای مهمان ها برقصه..ولی باورم نمی شد او دختر تو باشی.. از صدای نفس هاش می تونستم بفهمم که از یاداوری اون لحظه عصبانی شده.. --موزیک پخش شد..تو نقاب داشتی..با اهنگ می رقصیدی..نرم و زیبا..وقتی تو چشمام خیره شدی قلبم ایستاد..نگاهت سرد بود..به تک تک مهمونا نگاه می کردی واز چشمان سبزت نفرت شعله می کشید..این رو خیلی خوب حس کردم.. از زور خشم سرخ شده بودم ولی به روی لبام لبخند بود..برای حفظ هویت قلابیم..اما از تو داشتم اتیش می گرفتم.. ازشاهد خواستم تو برام برقصی و در ازاش کلی پول بهش دادم..اون هم به راحتی قبول کرد.. رفتم تو اتاق..تو هم اومدی..با دیدنت قلبم توی سینه بی تاب شده بود..دلم می خواستم بیام جلو و بغلت کنم..ولی خودمو کنترل کردم..نگاه تو به من از سر نفرت بود..دلیلش رو می دونستم.. برام رقصیدی..رقصت رو نمی دیدم خودت رو می دیدم..صورتت..چشمات..تو همون حال فکر می کردم که چرا مجبورت کردن اینکارو بکنی؟!..چرا ازت خواستن براشون برقصی؟!..چرا می خوان خوردت کنن؟!..فقط خدا خدا می کردم بلایی به سرت نیاورده باشن.. وقتی اهنگ ایرانی (بهارم) رو گذاشتم دوست داشتم از روی همین اهنگ بفهمی که من هستم..اریا.. برام رقصیدی..نقاب از چهره م برداشته شد..لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کردی..بالاخره فهمیدی منم..بغلت کردم..تو رو به خودم فشردم..بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..بهارم..تو اغوشم بود..بالاخره پیداش کرده بودم.. وقتی گفتی هنوز هم همون بهاری..با اینکه مطمئن بودم ولی با این حرفت خیالمو راحت کردی..می شناختمت..دلم می گفت بهار پاکه..و بود.. نگاهم کرد..لبخند پر از ارامشی روی لبهاش نشست..توی چشمام اشک جمع شده بود.. به طرفم نیمخیز شد..انگشتش روبه گوشه ی چشمم کشید.. با لحن مهربونی گفت :تمامش همین بود..دیگه کیارشی نیست که بخواد ازارت بده..هیچ وقت تنهات نمیذارم خانمی.. با بغض گفتم :اگر تو رو نداشتم زنده نمی موندم..از بی کسی و تنهایی میمردم..اصلا معلوم نبود دیگه پام به ایران برسه..معلوم نبود سرنوشتم چی می شد..ولی الان..از اینکه اینجام مدئونتم..از اینکه پیشمی..خوشحالم..اگر تو نبودی..اگر نداشتمت..من الان بهار نبودم.. بازومو گرفت..منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش تکیه دادم..روی موهامو بوسید.. گذاشتم اشک هام سینه ی مردونه ش رو خیس کنه..خدایا این چه رازیست که توی اغوشش به ارامش میرسم؟..انگار همه ی ارامش ها و مهربونی های دنیا تو اغوش اریا خلاصه شده.. --بهار گریه نکن..به الان فکر کن..اینکه تنها نیستی..اینکه من پیشتم..من تورو دارم تو هم منو..وجود ما با هم و در کنارهم کامله..گریه نکن خانمی.. اشکامو پاک کردم..از اغوشش اومدم بیرون..تو چشماش نگاه کردم..اروم گونه م رو بوسید.. اروم و زمزمه وار گفت :بخواب.. سرمو گذاشتم رو بالشت..انگشتش رو لابه لای موهام فرو کرد.. سرمو نوازش کرد..چشمامو بستم.. با گرمی و نوازش دست اریا به خواب رفتم.. خوابی پر از ارامش..از گرمای حضور اریا در کنارم.
تعداد صفحات : 10